گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

دانشگاه آزاد،حاجی ممدحسین و چپ امیرحافظ

دیروز برای شیرینی یکی از بچه ها که دانشگاه آزاد قبول شده بود رفتیم کبابی زدیم.حالا جالبیش اینجاست که این دوست ما حتی مجاز هم نشده بود،اونوقت میاد و مهندسی مکانیک یکی از واحدهای دانشگاهی تقریبا خوب آزاد رو میاره.
یکی به من بگه که من دارم اشتباه می کنم :) من اشتباه می کنم که فکر میکنم توی کله ی بچه های این دوره زمون چیزی شبیه پهن هست :)
البته قبل از کباب یه ۱۰ باری دور زمین فوتبال رو رفته بودیم.پس از کباب هم رفتبم سالن فوتسال.
خبر دوم در مورد ممدحسین جون و اعتراض به نتایج انتخابات دهیاری است.ایشان همچنان با زبان فصیح خود که چیزی توی مایه های سوم ابتدایی است دارد هی دکلمه های تاریخی می آید و پز مدرنیته و فلسفه می گذارد. :) ایشان در آخرین گفتمان خود فرمودند که [من از خدا هم نمی ترسم].
اتفاقا آدما باید از کسایی بترسند که از خدا نمی ترسند.خداترس ها معمولا آدمند و آدم ها از آدم ها نمی ترسند.

پی نوشت:
- در حین بازی دیشب توی سالن،دروازه بان رو زدیم و منم جفت پا پریدم روش :) دروازه بان مذکور یکی از دوستان جان و نزدیک بود.حالا توی این شلوغی و مصدومیت،ما تلاش می کردیم از این آب گل آلود یه گل بگیریم و اون دروازه بان عزیز انگشت های دستش رو گرفته بود و داد می زد [نامردا منو زدن ! ایناهاش هنوز جای کفششون روی دست های منه] :)



پی نوشت:
- میلاد سراسر نور ضامن آهو مبارک. :)
- در اینجا می توانید یک دلنوشته را به یادگار به حضرت نور تقدیم کنید.

پلاستر و زندگی بنایی

بعضی از روزای تابستون که هوای شب ها ابری میشه و خوابیدن توی حیاط کمی تا قسمتی مایل به گرم وشرجی میشه،تصویر زیر اولین چیزیه که وقتی چشم هام رو باز می کنم می بینم.
خب همه  که مثل شما دوستان جان زیر کولری نیستند که :!:  :shock:
دلم براتون بگه که روز قبل برا پلاستر کردن یه ساختمونمون یه بنا گیر آوردیم در حد لالیگا.بنای مذکور هشت سال پیش عمل باز قلب انجام داده بود.پسر بزرگترش چند ماه بعد از این عمل معافیت از خدمت گرفته بود.این یعنی اینکه فاتحه ی پدر رو بخونید که بعد از این آدم بشو نیست.
اما پدر محترم یا همون بنای ما،به هرچی دکتر و آدم و طبیب و عطار و سفارش پزشکی هست یه میره ی بزرگ میگه و شروع می کنه به کار.الان هشت سال می گذره.دیروز ما چند نفری هر کاری می کردیم نمی تونستین به سرعت کار کردن اون ملات آماده کنیم.
بنای محترم ما بدنش رو نشونمون داد.از توی پاهاش رگ درآورده بودند و به قلبش پیوند زده بودند.سن این بنا هم نزدیک پنجاه و خورده ای بود.
خب اینا رو گفتم تا یه مقایسه ی کوچیک کنیم بین اراده ی آدم ها.یکی مثل خود من.یه سرماخوردگی رو اونقدر بزرگ می کنیم که نگو و نپرس.واقعا زندگی،نشاط و حتی دین رو باید از رفتار همچین آدمایی یاد گرفت.حالا تو برو فلان قدر پول بی زبون رو بریز توی حلق آدمای مفت خوری که هی میان و از انرژی مثبت و تفکر مثبت و راز  و این چرت و پرت ها می کنن توی اون مغزت.
بهش میگم اوستا تو با این همه کار سخت قلبت اذیتت نمی کنه؟ میگه آدم زنده باید کار کنه.میگه گاهی وقتا چرا اما چاره چیه.به خنده و با همون لحن بسیار شادش میگه تو میای یه پنچ تومنی بدی به من :mrgreen:
خب بی خیال.شماها هم برید سراغ همون سمینارها. :o

زیر نوشت:
- پلاستر یعنی صاف کردن سطوح مختلف دیوارهای آجری یا بلوکی با سیمان و ماسه.به زبان ساده تر همان سیمان کاری است :)
- ملات رو دیگه  اگه ندونین چیه یا دارین چسی میان یا اینکه خیلی …. هستین.

طمع آدما

توی این چند روز اخیر دید من نسبت به خیلی چیزا به کل تغییر کرد.داستان از این قرار بود که چند نفر از کسایی که توی محل کدخدایی بودن برا خودشون و ریشی سفید کرده بودند قصد کردن یه سری تغییراتی بین خودشون داشته باشن.ریش سفیدای محترم که در برخی موارد پرفسوری سفید بودند،با صحبت هایی که با ما داشتن و جلسات توجیهی و هماهنگی و هزار تا آیه و قسم،بالاخره به توافقاتی رسیدند.اما فردای همان روز همان آقای همه چیزفهم میره پیش همون کس هایی که پیش من داره بهشون فحش میده،پیش من قسم و آیه میاد بالا که کارشون درست نیست…بله،میره پیش همونا و قسم برادری میخوره.

باورم نمی شد که طمع کثیف ترین چیزیه که آدم می خوره.دلم براتون بگه که اینا رو اینجا می نویسم تا بدونین حاجی بودن،مدیر مدرسه بودن،فرهنگی بودن،کدخدا بودن و خیلی چیزا هیچ دلیلی نمیشه برا اینکه یه نفر آدم باشه.


در تکمیل داستان بهتون بگم که ما نیز به محض متوجه شدن دروغ حاجی و زیرآبی عمیق ایشون،خیلی راحت شاهد محترم رو سوار بر راکب خودشون کردیم و با نیسان گرامی خاله پسر دوان در پی او رفتیم.حاجی را در محل مذکور یافته و او را مرتب شستیم تا خدای ناکرده عقده ای بر دلمان نماند و حقی از …خوری حاجی ضایع نشود.

پی نوشت:
- یاد کارتون های بچه گی خودمون افتادم.بیچاره پینوکیو تا میومد یه شوخی کوچولو کنه :) دماعش نیم متر میومد جلو.الان حاجی راحت جفت پا میره رو کتاب خدا،آب از آب هم تکون نمی خوره
- نتیجه:زندگی های امروزی رو تنها باید با دید منطق با بقیه شریک شد.تنها حرم دلت هست که محرم هستی رو باید اونجا راهش بدید.جز خدا به هیچ کس امیدوار نیاشید

همسایه ی ما

یه خانوم همسایه ای داریم که ماشاالله دست همه رو توی انرژی مثبت از پشت بسته.کله ی سحر بیداره تا نصف شب.حیاط خلوتشون می افته پشت دیوار حیاط ما.یه اجاق قدیمی درست کرده و یه لوله کشی آب هم برا این سمت حیاط گذاشته.اجاق قدیمی همون هایی رو می گم که یه گودی با چند تا سنگ اطراف دارن.سوخت این اجاق هم خب چوبه دیگه.



جالب اینه که هر روز یه کاری میکنه.حالا شما از کباب بره بگیر تا پنبه ریسی.میتونین لباسشویی به شیوه ی هندی ها،کله پاچه پاک کردن،آبگرم برا حموم بچه ها رو هم بهش اضافه کنین.توی تمام مدتی هم که اونجاست یه بند حرف می زنه.اونم با تن صدای بالا.

.

.

خب دیگه برا چی هی دارین دنباله ی متن رو می گیرین؟!! اینا رو گفتن تا دخترای امروزی یاد بگیرن دیگه.
همسایه ی ما ۳۰ ساله است و تمامی داستانهاش معمولا طنز هستن  و همرا با صدای خنده. :)

پی نوشت:
-منبع این تصویر خودش داره چشم آدم رو درمیاره،پس دیگه لازم نیست اینجا من بنویسم.ولی از همه چیز گذشته وبلاگ یک عاشقانه ی مهدی عزیز یکی از بهترین بلاگ هایی است که الان شاید بشه گفت نزدیک ۵ یا ۶ سالی میشه که دارم دنبالش می کنم.
-از این تصویر بالایی فانتزی نسازین در مورد خانوم همسایه :) آخه میترسم یه روز شوکه بشید.

خواب های شبانه

پسر جان،خیلی وقتا برا یه کارایی از دست من و تو کاری ساخته نیست.این بخشی از زندگی همه ست.اینجور مواقع بهترین کار اینه که آروم بشینی و فقط نظاره گر باشی.گفتم فقط نظاره گر.یعنی نمیخواد برای حلش فسفر بسوزونی.

زندگی خودش بهتر از تو میتونه حلش کنی.فقط کافیه بهش اعتماد کنی.
غرض از این نوشته هم نخوابیدن های جنابعالی توی این چند روز اخیر است.
گاهی از دستم در میره که مثل پشه بکوبمت به دیوار اما میگم نه،حل میشه.خودش حل میشه.

خنده های زندگی

“من ماهی گلی  خوشبختی هستم با حافظه کوتاه مدت ۵ ثانیه ای که در تنگ ماهی همه چی برام جدید و تازه است.”

این جمله ای بود که توی داستان یکی از وبلاگ هایی که می خونم دیدم و خوشم اومد.
واقعا اگه توی زندگیمون به خیلی چیزا گیر ندیم خوشبختی چندان هم دور نیست.

آرام ببین

یاد گرفتم آرام زندگی کنم و آرام ببینم.

توی این چند روزه با یکی که همیشه مشکل داشتم هی برخورد داشتم،به نوعی مجبور شدیم چند روزی با همدیگه باشیم.توی این چند روزه خوب دیدم که اون چیزایی که من قضاوت می کردم و بیشتر از همه باعث آزار خودم میشد همه ش توهماتی بود که خودم رو دچارش کرده بودم.
راستی امیرحافظ معروف هم توی این چند روزه نامردی رو به آخر رسونده و کاری کرده که ما به کل قید خواب میانروزی رو بزنیم.شما هم اگه یه شیرازی بودین به عمق این فاجعه پی می بردین.
همین الان خاله پسر زنگ زد و گفت که موتور رو گرفتن.مابقی رو بذارم برای بعد از حل این جریان.

عرفان

تازگی ها به خیلی از چیزها رسیدم.و جالبترین چیز مزخرف بودن آدم ها و بحث های آنچنانی و فلسفی است.ماهایی که توی زندگی ساده ی خودمون هیچی نیستیم و هی دم از عرفان و حکمت و این چرت و پرت ها می زنیم.متن های آنچنانی روی وبلاگ هامون می نویسیم و نعوذ باالله فکر میکنیم یکی از معصومین و پیام رسانان الهی هستیم.
ما حتی مرد خودمون هم نیستیم.ما حتی اراده ی یک تصمیم کوچیک زندگی خودمون رو نداریم و اونوقت میایم و از دین و زندگی و عروج و این چیزها یاد ملت میدیم.زندگی به همون سادگی یه سبزی فروش توی کوچه است.فقط باید باری رو که خریدی تا قبل از خرابی بفروشیش.بیشتر از این،چیزیه که ماها هی به خودمون فشار میاریم.
در پی همون تصمیمی که قبل تر ها گرفتم،سعی ام رو بیشتر می کنم تا بیشتر گیر ندم.به متون،به وبلاگ،به زندگی،به ادبیات و بیشتر از همه شون به خودم گیر ندم.مگه قراره چه اتفاق بزرگی اینجا بیفته؟!!
من امروز با اولبن الله اکبر نماز ظهرم رو خوندم.
“ما بقی رو خط بکش”.

نیسان،پیکان بار،لایی کشی

در ادامه ی روزنگاره هایم باید به عرض برسانم که در چند روز اخیر با نیسان محترم آبی خاله پسر شهر را به نظاره نشستیم و خیابان ها را صفایی دادیم دو چندان.
در قسمت بار هم باقی مانده ی آخرین بار بود.خب مگه بزغاله ی بیچاره نباید بره دسشوری(!!!) :)
تجربه:توی خیابون به هیچ وجه با یک نیسان و مخصوصا آبی که اتاق هم داره شوخی نکنید.باور کنید دور زدن ها توی بریدگی ها حسابی سخته.بهشون حق بدید.
در ادامه ی استخر رفتن هایمان نیز دو تا از دوستان میخاستن ریق رحمت را سر بکشن.خب خوش شانس بودن دیگه.
داستان پیکان بار هم به نوعی ابراز قدردانی است.به قول یکی از دوستان در مقابل نیسان عزیز که توصیف شد،پورشه ای بوده برای خودش.لایی کشیدن باهاش آی حال میده.
رقابت طلبی:حاضرم من با یه پیکان بار و شما با هر سواری مدل بالا توی هر خیابون شیراز کورس بذارم :)

و باز هم شب های قدر که من هیچگاه قدرشناسش نبودم.باز هم علی(ع) و نهج البلاغه ای که توی قفسه ی کتابهایم دارد هی خاک می خورد.
امشب را هوای ما را هم داشته باشید.بگویید خیلی دنبال اون خودش می گردد.همان خود آن سالها.بگویید کمکم کند تا یادم بیاید کجا گم شدم.
بگویید توی این سال ها همه چیز را دیدم.

قدر

اون روز احسان علی خانی با ماه عسلش بدجوری حال ما رو گرفت.حالگیری که نمیشه بهش گفت،درواقع خیلی چیزا رو یادم داد.یه نفر که از اول عمرش فلج میشه،پا نداره،راه نمیره،از همه ی پله های عالم می ترسه و متنفره،همون یه نفر میاد و از ۱۸۶۶ تا پله ی برج میلاد بالا میره.با هر دردسری که هست بالا میره.

یه نفر که بهش گفتن تو تمومی،تو سرطان داری،تو میمیری.برگشته و گفته اینها همش حرفهای چند تا آدم مثل خودمه،گفته که میخاد زندگی کنه.و زندگی کرد.اونم با بچه ی ۸ روزه اش اومده بود.
احساس رضایت،خوشبختی و شکرگزاری ای که این دو نفر داشتن از ته دلشون توصیف می کردند،آدم رو از خجالت آب می کرد.یعنی فقط کافی بود یه کم شعور داشت،اونوقت بود که کنترل رو بر می داشتی و اون دکمه قرمزه رو می زدی.
به خودم که می رسم میبینم چقدر ناشکرم.چقدر نافهمم.من تمام خنده های خدای خودم رو اخم کردم.من تمام دفعه هایی که دست دراز می کرد تا دستگیرم باشه رو پس زدم.پس زدم و هی نشستم فکر های احمقانه کردم،قضاوت های احمقانه کردم.
چقدر من بی لیاقتم.
حالا هم شب های قدرش رو قدر نمی دونم.
شماهایی که اینجا رو میخونین.شماهایی که خیلی بیشتر از من میفهمین و هستین…
برا منم دعا کنین.

موتور،گردآبادی

اندر احوالات و روزنوشت های خود باید به عرض برسانم که توی این یکی دو روزه ما موتورسواری را نیز به قصد حمل یک عدد بزغاله ی سفید و قهوه ای گوش بلند مریض،تجربه کردیم.
موتور محترم به قول دوستان هندل سرخود بود،چیزی به نام سوییچ نداشت و باید با کمی دانستن قلق یا همان ترفند،با ساسات محترم موتور را راه می انداختی.چون عملیات نجات کمی عجله ای بود و گزارش غلط نیز به ما رسانده بودند،میان همان هندل زدن های بنده کمی از پوست و گوشت پاشنه ی مبارکمان را روی جاپای نزدیک هندل جا گذاشتیم.
البته زیاد درد نداشت و ندارد.
گردآبادی هم حکایت خودش را دارد.شما فکر کنید چند تا مهندس و معلم و شورا بلند شوند و یکباره ای بروند طالبی فروشی کنند.خب به خیالشان هم فال است و هم تماشا.البته خب ضرر هم این وسط بود دیگه.
یادم باشد دگر بار که این جسارت ها بهمان دست داد از متولیان امر و دوستان با تجربه(مخصوصا ایمان فرزی :) ) مشاوره گرفته باشیم.

اگر حوصله امان شد شاید عکس هم گذاشتم.



بعدا نوشت:
- گفته بودم اگه حوصله ام شد عکس میذارم،که متاسفانه نشد دیگه. ;)

پلیس،بازار و استخر

امروز صبح زود با یکی از دوستان رفتیم بازار کهنه فروش ها.وسط راه پلیس محترم ما رو نگه داشت.طبق معمول کمربند نبسته بودیم.یارو مدارک و گواهی نامه خواسته.گواهی نامه دوستم بین مدارک ماشینش بود.اما من رانندگی می کردم.آقا پلیسه مرتب داشت به گواهی نامه ی دوستم که هیچ شباهتی به من نداشت نگاه می کرد و می پرسید متولد چه سالی هستم.!!!

خلاصه به خیر گذشت.
برگشتنی هم با دودر کردن یکی از دوستان رفتیم استخر.
آی حالید :)
راسی در مورد استخر هول برتون نداره.در واقع یه حوضچه ی خیلی بزرگ هست که برای آبیاری زمین های کشاورزی استفاده میشه.با دو تا لوله سرد سرد تلمبه.بین دو تا روستا.

بعداً نوشت:
- این املای ما هم مرتب داره گند می زنه به همه چیز :). کلمه ی حوزچه به حوضچه اصلاح گردید. 

پروژه

تصمیم گرفتم که کار کوچیک رو به مدت ۲۰ روز انجامش بدم.توی این مدت هم از تجربه هام و حس هایی که دارم هی بنویسم.
توی این ۲۰ روز یه سری از کارهایی رو انجام میدم که همیشه دوست داشتم انجامشون بدم.
از امروز هم شروع شده.
خب فعلا.

پی نوشت:
- راستی آمار بازدید ها و آمار نظرات این وبلاگ به هیچ وجه جور در نمی آد.مگر اینکه تمامی بازدیدکننده ها شیرازی باشند :)

خواب تابستانی

“خونه بود سقفش اگرچه چکه می‌کرد خواب رو پشت‌بونش معرکه می کرد”

دیشب روی پشت بام خوابیدیم.درسته که این تیر چراغ کوچه رو دقیق تنظیم کرده بودن رو چشم ما و بازم درست که یادمون رفت تنظیم کنیم تا صبح سایه کولر رو داشته باشیم،اماجاتون حسابی ها خالی.آی حال داد. :)
پی نوشت:
- این شعر خوشا شیراز و وصف بی مثالش رو که شنیدین.من فک کنم منظور شاعر بیشتر سایه اول صبح و خوابیدن تا لنگ ظهر بوده.
- اینجا شیراز و ما نیز همچنان شیرازی. :) 

تعمیر لپ تاپ

خانوم فرنگ رو لپ تاپ داغونش رو آورده بوده برا تعمیر.البته خودش که نه،داده بود دوستش که ما رو میشناخت بیاره.
کل داده هاش فقط عکس بود.عکس از همه ی اون پول های بی زبونی که توی دیسکوهای فرنگ و دوبی و حتی آفریقا خرج کرده بود.
خانوم محترم فرنگ رفته حتی از خواسته هاش دقیق نگفت.
اونوقت روز تحویل هزار تا دلیل و عذر میاره تا  ۷۰ هزار تومن درخواستی من رو که دو روز وقت براش گذاشته بودم رو نده.
اینجور وقتهاس که می گم خوش به حال خودم.
این فرنگ نیست که آدما رو صاحب فرهنگ می کنه.آدم باید پدر داشته باشه.
خیلی ها پدرهاشون بیشتر از جلد اول شناسنامه شون رسمیت نداره.

می شوم هیچ

زندگی است دیگر.
دیشب کنار آن دیوار نظامی حرف های طعنه دار هیچوقت از یادم نمیروند.
روزهایی در زندگی آدم ها است که فقط باید نشست کناری و هی تماشا کرد.مثل تایم نگهدارهای اتوبوس های شهرداری.این روزها فقط باید دید و شنید و هیچ شد.همان هیچی که تمام من شده این روزها.
آنقدر باید بنشینی و تماشا کنی تا حیای تمام زندگی یکدفعه ای بریزد وسط دلت.تا خوب بفهمی مثل این بازاری ها فی شخصیتت را چند می گذارند.آنوقت است که میبینی خیلی تنهایی.
 
پی نوشت:- خدایا صبرم ده.صبرم ده.صبرم ده.