گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

آدامس چسبیده به پیاده رو

من مانده ام که کی جواب دردهای این سیاه خانه را باید تسویه کنم.همین جایی که پر است از ناله های بدهکاری.همین جا.همین جایی که همه اش شده دعواهای مسخره ی زندگی با ما.شده پا درد،شده سر درد.شده زنده گی.

من مانده ام،میان خیلی چیزها مانده ام.یکی اش همین که کی میمیرم.پیش خودم فکر کرده ام فرار خوبی است مرگ.شاید دیگه میان آن قبر مزخرفتر از خود،صدایی جز آن دو گنده بک نباشد که هی میخان از نمازهات بپرسن،از غلط هایی که کردی.و باز من موندم و تعریف ها و صفاتی که از خدا میشه.من موندم شب اول قدر "جمیل" رو چجوری نشونت میدن.

و خیلی وقتها اصلا دنباله این داستان ها را نمی گیرم.من فقط میخام آروم باشم.زندگی کنم.

موندم کیان کار همین زارا.همین لبخندهایش،صبرهایش و هی نفرین می کنم خدا را،دین را و خیلی های دیگر را.همان خیلی هایی که باعث می شوند برای نان سر سفره همه چیز را توجیه کنی.همان خیلی هایی که نقش های زندگی امان را عوض کرده اند.

همان هایی که اینجا را به سیاه نامه کشانده اند تا زندگی نامه.

موندم یا مانده م،چا فرقی می کند.مانده ام میام همین روزهای خودم.شده ام آدامس چسبیده کف پیاده رو.


پی نوشت:

- الانی که دارم این پست را میزنم،باران میخواهد زمین را از جا بکند.هی می آید و هی میرود.

و من باز مانده ام که چرا من هنوز این وایرلسم قطع نشده است.

- راسی اینجا هم دارد هفت ساله می شود. :)

بهشت را بخر

میون تموم اون وقتهایی که رنجشی نصیبم شده،همه چیز رو بردم زیر یه علامت سوال گنده.اونقدر گنده که خودمم زیرش جا شدم.میشم عروسک خیمه شب بازی برا چیزایی که میبینم.

اینکه خیلی از همون وقتها دنبال اینی هستیم که همه چیز رو خراب کنیم اونقدرها هم خوب نیست.این یعنی اینکه من ضعیفم.من حتی تاب ندارم بشنوم.و برا ارضای خودمون هی خودمون رو میخایم بزرگ کنیم،خاص کنیم.بگیم که هستیم.

اما وقتی هستی دیگه لزومی نداره که جار بزنی.


پی نوشت:

- خداوندا ببخش که کوتاهترین دیواری هستی که فکرهای کوتوله ی من بهش میرسه،تا هی بکوبمش تا خودم رو ارضا کنم به بزرگی.

زندگی شانسی

خب اینکه خیلی ها چه چرت و پرت هایی بهت میگن اصلن مهم نیس.
مهم اینه که یاد بگیری همیشه چیزی باشی که باید و کار کنی که باید.
شرایط هیچ وقت کامل نمیشن تا اون چیزی که من یا هر کس دیگه ای دلش میخاد پیش بیاد.
محک بزرگ آدما همینه که منتظر شرایط نمونن.منتظر شانس نباشن.
کلا(کلن) زندگی بزرگترین شانسی هستش که به ما آدما داده شده.

پی نوشت:
-دارم روی چیزایی که میتونم تمرکز میکنم.این روزا روی یه سایته هستم.با آژاکس می ترکونمش. ;)
خدا کنه امروز بتونم لیست ها رو اونجور که دلم میخاد در بیارمش.

چون دهان می گشایی

کم کم دارم به این عینکه شک میکنم.

به همه ی حرفهایی که زدم و کارایی که کردم.

گوش محرم نیست.

حرفهات میشن چماق دست ملت.



پی نوشت:

- اصالت مهمترین مشخصه ی هر چیز ِ.دیشب این فوتبال خیلی اصیل بود.

تا کور شود  هرکه نتوان دید. :)

جای پای تو

کجایی زارا؟

دل من بترکد بس که نفهم است.از بس خیلی چیزهایش نیست.

از بس برایت تنگ شده است و تو هی مجبوری خودت را کوچک کنی.

اقتصاد پسته ای

به همه ی این سالهای عمرت،

به اون اسمی که توی شناسنامه ت خورده،

به وجدانت قسم که بدون پسته هم میشه نوروز داشت.


پی نوشت:

- به احترام نفس نوروز و نفی شکم پرستی خودمون و پول پرستی و شکم گندگی یه عده ی دیگه،لطفا امسال پسته نگیرید.

نمیمیرید به خدا.من تجربه اش رو داشتم و نمردم تا الان.

مثل

مثل بغضی که هیچوقت شورآب نمیشه،

مثل آهی که هرگز نفرین نشد،

مثل نخ سیگار خاموش بر لب،

مثل سایه ی پاییزی ام.

عنوان حذف شد

متن اصلی حذف شد.


پ.ن:همه چیز رو بهم میریزم.حتما. :)

پ.ن2:شاید این پی نوشت کمی طولانی بشه!!

خیلی از افراد وبلاگستان این دید رو دارن که اگه یه چیزی با پسوند دات کام(com) یه دات نت،یا دات آی آر(ir) باشه،یه سایت محسوب میشه!!

شاید آدرس اکثر سایت های معتبر اینچنین باشن،اما چیزی که مشخص میکنه آدرسی که الان مشاهده میشه سایت هست یا وبلاگ،محتویات هستن.

الان همین جایی رو که جنابعالی داری میخونی با آدرس www.3nafar.ir میتونی باز کنی.پس ما رفتیم شدیم سایت؟!!نه عزیز دل.اینجا بیشتر حالت روزنوشت یا خودنوشت داره.بیشتر شخصی نویسی توشه،دارای بایگانی وبلاگی هستش.توی بازدیدکننده فقط میتونی یه دیدگاه به هر مطلب ثبت کنی و نه بیشتر.پس اینا میشن همون تعریفی که از یه وبلاگ میشه.حالا بذار من دات کام داشته باشم.

فضای مجازی توی خیلی از کشورها رشد دهنده ست،جهت دهنده ست.اما ما اینجا فقط یه مشت بیسواد داریم که فقط بلند بیان روی یه وبلاگ دوتا برف ببارونن و باکس باز کنن و بگن خوش اومدی و  . . . آخر کار بگن ما وب نویس حرفه ای هستیم.

هیچ کس وب نویس حرفه ای نیست.اینجا رو عرض میکنم.خسته شدم از بس آدمایی رو دیدم که هی مدعی تکنولوژی و فهم اون هستن اما هنوز وبلاگ رو مینویسن veblag و میخونن سایت.

خاستم چند تا از شاهکارها رو بذارم،دیدم به یه نصیحت بسنده کم بهتره.

زمان

دیشب هی توی وبلاگ های آپدیت شده ی بلاگ اسکای میچرخیدم.یه دفعه به یه وبلاگ برخورد کردم.اولین سطرهاش اینا بودند:

" صبورانه در انتظار زمان بمان ...

هر چیز در زمان خود رخ میدهد 

حتی اگر باغبان ، باغش را غرق آب کند ، درختان خارج از فصل خود ، میوه نمیدهند ...  "

چندبار دیگه هم هی خوندمش.اونقدر خوندم تا فهمیدم.درست همون لحظه ای که میخوندم گیر این mac OS بودم و هی به زور میخاستم دانلودش کنم.اما نمیشه.هیچی زوری نمیشه.فک میکنم اشکال اساسی م اینه که خدا رو نمی بینم.چون اون نیست پس میخام همه چیز رو خودم راس و ریس کنم.چون اون نیس هی میخام با خودم مشورت کنم،با خودم درد و دل کنم،از خودم راهنمایی بخام و . .. و آخرشم میشم این.

ماها همیشه به همه چیز شک داریم جز خودمون.

دیروز دفتر نرفتم.یه خورده خودمم گیجم.موندم چیکار کنم.اینروزا دنبال یه نفرم که تموم خریتم رو پیشش اعتراف کنم.


پی نوشت:

- آخ اگه این هکینتاش رو دانلود و نصب می کردم !! آخ. . :)

تمام این ماه هایم

سلام زارا

آخرین حرفهایم با تو را یادم نیست.دیگر هر روزم را می شمارم تا شاید آن گوشی مشکی ام زنگ بخورد و بگوید هی فلانی کوله پشتی ات را جمع کن.این را بگویند و دیگر من از این همه صبر تو خجالت نکشم.تو فکر میکنی من ذره ذره ی آن خون های لعنتی را نمی بینم که مثل اشک می چکانی؟! نمی دانم الان چند صبح است که هیچ از خودم نمی خواهم جز لبخندهای از ته دلت را.

من می خندم زارا.هم می خندم هم می روم.آنقدر تا آن گوشی زنگ بخورد و بگوید بیا.بیا و بدو و بایست و یه چیزی بگیر.

تمام می شود این روزها.

ممنون که همیشه میخندی.

سلام بلاگ اسکای

:)

شاید خنده دار باشه،اما به هر دلیل من نمیتونم از جایی که باهاش نوشتن رو شروع کردم دل بکنم.


زن،حرمت دار تاریخ آدمیت

نمیدانم ایراد کار کجاست؟

شاید تنگ پوشی پورن وار تو،شاید کج فهمی من از آدمیت!

شاید معنای بد آزادیست که عقده امان را می گشاید و بیشتر آبرویمان را.

اما نه،اینها همه اش بهانه هاییست که وجدان نداشته ام می تراشد.خوب میدانم ایراد از همینجاست،از همین دل نداشته ام که یادش رفته "همه ی دختران زمین فرشته اند".

از چشم هایم،از همین دو چشمی که کم کم دارد می میراند گریه های پاکی اش را.از سوهایی که همه اش بیراهه اند.

و تو که زن نامیده شدی.انسانی چون من.و من ماندم و تفسیرهای لذت،من ماندم عروسک های پشت ویترین.حالاهاست که خوب که نگاه می کنم میبینم یادم رفته همه چیز را،یادم رفته سرشت تو هم روزی همان لجنی بود که من را برداشتند و هی شروع کردم به پارتیشن بندی رابطه ها.

الان دیگر همه چیز را س.ک.س میبینند و لذت و شاید می بینم.

باز من ماندم و تو که زن نامیدنت.تو و آن جوراب پوشی های مرموزت.من ماندم و کثافتی که دیدم را خراب کرد.من رفتم و رفتم و رفتم.دیگر شاید "مرد" چیز بزرگی باشد برایم.شاید خیلی خیلی بزرگ باشد برایم.

تو شدی زن،همانی که خیلی جاها را نصفه ای.و من پر شدم از کثافت های حیوانی.

و اینجایم تا بگویم ببخش مرا.

ببخش که خیلی وقتها این بی فرهنگی من است که باسن تو را زودتر از چشم هایت میبیند،

ببخش که خیلی وقتها ویترین کنج اداره را پر میکنی تا لیست کارمندان را،

ببخش که شعور و انسانیت من تا کفش های پاشنه بلند تو بیشتر قد نمی دهد اینروزها،

ببخش که همه اش شده ام همان لجنی که بودم،

ببخش که یادم رفته تن پوش تو روزی پوستت بود و حرمت نگاههای یک "مرد"،

ببخش مرا ...

شاید روزی افتخارم این باشد که بوی آدمیتم می آید.


خیلی ها

خیلی وقتها خیلی چیزها خیلی لیاقت می خواهد که من حتی کم اش را هم ندارم.


امید

خیلی وقت ها فقط یه بی خدایی سرد همه ی وجودم رو پر میکنه.

خیلی خیلی سرد.


پ.ن:از بلاگ اسکای یه بک آپ کامل گرفتم.رفتم روی یه هاست و روی وردپرس سوارش کردم.

آدرس رو هم روش ست کردم.یه قالب اختصاصی وردپرس هم براش زدم...

و وقتی همه چیز تموم شد،همه رو برگردوندم سر جای اولش.

میدونی،مشکل اینجاس که من نمی تونم نمکدون بشکونم.

بلاگ اسکای و من :)

پاییز

پاییز دلتنگی های کوچکم میان بی کسی بچه گانه  ام بود.

پاییز،بوی خاک نم خورده میون سفره ی نان پدر بود.

پاییز،جشن سنجاقک گیری و گوجه(گرجه) چینی من.با چسبونک هایی که هی می خواروند و میخواروند.

پاییز من شده قصه ی تمام این وجودم.شده زندگی،شده مرگ.شده همون پسرک با موی خیسش.

شده همونی که هی بارون می اومد و هی دلتنگ پدر کنار دستی ش میشد.

پاییز من شده بازی کلاس دومی ها زیر درخت حیاط مدرسه.شده همان کاج کثیف وسط مدرسه.

پاییز من شده شب نشینی های من و مادر.شده قصه و قالی و گلیم و جاجیمش.

پاییز من شده مردونگی.شده سفر،شده غربت،شده لذت.

پاییز من گاهی هم شده لرز،شده همون ویبره ی وسط اتاق،شده اسفند و ذاغ مادر.

پاییز من شده کار،شده امید،شده رقص خنک مستی.

پاییز من شده پسر،شد بوی نرم نوزادی،شد قنداق چهارخونه ی امیرحافظی.

پاییزم رو دوست دارم خدا.

پوچ

اونقدر گفتم و نشد.اونقدرها جا زدم که یهو همه چیزو باد برد.

حالا منم و یه سفیدی که آبم می کنه.

هیچ

لیاقتم بیش از این نیست،باور کن.