گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

همسایه ی ما

یه خانوم همسایه ای داریم که ماشاالله دست همه رو توی انرژی مثبت از پشت بسته.کله ی سحر بیداره تا نصف شب.حیاط خلوتشون می افته پشت دیوار حیاط ما.یه اجاق قدیمی درست کرده و یه لوله کشی آب هم برا این سمت حیاط گذاشته.اجاق قدیمی همون هایی رو می گم که یه گودی با چند تا سنگ اطراف دارن.سوخت این اجاق هم خب چوبه دیگه.



جالب اینه که هر روز یه کاری میکنه.حالا شما از کباب بره بگیر تا پنبه ریسی.میتونین لباسشویی به شیوه ی هندی ها،کله پاچه پاک کردن،آبگرم برا حموم بچه ها رو هم بهش اضافه کنین.توی تمام مدتی هم که اونجاست یه بند حرف می زنه.اونم با تن صدای بالا.

.

.

خب دیگه برا چی هی دارین دنباله ی متن رو می گیرین؟!! اینا رو گفتن تا دخترای امروزی یاد بگیرن دیگه.
همسایه ی ما ۳۰ ساله است و تمامی داستانهاش معمولا طنز هستن  و همرا با صدای خنده. :)

پی نوشت:
-منبع این تصویر خودش داره چشم آدم رو درمیاره،پس دیگه لازم نیست اینجا من بنویسم.ولی از همه چیز گذشته وبلاگ یک عاشقانه ی مهدی عزیز یکی از بهترین بلاگ هایی است که الان شاید بشه گفت نزدیک ۵ یا ۶ سالی میشه که دارم دنبالش می کنم.
-از این تصویر بالایی فانتزی نسازین در مورد خانوم همسایه :) آخه میترسم یه روز شوکه بشید.

خواب های شبانه

پسر جان،خیلی وقتا برا یه کارایی از دست من و تو کاری ساخته نیست.این بخشی از زندگی همه ست.اینجور مواقع بهترین کار اینه که آروم بشینی و فقط نظاره گر باشی.گفتم فقط نظاره گر.یعنی نمیخواد برای حلش فسفر بسوزونی.

زندگی خودش بهتر از تو میتونه حلش کنی.فقط کافیه بهش اعتماد کنی.
غرض از این نوشته هم نخوابیدن های جنابعالی توی این چند روز اخیر است.
گاهی از دستم در میره که مثل پشه بکوبمت به دیوار اما میگم نه،حل میشه.خودش حل میشه.

خنده های زندگی

“من ماهی گلی  خوشبختی هستم با حافظه کوتاه مدت ۵ ثانیه ای که در تنگ ماهی همه چی برام جدید و تازه است.”

این جمله ای بود که توی داستان یکی از وبلاگ هایی که می خونم دیدم و خوشم اومد.
واقعا اگه توی زندگیمون به خیلی چیزا گیر ندیم خوشبختی چندان هم دور نیست.

آرام ببین

یاد گرفتم آرام زندگی کنم و آرام ببینم.

توی این چند روزه با یکی که همیشه مشکل داشتم هی برخورد داشتم،به نوعی مجبور شدیم چند روزی با همدیگه باشیم.توی این چند روزه خوب دیدم که اون چیزایی که من قضاوت می کردم و بیشتر از همه باعث آزار خودم میشد همه ش توهماتی بود که خودم رو دچارش کرده بودم.
راستی امیرحافظ معروف هم توی این چند روزه نامردی رو به آخر رسونده و کاری کرده که ما به کل قید خواب میانروزی رو بزنیم.شما هم اگه یه شیرازی بودین به عمق این فاجعه پی می بردین.
همین الان خاله پسر زنگ زد و گفت که موتور رو گرفتن.مابقی رو بذارم برای بعد از حل این جریان.

عرفان

تازگی ها به خیلی از چیزها رسیدم.و جالبترین چیز مزخرف بودن آدم ها و بحث های آنچنانی و فلسفی است.ماهایی که توی زندگی ساده ی خودمون هیچی نیستیم و هی دم از عرفان و حکمت و این چرت و پرت ها می زنیم.متن های آنچنانی روی وبلاگ هامون می نویسیم و نعوذ باالله فکر میکنیم یکی از معصومین و پیام رسانان الهی هستیم.
ما حتی مرد خودمون هم نیستیم.ما حتی اراده ی یک تصمیم کوچیک زندگی خودمون رو نداریم و اونوقت میایم و از دین و زندگی و عروج و این چیزها یاد ملت میدیم.زندگی به همون سادگی یه سبزی فروش توی کوچه است.فقط باید باری رو که خریدی تا قبل از خرابی بفروشیش.بیشتر از این،چیزیه که ماها هی به خودمون فشار میاریم.
در پی همون تصمیمی که قبل تر ها گرفتم،سعی ام رو بیشتر می کنم تا بیشتر گیر ندم.به متون،به وبلاگ،به زندگی،به ادبیات و بیشتر از همه شون به خودم گیر ندم.مگه قراره چه اتفاق بزرگی اینجا بیفته؟!!
من امروز با اولبن الله اکبر نماز ظهرم رو خوندم.
“ما بقی رو خط بکش”.

نیسان،پیکان بار،لایی کشی

در ادامه ی روزنگاره هایم باید به عرض برسانم که در چند روز اخیر با نیسان محترم آبی خاله پسر شهر را به نظاره نشستیم و خیابان ها را صفایی دادیم دو چندان.
در قسمت بار هم باقی مانده ی آخرین بار بود.خب مگه بزغاله ی بیچاره نباید بره دسشوری(!!!) :)
تجربه:توی خیابون به هیچ وجه با یک نیسان و مخصوصا آبی که اتاق هم داره شوخی نکنید.باور کنید دور زدن ها توی بریدگی ها حسابی سخته.بهشون حق بدید.
در ادامه ی استخر رفتن هایمان نیز دو تا از دوستان میخاستن ریق رحمت را سر بکشن.خب خوش شانس بودن دیگه.
داستان پیکان بار هم به نوعی ابراز قدردانی است.به قول یکی از دوستان در مقابل نیسان عزیز که توصیف شد،پورشه ای بوده برای خودش.لایی کشیدن باهاش آی حال میده.
رقابت طلبی:حاضرم من با یه پیکان بار و شما با هر سواری مدل بالا توی هر خیابون شیراز کورس بذارم :)

و باز هم شب های قدر که من هیچگاه قدرشناسش نبودم.باز هم علی(ع) و نهج البلاغه ای که توی قفسه ی کتابهایم دارد هی خاک می خورد.
امشب را هوای ما را هم داشته باشید.بگویید خیلی دنبال اون خودش می گردد.همان خود آن سالها.بگویید کمکم کند تا یادم بیاید کجا گم شدم.
بگویید توی این سال ها همه چیز را دیدم.

قدر

اون روز احسان علی خانی با ماه عسلش بدجوری حال ما رو گرفت.حالگیری که نمیشه بهش گفت،درواقع خیلی چیزا رو یادم داد.یه نفر که از اول عمرش فلج میشه،پا نداره،راه نمیره،از همه ی پله های عالم می ترسه و متنفره،همون یه نفر میاد و از ۱۸۶۶ تا پله ی برج میلاد بالا میره.با هر دردسری که هست بالا میره.

یه نفر که بهش گفتن تو تمومی،تو سرطان داری،تو میمیری.برگشته و گفته اینها همش حرفهای چند تا آدم مثل خودمه،گفته که میخاد زندگی کنه.و زندگی کرد.اونم با بچه ی ۸ روزه اش اومده بود.
احساس رضایت،خوشبختی و شکرگزاری ای که این دو نفر داشتن از ته دلشون توصیف می کردند،آدم رو از خجالت آب می کرد.یعنی فقط کافی بود یه کم شعور داشت،اونوقت بود که کنترل رو بر می داشتی و اون دکمه قرمزه رو می زدی.
به خودم که می رسم میبینم چقدر ناشکرم.چقدر نافهمم.من تمام خنده های خدای خودم رو اخم کردم.من تمام دفعه هایی که دست دراز می کرد تا دستگیرم باشه رو پس زدم.پس زدم و هی نشستم فکر های احمقانه کردم،قضاوت های احمقانه کردم.
چقدر من بی لیاقتم.
حالا هم شب های قدرش رو قدر نمی دونم.
شماهایی که اینجا رو میخونین.شماهایی که خیلی بیشتر از من میفهمین و هستین…
برا منم دعا کنین.

موتور،گردآبادی

اندر احوالات و روزنوشت های خود باید به عرض برسانم که توی این یکی دو روزه ما موتورسواری را نیز به قصد حمل یک عدد بزغاله ی سفید و قهوه ای گوش بلند مریض،تجربه کردیم.
موتور محترم به قول دوستان هندل سرخود بود،چیزی به نام سوییچ نداشت و باید با کمی دانستن قلق یا همان ترفند،با ساسات محترم موتور را راه می انداختی.چون عملیات نجات کمی عجله ای بود و گزارش غلط نیز به ما رسانده بودند،میان همان هندل زدن های بنده کمی از پوست و گوشت پاشنه ی مبارکمان را روی جاپای نزدیک هندل جا گذاشتیم.
البته زیاد درد نداشت و ندارد.
گردآبادی هم حکایت خودش را دارد.شما فکر کنید چند تا مهندس و معلم و شورا بلند شوند و یکباره ای بروند طالبی فروشی کنند.خب به خیالشان هم فال است و هم تماشا.البته خب ضرر هم این وسط بود دیگه.
یادم باشد دگر بار که این جسارت ها بهمان دست داد از متولیان امر و دوستان با تجربه(مخصوصا ایمان فرزی :) ) مشاوره گرفته باشیم.

اگر حوصله امان شد شاید عکس هم گذاشتم.



بعدا نوشت:
- گفته بودم اگه حوصله ام شد عکس میذارم،که متاسفانه نشد دیگه. ;)

پلیس،بازار و استخر

امروز صبح زود با یکی از دوستان رفتیم بازار کهنه فروش ها.وسط راه پلیس محترم ما رو نگه داشت.طبق معمول کمربند نبسته بودیم.یارو مدارک و گواهی نامه خواسته.گواهی نامه دوستم بین مدارک ماشینش بود.اما من رانندگی می کردم.آقا پلیسه مرتب داشت به گواهی نامه ی دوستم که هیچ شباهتی به من نداشت نگاه می کرد و می پرسید متولد چه سالی هستم.!!!

خلاصه به خیر گذشت.
برگشتنی هم با دودر کردن یکی از دوستان رفتیم استخر.
آی حالید :)
راسی در مورد استخر هول برتون نداره.در واقع یه حوضچه ی خیلی بزرگ هست که برای آبیاری زمین های کشاورزی استفاده میشه.با دو تا لوله سرد سرد تلمبه.بین دو تا روستا.

بعداً نوشت:
- این املای ما هم مرتب داره گند می زنه به همه چیز :). کلمه ی حوزچه به حوضچه اصلاح گردید. 

پروژه

تصمیم گرفتم که کار کوچیک رو به مدت ۲۰ روز انجامش بدم.توی این مدت هم از تجربه هام و حس هایی که دارم هی بنویسم.
توی این ۲۰ روز یه سری از کارهایی رو انجام میدم که همیشه دوست داشتم انجامشون بدم.
از امروز هم شروع شده.
خب فعلا.

پی نوشت:
- راستی آمار بازدید ها و آمار نظرات این وبلاگ به هیچ وجه جور در نمی آد.مگر اینکه تمامی بازدیدکننده ها شیرازی باشند :)

خواب تابستانی

“خونه بود سقفش اگرچه چکه می‌کرد خواب رو پشت‌بونش معرکه می کرد”

دیشب روی پشت بام خوابیدیم.درسته که این تیر چراغ کوچه رو دقیق تنظیم کرده بودن رو چشم ما و بازم درست که یادمون رفت تنظیم کنیم تا صبح سایه کولر رو داشته باشیم،اماجاتون حسابی ها خالی.آی حال داد. :)
پی نوشت:
- این شعر خوشا شیراز و وصف بی مثالش رو که شنیدین.من فک کنم منظور شاعر بیشتر سایه اول صبح و خوابیدن تا لنگ ظهر بوده.
- اینجا شیراز و ما نیز همچنان شیرازی. :) 

تعمیر لپ تاپ

خانوم فرنگ رو لپ تاپ داغونش رو آورده بوده برا تعمیر.البته خودش که نه،داده بود دوستش که ما رو میشناخت بیاره.
کل داده هاش فقط عکس بود.عکس از همه ی اون پول های بی زبونی که توی دیسکوهای فرنگ و دوبی و حتی آفریقا خرج کرده بود.
خانوم محترم فرنگ رفته حتی از خواسته هاش دقیق نگفت.
اونوقت روز تحویل هزار تا دلیل و عذر میاره تا  ۷۰ هزار تومن درخواستی من رو که دو روز وقت براش گذاشته بودم رو نده.
اینجور وقتهاس که می گم خوش به حال خودم.
این فرنگ نیست که آدما رو صاحب فرهنگ می کنه.آدم باید پدر داشته باشه.
خیلی ها پدرهاشون بیشتر از جلد اول شناسنامه شون رسمیت نداره.

می شوم هیچ

زندگی است دیگر.
دیشب کنار آن دیوار نظامی حرف های طعنه دار هیچوقت از یادم نمیروند.
روزهایی در زندگی آدم ها است که فقط باید نشست کناری و هی تماشا کرد.مثل تایم نگهدارهای اتوبوس های شهرداری.این روزها فقط باید دید و شنید و هیچ شد.همان هیچی که تمام من شده این روزها.
آنقدر باید بنشینی و تماشا کنی تا حیای تمام زندگی یکدفعه ای بریزد وسط دلت.تا خوب بفهمی مثل این بازاری ها فی شخصیتت را چند می گذارند.آنوقت است که میبینی خیلی تنهایی.
 
پی نوشت:- خدایا صبرم ده.صبرم ده.صبرم ده.

سنجاق قفلی

آخرین باری که امیرحافظ یه سنجاق قفلی در دست داشت ۲۴ ساعت قبل بود.
امروز سنجاق کذایی را در دماغ مبارک ایشان یافتیم.  :!:

شکیبایی و نماز

از شکیبایى و نماز یارى جویید. و به راستى این [کار] گران است، مگر بر فروتنان.

منبع تصویر و متن: قرآن بلاگ
پی نوشت:
- اینم از آخر و عاقبت رای ندادن به حاجی کیوان :) دیگه آب نداریم ما :(

جایی همین حوالی

زندگی را باید ساخت !

جایی همین حوالی درس هایی است که باید خوب از بر شد.خوب فهمید.چیزهایی که نباید ترس را با آن بهم زد.
همین حوالی باید خوب هوایی شد.باید رقصید.باید دوید.
این فکرهایی که دارد می آید… . این فکرها را باید ریخت توی همان سطل پسر.

زریر


حالا خوب میدانم این چیزهایی که هی توی سرم وزوز می کند هیچ اسمی نداره.آره،همین صداهایی که بیشترشان از بزدلی است.همین ها هیچ اسمی ندارند و من خوب می دانم که آبشخورش همان قلم های بزک کرده است.همان هایی که چشم های پاچه بزی را می کشاند دنبال خودش تا شاید سیر شود.
خب آخرش که چه؟
حالا خوب می دانم تمام گم شده های این سالها همین جا بوده است.میدانی،فقط کافی است کمی مرد باشم.کمی آنطرفتر را هم ببینم.
این حوالی ها همه اش دارد می شود همان روسری سبز و طرح ترکمنی زارا.می شود همان صبوری هایش.همه ی آنچه او دارد و من سالهاست در آرزویش.
زندگی است دیگر.
خنده ام می گیرد.از خودم.از خود بی لیاقتم که هی می نشستم پای این همه مثلا تکنولوژی تا هی رنگی کنم دنیاها را تا نکند کسی استفراغ شخصیتم را روی فرش زندگی ببیند.
ای داد.هی مینشستم آن پشت و برای آن گوشی قاب می زدم.من سیاه بودم و آن بیچاره رنگی می شد.به گمانم چشم هایم هم همان روزها بود که دید من محرمش نیستم و کم کم رفت تا پشت ویترین دنیایش را ببیند.
خب.همه ی این تفاصیل می شود من.
همینی که سحر را چوب می زد از ترس مدرسه.همین که هی با بارون اسم ها یادش می اومد.
فک کنم کم کم با امیرحافظ دارد بزرگ می شود.