سلام مصطفی!نمیدانم اینجا را میخوانی یا اینکه من به امید ناامیدی هی دست و پا میزنم تا شاید برادری را باز داشته باشمش.اولین روزی که تو رو دیدم خوب یادمه.یادته از لرزها بهت گفتم.یادته بهت می گفتم از همه چیز میترسم!؟؟اونروزی هم که تو رو دیدم باز داشتم می لرزیدم.اصلا میخاستم بیخیال همه ی اون ۱۴ ساعت راهی بشم که اومدم و برگردم.و تو رو دیدم که با اون آرامش همیشه گی ت لبخند زدی و ازم خودکار خواستی.من بعدش رو یادم نمیاد تا اینکه دیدم با داداشی مثل تو و چندتای دیگه نشستیم و داریم ساندویچ میزنیم.میدونی برادر من!الان دیگه میدونم کمیتم کجا لنگ میزنه.میدونم چرا می لرزیدم.چرا می ترسیدم.از زندگی اینروزام خواستی بدونی.راستش از همه کس و همه چیز راضی ام جز خودم.از اینکه بی صبرم.اینکه کم نمازم.اینکه بی حرمتم.اینکه شعورم نشتی دارد.راستش رو بخای دلم برات تنگ شده.برا حرفات با اون لهجه ی بامزه ت.از خودم ناامیدم برادر.نمازهام دیگه ازم دارن فرار میکنن.دلگیرم.دلم برای خدا هم تنگ شده.تنهام.دعام کن.
خیلی دلم میخاست الان این چیزهای همیشگی را هی اینجا نوشخوار نکنم.هی مثل زن های چند پاره از خودم از زندگی و از خیلی چیزها ننالم.خیلی دلم میخاست مردانه تر آپدیت وبلاگ بزنم.مردانه تر حرف زده باشم و مردانه تر زیسته باشم.خیلی دلم میخاست الان از قدم های نخستین فاطیما بنویسم.از ادا اطوارهای طوطی وارش،از دراز کشیدن های پشت لپ تاپش.دلم میخاست از پسرک چموش فحش گوی خودم بنویسم.بنویسم که استاد منکرات است.بنویسم که خیلی میفهمد.دلش مثل خودش بزرگ است.درد را خوب می تواند هجی کند و سعی میکند با آن لهجه ی کودکانه اش مرحمی باشد بر آن.دلم میخواست از مسواک،از نماز،از تمیزی سوکت های استریج،...
...از کدهای دوست داشتنیphp،از درامد حلال،از خوشبختی های کوچکم و از خیلی بیشتر های دیگر بگویم.همان خیلی هایی که زندگیم را می سازند.اما خراب شد.امشبم خراب شد.شب را که چیزیش نمیشود!!!بهتر است بگویم امشب باز خودم خراب شدم.خراب همه ی آن سفیدی هایی که گندیده اند.همان چیزهایی که هزار هزار هزار بار هی نوشته ام و هی نوشته ام و هی نوشته ام.کاش خسته بودم.ناامیدم.مثل کودکی که چادر مادرش بین دستهایش گم شده.ناامیدم.دعایم کنید.
تا نابودی ای نباشد،تا دیواری پایین نیاید،تا من خیلی چیزها را از دست ندهم،هیچگاه آنی که باید نخواهم شد.