گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

برداشت اول،بی هیچ

من می دانم فردایم همین روزهاست،همین روزهایی مینشینم سرکوچه ی بی عاری و می گویم که این منم.

مینشینم و با خودم قول های بچه گانه میذارم تا شاید سر خودم را هم شیره بمالم.

میدانم که این ره که می رفتم به  . . .  

حالاهاست که حالم از خودم بهم بخورد.حیف این سه حرف   م ، ر ، د

یک نفر که انگاری آن ذوق بچه گانه اش را هی سوسو می زند میان چشمایم،

یک نفر که هی می فهمد و می فهمد و می فهمید،آنقدرها که حالا من هم فهمیده ام.

من هم فهمیده ام این رنگ ها نیستند که تفسیر می کنند،این منم.

این روزگار نیست که هی می دود پاچه ی من بیچاره را مثل همان سگ هار پایین مزرعه میگیرد،

فکر کنم ترسم از آن دورها خیلی مشخص بود.

خب حالا برگشته ام تا یاد بگیرم که می شود باز همه چیز این زندگی را منتظر بود.

می شود با آن چراغ نفتی مزخرف باز خواند و شد مهندس...

حالا مهندس ....


پ.ن:اولین برداشت.{چقد همه جا اینقد تاریکه،باید زود بزرگ شم تا دستم به کلید برسه}


این فرهنگ مزخرف تو ست


یه مدت پیش یکی از دوستان از طریق یکی از لینک هایی که من یادم رفته بود بردارمش اومده بود و این دیدگاه عاقلانه رو ثبت کرده بود:
narahat nashi baradar haaaaaa
vali vaghan pesaret zeshteeeeee\
cheghadam dehatye
yani midoni ein dore zamone .....
man mondam ein lebasaye dehaty
vala ya axsat male bachegi khodete
ya khoda eishala
ye poli ham be shooma bede:)
راستش من اگه حتی بخام به شما یه خفه شوی ناقابل هم بگم چه از نظر اخلاقی و چه از دیدگاه منطقی نباید قبلش عذزخواهی کنم و بگم "ناراحت نشید برادر".
اینکه من یه دهاتی ام هیچ شک و تردیدی برای اثباتش وجود نداره،چون ساکن یه روستا و یا به قول شما با فرهنگ های تهرانی یه دهات هستم.اما خب من اگه بخام بر فرض از وجنات خواهر گرامی شما یا خود گرامی شما هم توصیفاتی داشته باشم مثل یه دهاتی دقیق آدرس میدم تا خدای ناکرده اون ادب تهرانی شما خدشه دار نشه.(تا اینجای بحث را متوجه عرایض بنده هستید که؟ :)   (.
خب من اگه میخاستم نظر شما رو درمورد خودم وزندگیم بدونم،مطمئنا اون نظر محترم رو فعال میذاشتم.
در مورد لباس ها فکر نکنم مجبور باشم به شما گزارش مالی بدم.و بازم فکر کنم  شاید حرفاتون رو اینجور معنی کنیم که شما مشتری پروپاقرص پاساژ مریم هستین.اما بنده هنوز اونقدرها یه جاهام یه جوری نشده تا به اسم کلاس و مد (و کاش کیفیت) چوبی به این کلفتی نثارم کنن. :) (البته به ظرفیت آدما بستگی داره،فکر کنم چوب خور شما حرف نداره)
و اما بابت کمی تند بودنم عذرخواهی می کنم.اگه آدرس داده بودید شاید مجبور نیودم اینجا جواب بدم.(آخه مصر بودید که جواب بگیرید)
پ.ن:اینجا هیچ نظر،دیدگاه و لطفی فیلتر و سانسور نمیشه.اما جواب خواهد داشت.شعور داشته باشیم.
پ.ن2:این پست مخاطب خاص دارد.
پ.ن3:قالب وبلاگ پسرک تغییر داده شد.(البته قالب مشتری است،برای اظهار نظر آپ شد)

کتا...ب

بعضی ها با نماز نون میخورن و بعضی ها با کتاب.
بعضی ها کتاب می خونن،
بعضی ها کتاب می نویسن،
بعضی ها هم  کنار پیاده رو چهارزانو میشینن و فال و زیره و از این جور چیزا میفروشن.و یه کتاب هم باز میکنن و میذارن توی بغلشون!
تازه شاید ترازو هم داشته باشن.

پ.ن:شما جزو کدوم دسته ای؟
پ.ن2:دسته ی کتابخون احتمال نون خور بودنشنون خیلی بیشتر از نون درآوریشونه.
پ.ن3:چرا ما آدما چیزایی رو که واقعی نیستن راحت تر قبول می کنیم؟

من،تو،پاها

اینکه من کجای زندگی باشم احتمالا مهم نباشه.

مهم اینه که دیگه نبینم کسی به پشت خوابیده و تا میتونسته دستاش رو باز کرده و  زیر لب هی صدا میزنه طووآر طووآر...


پ.ن:بعضی چیزا رو که می بینم به آرامش این نت موسیقی  شک میکنم.

پ.ن2:خدایا شکر برای همه ی خوشبختی های کوچیک و بزرگی که بهم دادی.

پ.ن3:کر بودن و ندیدن من چاره نیست.میدونی که چی میگم؟!

پ.ن4: إِنَّما یُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِسابٍ

        که صابران اجر و پاداش خود را بی‏حساب دریافت می‏دارند


این پوزخند شکیل رو !!!

بیشترین چیز آدما که اذیت میکنه اینه که راس جلوت وا می ایستن و با اون پوزخند مسخره شون میگن:"خیلی مخلصیم".

راس وا می ایستن و فکر میکنن که تو هم همون پخمه ای هستی که نیم ساعت پیش تیغش زدن.


بابا لنگ دراز


پ.ن:اولین کتابی که بعد از بیست یک سالگی خوندم.


چشمهاش

خب شاید بهتر این باشه که خیلی از چیزای خوبی  که من میبینه و میشنوه رو بایگانی نکنه.شاید بهتره که یه بارم بایسته و خوب نگاه کنه این سالهایی رو که هر روزش رو برا خودش فلسفه می بافت.روزهاش رو خوب یادشه،همش از اون اول دبیرستان شروع شد.اون زنجیر ساچمه ای با بند دسته ایش که کمی هم سوخته بود.رفت تا رسید به آزمون نهایی حسابان.همون روزا بود که من فکر کرد خیلی چیزا حالیشه.من رفت و جلوی دکه ی روزنامه فروشی ساعت ها ایستاد و خوند-اولاش حتی نمیدونست سانسور یعنی چی!!-من عاشق باربی ها شد.استدلالی که توی اونروزاش حتی سکون زمین رو هم ثابت میکرد،همون زنجیر ساچمه ایش بود.و من شروع کرد به دروغ گفتن ها به خودش...
اینکه اصالت موسیقی سنتی میتونه بهونه ی حرمت شکنی هاش یاشه،اینکه ماه رمضون رو هم میتونه روزه بگیره و هم سر کوچه تخمه بشکونه،اینکه دوست دختر رو میشه همون همسر موقت ترجمه کرد...رفت و شد یکی مثل همه.شد همونی که کتابخونه رو بهونه می کنه و میره، تا شاید پای لنگ یه نفر رو نبینه،من یادش رفت کی بود.
اونقدر خودش رو هل داد تا به بیست و یک سالگی رسید،حالا دیگه شده بود لرزون همه ی نعمتهای آیینه ای! آقای من خاست تا خلقت رو با قرآنی که حتی نمیفهمیدش ترجمه کنه!!! اما تموم این سالها فقط من بود و همون اراجیفی که وجدان نداشته ش رو آروم میکرد.خیلی چیزا رو دید،از spice گرفته تا نهج البلاغه.گم شد.میون اداهای خودش گم شد.یادش رفت که تم یه گوشی فقط برا یه جذابیت کوچولوی قشنگه،یادش رفت زیاد هم مهم نیست که بتونه یه فایل gif با 180 لایه بسازه.رفت توی حاشیه.رفت و رسید به اون دانشگاه لعنتی.بازم از یاد برد نگاه آفتابی با کلاه گاوچرونی ش رو.یادش رفت اپراتوری 95 بدون PC زیر درخت،یادش رفت که شبهاش پر بود از کتاب و نجوای شبانه،یادش رفت چه دلهره ی خنکی داشت وقتی افخمی می اومد،یادش رفت کتاب علوم پایین صفحه ی 50 نوشته بود "انرژی چیست؟".رویاهای قشنگش رو فروخت به قناعت.من قانع شد.به هر ناکسی رو کرد که شرفش رو به نیم مثقال فروخته بود.اون شب رو با سیگار مارلبرو خوب یادشه...
من قانع بیچاره رفت و شد مخلص خدا،شد برادر،شد نکبت،شد کفرگوی هر نعمتی که داشت.اونقدر رفت تا که گندید...
تا چشمهای سرخ زارا ش رو دید.من لرزید،خوابها دید.رفت و پشت همون زمین بلوکی کنار زمین ارتش خوب گوش کرد،خوب دید،..خنده های حافطی،چشم های زارا.
من زد و عینک شکوند،حالا چشم هاش رو گذاشته پشت قاب زارا.وای که چقدر زیبایی بود که نمی دیدش،چقدر آرامش بود میون صف های بانک،صف های اتوبوس،صف های امانت،صف های ورود . . .
حالا با این چشم هاش خوب میدونه تا کجا باید بره،خوب میدونه زندگی کجاس . :)
و شکر.

پ.ن:"احترام رو بهت تقدیم نمیکنن،احترام رو باید بدست بیاری."(نمیدونم دیالوگ کدوم فیلم بود)

پ.ن2: وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ قُلْ أَفَرَأَیْتُم مَّا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ إِنْ أَرَادَنِیَ اللَّهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ کَاشِفَاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرَادَنِی بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِکَاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُونَ (زمر: ٣٨)
« اگر از مشرکان بپرسی چه کسی آسمانها و زمین را آفریده است ؟ خواهند گفت : خدا . بگو : آیا چیزهائی را که بجز خدا به فریاد می خوانید چنین می بینید که اگر خدا بخواهد زیان و گزندی به من برساند ، آنها بتوانند آن زیان و گزند خداوندی را برطرف سازند ؟ و یا اگر خدا بخواهد لطف و مرحمتی در حق من روا دارد ، آنها بتوانند جلو لطف و مرحمتش را بگیرند و آن را باز دارند ؟ بگو : خدا مرا بس است . توکّل کنندگان تنها بر او تکیه و توکّل می کنند و بس . ».

من و این پرسه ها

یکی از همون روزایی بود که مثل هزار روز دیگه می زدم تا فرار کنم از زنده گی هایی که همه حرفش میخاد این باشه که منطق اختیار یه چیز ثابت شده ست.اونقدر از این لینک به اون لینک پریدم  و رفتم و رفتم و دیدم شدم پرسه هایی که تا ادامه می روند.دیدم شدم یه سفیدی آروم و موزیکی که هی یادم می آورد و یادم می برد.هی خوندم و خوندم و خوندم.همون هایی بود که خیلی وقتا توی این دل کوچیکم بودن.

خب شاید ندونی که روزهایی ان که اسمشون همیشه است.روزهایی که شاید خونواده رو بشه مفسر فیلم گلادیاتور دونست.روزهایی ان که هیچ جا رو ندارم و ندارم و ندارم.من نوشتم و تو گفتی.من اونقدر نفهم اون دعواهای روزانه بود که یادش رفت خیلیا شاید کلمه ها رو فقط کلمه میدونن و بس.و من هی از کسی به دل گرفت که ندیده و خوانده فکر می کرد خیلی کس است.رفت مثل اون بچه گی های همیشگیش،مثل اون 5800 که میخاس قاب دیوار بشه و نشد،مثل اون عینکی که صبح قبل از خرد شدنش سالم،مثل اون کنترل بیچاره،نوشت و هی گفت .اومد و دید که نه،تا راحش رو کج میکنه آخرش همون جایی یه که تا ادامه میره.




سلام سحری

خیلی وقتا به اون رمان مزخرف که فکر میکنم،به اون توصیفای بی خودش از پدر و مرگ،همه چیز این زندگی رو میری تا شُکرنامه بنویسی.اما حیف...

کتابخونه

میون این سالنی که سالهای خوبی بود،هم برا خودم و هم برا زتدگیم.این چهار دیواری خنک که حرف  زدن رو یادم داد،با بوی اون کتاباش.خوابای(خابای)شیرینش و سالهایی که همش بیخود این من از خودش ترسید و من به گمانم که حق هم داشت.همش یادش می رفت که او هست.
میون این سالن آرام و خنک اینروزا گاهی کتاب میخونم،گاهی میخابم و گاهی حتی فکر هم میکنم :)
میون این سالن اینروزا یه چیزی مثل امید پیدا کردم و خیلی وقتا افسوس اینو میخورم که چرا وقتی تو هستی من میره و پاچه خاری معتاد پراید سوار رو میکنه؟!!
اینجا،این آروم بودنش خیلی قشنگه.سالها بود که من خوب فکر نکرده بود.اینروزا فکر میکنم که من داره خودش میشه.فلسفه های زیادی می بافم از همه چی،حتی،حتی فراموشی یه بسم الله و همیشه فراموشم میشه که پس "شستن یک بشقاب" چی میشه؟
خیلی وقتا پسر زورش رو میزنه برا اینکه برسه به یه فنجان حتی.....
و من هی داد میزنم که برو،برو،برو... راسی من چرا تا حالا به خودش نگفته برو؟!


پ.ن:شاید بشه عنوان زد که "من کتاب میخوانم".

پ.ن2: قرآن: فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ
           و هرکجا رو کنید خدا آنجاست.


دو کاج

در کنار خطوط سیم پیام           خارج از ده دو کاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران               آن دو را چون دو دوست می‌دیدند

روزی از روزهای پائیزی            زیر رگبار و تازیانه باد

یکی از کاج ها به خود لرزید       خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا          خوب در حال من تأمل کن

ریشه‌هایم ز خاک بیرون است     چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با نرمی         دوستی را نمی برم از یاد

شاید این اتفاق هم روزی          ناگهان از برای من افتاد

مهربانی بگوش باد رسید           باد آرام شد، ملایم شد

کاج آسیب دیده ی ما هم         کم کمک پا گرفت و سالم شد

میوه ی کاج ها فرو می ریخت    دانه ها ریشه می زدند آسان

ابر باران رساند و چندی بعد       ده ما نام یافت کاجستان


شاعر: محمد جواد محبت(همان شاعر دوکاج)


پ.ن:شعر بالا توسط یکی از دوستان ایمیل شده بود.

هوس

خیلی وقتا تمام انسانیتمون خلاصه میشه توی [این]


پ.ن:خدایا شب های زیادی بوده که فقط من بودم و من و من!

به نظرت وقتش نیس تو هم باشی.بی درد.بی ترس؟(میفهمی که چی میگم؟)

آقای برادر



حذف شد 

باورش کمی اذیتم می کرد


Stop - Start


خدایا دستگیر تمام لحظه هام باش.

خدایا خودت خوب می دونی چقد بی تابم،عذر میخام.

خدایا همین الانم آرزوست . . .


پدر

نمی دانستم قیمت نانی که دادنش را کلاس نخستم آموخت،وجودت بود پدر!


پ.ن:روزت پدر(و برا اینکه بعضی ها ناراحت نشن) روز مرد! مبارک.

:)


پ.ن: بازم :)

پ.ن2: واقعا سرعت بلاگ اسکای اینروزا مزخرفه(آدم باید واقع بین باشه دیگه!)

اهلی شدن

مارمولک،سخنرانی حاج آقا در زندان

 "

بسم الله الرحمن الرحیم.

سلام عرض می کنم خدمت حضار محترم و بالاخص دوستان عزیز خلافکار. خوب! البته همه ی ماها می دونیم که آدمها گاهآ از نداری و بدبختی و گرفتاریست که دست به کارهای خلاف می زنند و از قدیم هم گفتند که آدم خلافکار دین و ایمان ندارد. خوب، حالا این یعنی چی؟ خدمتتون عرض می کنم. اولآ فکر نکنید که خداوند شما را فراموش کرده. شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد اما درهای رحمت خداوند همیشه به روی شما بازه. اینقدر به فکر راههای دررو نباشید. خوب! خدا که فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.


خدا، خدای آدمهای خلافکار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی گذارد. فی الواقع خداوند اند(end) لطافت، اند بخشش، اند بی خیال شدن، اند چشم پوشی و اند رفاقت هست. رفیق خوب و با مرام همه چیزش را پای رفاقت می گذارد. اگر آدمها مرام داشته باشند هیچوقت دزدی نمی کنند. ولی متاسفانه بعضآ آدمها تکخوری می کنند و این بد روزگار است. بایستی ما یه فکری به حال اهلی شدن آدمها بکنیم.


اهلی کردن، یعنی! اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن! و این تنها راه رسیدن به خداست که بسیار هم مهم است. من قصد نصیحت ندارم. چرا که فایده ای هم ندارد و اصلآ به زور هم نمی شود کسی را وارد ...(بهشت کرد)! این است که آدم باید اصلآ تن ...! بگذارید با این شعر من جمله ام را تمام بکنم. تن آدمی شریف است به جان آدمیت، نه فقط ...! تن آدمی شریف است به جان آدمیت، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. من از همینجا آرزو می کنم که شماها هر چه زودتر از اینجا آزاد بشید و راه خودتونو پیدا کنید. شما هم دعا کنید که من هم پیدا کنم و من دیگه شما رو اینجا نبینم و شما هم بنده رو اینجا نبینید. ان شاءالله که یه جای دیگه همدیگه رو ببینیم.


والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.   "


منبع: Gerami.BlogSky


پ.ن:خیلی وقتِ کِ اهلی شدن و اهلی موندن یادم رفته. :(

پ.ن2:این بخش مارمولک همیشه تو گوشمه.

پ.ن3:دانلود قطعه ی صوتی متن بالا[کلیک] (برگرفته از فیلم مارمولک)