گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

خواستن

همه اش  هی این پاسخم میشود که اگر این زندگی را هی کشش بدهیم آخرش چه میشود؟
خب به نظر من جر می خورد لابد. 
و اینجاست که می گویم عرض این زندگی را باید بسط داد.همه اش این شده که به هر قیمتی زندگی کنیم.حتی به قیمت جر خوردنمان.و خیلی وقتهاست که یادمان میرود برای چه زنده ایم.اینجاست که هی کورکورانه رنگ بد بینی را بر میداریم هی گند می زنیم به زندگی،به داشته ها،به افکارمان و شروع می کنیم به سیاه نامه نوشتن.
و آرام خدا میان زندگی میرود آن پشت ها.خدا میرود و تنهایی اطرافمان بزرگتر میشود.هی متوسل می شویم به آدم ها،به همه ی آن ناکس هایی که حالا شده کس.
و هی تنهاتریم.
خدایا توکل را یادم بده. :)

پیرمرد

پیرمرد رفت تا به خیالش قالی آرزوهایش را تاقچه کند کنار آن همه چیزی که همیشه آرزو ماند.
کاش من هم رفته بودم.
اینجا همه چیزش خالی است.
آدم هایش بیشتر تنت را می خواهند.
زنگ تفریحشان را دوست دارند و هی از تو این توقع که برایشان دلقک سیرک زندگی باشی.
پیرمرد رفت.با آن چشم هایی که دیگر سوی دیدن سوخته دلی های اطرافش را نداشت.
پیرمرد رفت تا شاید نوه ی دلبندش سوار پراید بابایی شود و یارانه ی ۹۰ هزار تومانی اش را به جیب بزند و بگوید من مرد هستم.من یک کارمند نمونه ی مرد هستم.رفت تا توی مجلس های شبانه اش هی پز بدهند که دستگیر روزهای بی کس اش حسن بود.نورچشم های نداشته اش حسن بود.
رفت تا درآمد کارمندهای ما ۴۵ هزار تومنی بیشتر باشد.
رفت تا دیگر یادش نیاید که مردها عورت زنانه زده اند و هی شرف می فروشند.
تا نبیند امثال ماها حرف های محرمیت را می گذاریم برای مجالس نورچشمی ها و فیلترشکن و پورن استارها را برای اتاق خواب هایمان.
رفت تا نبیند که همه سرخاب زندگی را هی هم میزنند تا بیشتر رنگ بگیرد.
پیرمرد با آن چشم های کم سویش با آن عصای خشکیده از درختی هی رفت و رفت و رفت تا همه چیزش شود شعر شهریار بر سنگ قبر سنگینش.
دلم برایش تنگ می شود.
دعا کن مرد باشم.

آدم زرنگ

گاهی از وقتهای زندگی همه اش به این فکر میکنم که آیا اگر حقم را دزدیدند منم مجازم که پس بدزدم؟
خب من هم مثل همه ی آن آدم هایی که هی دلشان می خواهد وجدان درد نداشته باشند دنبال اینم که کفش هایم را سر دل بی گناهی نگذاشته باشم.تا نکند خنده هایم دلی را شکسته باشد و یا درآمدم به چیزی مثل خرده شیشه ماسیده باشد.
نمیدانم چرا اینروزها هی کمتر می توانم بنویسم.قبل تر ها بهتر بود.قشنگتر میشد دروغ نوشت.راستش مشکل ما آدمها همین است.همیشه برای راستی ها جا کم می آوریم.
امروز یارو راحت با یک تلفن بلند شده و آمده که بنشیند پشت فلان میز و هی مهندس خطاب شود و هی حقوق بگیرد و هی مثلا زندگی کند . . .
اینجور وقتهاست که حالم از انسان بودن خودم بهم میخورد.اینجور آدم ها می آیند و چند نفری را بلند و کوتاه کنار هم می چینند تا پله ی ترقی اشان فردای روزگار لنگ نزند.تا گردش چرخ مملکت را حواله کنند به فلان جای مبارک اشان.
این آدم ها را صدا می زنیم زرنگ  :-(

شازده و نامزدنگ

گفتم اینبار از شروع بگم بهتره.از اون اولای زندگی.از دوران نامزدنگ و دردسرهای آن.
توجه:این پست به سفارش یکی از دلسوختگان نامزدنگ تهیه و انتشار یافته است. :)
گاهی عمو روزگار گل که معرف حضورتون باید باشه یه کم …بازیش میگیره و کمی با آدماش میاد که شوخی کنه.حالا این وسط ممکنه اون آدم ننه مرده یکی باشه که داره هی زور میزنه که یه عروسی ای چیزی بگیره و مثلا وارد عرصه ی مرغانگی(ببخشید شایدم مردانگی) بشه.اتفاقای جالبی می افته.مثلا شازداماد ممکن خیلی چیزا داشته باشه.چی؟خب میگم.مثلا ماشین،مغازه در بهترین موقعیت،خونه اونم دوتا،زمین،تیشرت بنفش طرح دار،ساعت صفحه بزرگ پس زمینه سفید خوشگل،تحصیلات،موهای بلوند،دستهای هنرمند آیینه کار،گیرنده دیجیتال تازه اونم با دوتا کنترل(میدونم باور کردنش سخته :) ) و خیلی چیزای دیگه.البته توی این دنیا قرار نیست هیچ چیز کامل باشه و این قانون طبیعته.باز هم مثلا چه ایرادی داره ماشین عروس ما باری باشه،مغازه برا پدر باشه،خونه هم همچنین،تیشرت سگ خور شده ی پسردایی باشه،ساعت مارک تقلبی و فیک سواچ باشه،تحصیلات دیپلم باشه،موها کمی جلوش رفته باشه،هنر به یه جای بد رفته باشه،کنترل تلویزیون جریان دار باشه.ها کاکو از اون جریانای تو پریز.
حالا که خوب نگاه می کنم داشته ها هم زیاد مهم نیستن. :)
از شازداماد می گفتم.ایشان تمام زورشان را میزنن.خیلی ها.باورتان نمیشه میتونین بیایید پشت در اتاقک کوچک کنج حیاط نظاره گر باشید.اما خب جای این زورها یحتمل اینجا نبایست می بود.بله.در ادامه ی تلاش های این دوست اتفاقای جالب هم می افته.باز هم مثلا مهندسه کامپیوتر که از قضای روزگار کمی تا قسمتی شبیه نامزد محترمه هستن میرن تو فازهای ادب و عرفان و اینجور خزعبلات.شازده احساس خرج میکنه و عرفان تحویل می گیرد.
گرفتین چی شد که؟یکی نیس به این خانوم عروس ما بگه آخه مثلا گوش شیطون کر به شما ها میگن نامزد.به شخص شما میگن دانشجو،اونم دانشجوی مهندسی.میگن فرهنگی،میگن فهیم.
چی بگم من.کم کم داره حرصم میگیره.
از اون سمت این دوران نامزدنگ هیچ بخاری ما ندیدیم.اما شازده هم چندان بی تقصیر نیست.شازده شده سیاه باز مجلس.شازده هی زمین و به زمان می بافه و همه ی آبها رو گل آلود میکنه که ماهی بی تقصیری بگیره.که بگه اون موردی نداره.اما جوراب کنار تلویزیون،کارتن خرمای وسط اتاق،چشمای ورقلمبیده،رختخواب نیمه پهن همه ی این حرف من رو شاید تایید کنن که شازده از ناامیدی دیگه هیچ تلاشی نمیکنه.
من به شخصه خیلی چیزهایی که جوونای ما با اون روبرو هستن رو قبول دارم.من میدونم تقریبا اکثر والدین سنتی فکر میکنن،درک نمی کنن،بیشتر سنگ جلو پا هستن و خیلی وقتها ترسو میشن.اما اگه ماها بخوایم با امید به اونا شروع کنیم کلاهمون پس معرکه ست.میشم یه از همه ناراضی که شبا توی تنهایی هامون روی بالشتمون بیشتر از همه ی دنیا خودمون رو محکوم میکنیم.محکوم به کم کاری.
و این داستان ادامه دارد . . .

ما اومدیم


بنا به قولی که به خودمان داده بودیم و پیرو هماهنگی های صورت گرفته با دوستان خاص و غیرخاص و با توجه به اتمام یه کاری که برخی در جریان بودند ، بنده از همین تربیون اعلام می دارم که:
از راه دور اومدم چه پر غرور اومدم
فقط مونده هماهنگی های لازم با اوس کریم و گرفتن مکان و شغل مورد نظر.بنده مجدد از همین تریبون از تمامی افرادی که هی با خودشون و خودمون و اوس کریم و غیره رایزنی کردند تا ما بتونیم این شاخ غول را با موفقیت بشکونیم تشکر و قدردانی می شود.
و جدای از هرگونه مزاح امید که بتونم هماره پاسخگوی این همه حمایت شما خوبان باشم.

نمک های زندگی

بعضی چیزهای زندگی شاید تعبیرش شود درد.شاید بیشترش آن بغض مسخره ی بزرگسالی را هی یادت می آورد.هی می گوید که چه چیزهایی همیشه آرزو می مانند.
اما باز این منم که هی تابلو نگاهم را بد جایی کاشته ام.
توی زندگی،میون همان بعضی چیزها اگر کمی خدا را ببینم بغض هایم بچه گانه تر می شود.تحمل خیلی چیزها راحت تر می شود.
می شوم همان کودک ده ساله ی جنگل های گیلانی که هنوز فرصت دیدارش را نداشته ام.

پی نوشت:
- خدایا شکر برای اسم هایی که توی صفحه دوم شناسنامه ام زندگی شده اند.

زندگی جاریست :)

با سلام خدمت خوانندگان نداشته ی گل.
بالاخره تموم شد.اون چند ماه لعنتی رو میگم.همونی که هی میگفتم جاییه که از اینترنت و این چیزا خبری نیست.
و اما بعد :) . . ..
جاتون سبز هفته ی قبل رفتیم مشهد رضا.حسابی ها بود.خواستم فقط اونی نباشم که زمانی که دستش زیر سنگه دعاگو باشه.گفتم بی انصافیه که ندونم چه کس هایی بودن که دستگیرم بودن.
از تمام اونایی که میشناسم و یا حتی نمیشناسم و توی این مدت دعاگو و گاهی نگرانم بودند ممنونم.
خب همینا.
بازم میام.http://www.blogsky.com/saansiz/post/new

رشد

حالا برمی گردم و باز زندگی چند ماه گذشته م رو میبینم،متوجه میشم که هیچ چیز تغییر نکرده و اینجوری میشه که زندگی ها می پوسند.وقتی دید ما از زندگی همونه،شیوه زیستنمون همونه باشه و حتی محیط هم همون باشه اونوقت چه توقعی از تغییر و چه انتطاری از رشد داریم.اینها رو اینجا می نویسم تا فردای روزگار اگه برگشتم و خوندم ببینم که من منطقی تصمیم گرفتم.به قولی برای بدست آوردن چیزی همیشه باید یه چیز دیگه ای رو از دست داد و ما زمانی لایق اون رشد میشیم که جرات از دست دادن ها رو داشته باشیم.
اینها رو اینجا مینویسم تا فردا نگم ای کاش.

تموم میشن و منم مرد میشم

اینروزا هم یه روز تموم میشن.یه روزی هم میاد که مثل همه آدما بیدار بشی.مثل همه آدما بخوابی.مثل همه پتوها رو تا کنی.صبحونه بخوری.بدوی.نفس بکشی.بخندی.داد بزنی.

اینروزا تموم میشن.فقط باید یادم بمونن.

نوروز ۹۳ مبارک

فکر کنم این آخرین پست سال ۹۲ باشه.توی این شش ماه اخیر که کمتر اینجا بودم ،خیلی چیزا یار گرفتم.من یاد گرفتم که هیچ چیز دنیای ما عوض نمیشه.همه چیز همون رنگه.تعادل همه جای دنیامون همیشه هست.اما این دیدگاه ماست که بعضی رنگ ها رو نشون میده.مثل عینک های uv ما با نگاهمون خیلی چیزا رو فیلتر می کنیم.ما خنده های کوچیک زندگی رو نمی بینیم.کم کم هی رنگ های کوچیک رو نمی بینیم و آخر کار می رسیم به یه طرح سیاه و سفید.
خود من بیشتر از همه رنگها خدا رو حذف کرده بودم.من صدای همین خروسی که الان هی وسط حیاط داره میخونه رو پاک کرده بودم.ابر بالای سر باغ رو پاک کرده بودم.حس خوب سلامتی،خنده های همیشگی،امید و امید و امید.من بیشتر از همه شون امید رو پاک کرده بودم.من خدا را فقط با اسم داشتم.حتی سر سفره ها هم یادم می رفت اسمش چی بود.
توی این شش ماه من خدا رو دیدم.بهار رو دیدم.زنبورهای بامبو با اون علاقه شدیدشون به رنگ های طلایی رو دیدم.با همین چشم های خودم دیدم که اسم جلاله ش معجزه اس.تنها کافی بود یه کم باور می داشتم.اما قسمت بد ماجرا اینه که ما هی فراموش می کنیم.هی یادمون میره.دیروز صبح چی خوردیم.چی گفتیم.این میشه که شکرهای نعمت کم کم عادت میشه و پس از صباحی نیز شکر،کفر میشه دیگه.باد میندازیم زیر بغل ناشسته مون و میگیم من.من بودم.من زدم.من درست کردم.من آفریدم.اونقدر من ها رو بلند داد می زنیم که باز یادمون میره دیروز صبح چی خورده بودیم.چی گفته بودیم.التماسهامون،اشکهامون و خیلی چیزای دیگه همگی از یاد میرن.
الان اول بهار.من اینجا وسط چند نفر.

و در آخر سال نو رو به همه تبریک میگم.ایشالا توی این سال بتونیم خودمون رو بهتر بشناسیم و دنیامون رو رنگی تر ببینیم.برا منم دعا کنید.دعا کنید لقمه حلال سر سفره خونواده م باشه.دعا کنید که لیاقت بندگی رو داشته باشم.

فاطیمای این روزها


خداوندا شکر برای تمام لحظه های با من هستی.شکر که نفهمی های من را صبورانه و با خنده نگاه می کنی.
خدایا شکر برای تمام داشته هایم.برای تمام داده هایت.
برای این روزها که شاید بیشترش عرق ریختن است.اما شکر. :)

پی نوشت:
- به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد :)

کمی بیشتر مرد باشیم

احتمالا یه مدتی اینجا به روز نمیشه. یه جای یه کم دور میرم.اونجا زیاد از برق و اینترنت و اینجور مزخرفات :) خبری نیست. فقط دلم به امید خدا و دعاهای شما دوستان خوش ست.
پی نوشت:
- خیلی خیلی خالی ام.حتی کمتر از یک پانصد تومانی مچاله.
- ارزش ریالی ام کمتر از ۲ میلیون ریال است.

شادیانه های پاییزی

خب اینم از پاییز سراسر زندگی!
خاطرات کودکیم پر هستن از شیطنت هایی که میشه گفت بیشترشون منتسب همین فصل بودن.حالا از سیر میون باغ های انار بگیر تا بلال و بوی دستگاه های ذرت زنی.
خرمالوهای باغ آقای قاسمی رو خوب یادمه.ما هیچ وقت صاحب باغ رو نمیدیدیم برا همین همیشه یه صد تومنی رو مچاله می کردیم بین یه پلاستیک و مینداختیم توی باغ و شروع می کردیم به چیدن چندتا خرمالو.چشممون به انارها که می افتاد،چندتا انار هم به این سبد خرید اضافه می کردیم. :)
فکر کنم فعل همه ی جمله های بالا شد گذشته :!:
من عاشق شب های پاییزی ام.خب مزه ی میزگرد به مرکزیت چراغ نفتی فیض عشقی دارد که مپرس :grin:


نمی دونم امتحان کردین یا نه،اما مطمئن باشد یکی از بهترین نعمت های پاییزی که من به شدت عاشقشم صبحونه ی آش سبزی شیرازی و پشتش یه انار آبدار زدن بود،می باشد و خواهد بود. :cool:
آخ آخ داشت به کل یادم می رفت :!: مدرسه نیز یکی دیگر از نعمت های پاییزی است.توی دوره زمونه ی ما که حتی اون خنگول میز آخر هم دوست داشت اول مهر سر کلاس باشه.حتی دیدن اون معلم سیبیل کلفت رو هم با جان می خرید.
یادمه اولین روزی که رفتیم راهنمایی همه مون رو به صف کردن و بعد شروع کردن به کف دستی زدن با کمربند :?: :!:وقتی کتک خوری ملس ما تموم شد،مدیر مدرسه راهنمایی به افتخار ورود ما به مقطع راهنمایی رو تبریک گفت و اضافه کرد:[اینجا از خانوم معلم های خوشکل و مامانی خبری نیست.]
اینروزا میشه اون خاطرات رو به زندان اسرا توی فیلم ها نسبت داد.بعد هی بگین دهه ی شصتی ها مگه چی دیدن یا چی داشتن ;-)
خب من برم تا صبحونه رو از دست ندادم.
فعلا.

پی نوشت:
- این بلال های بالا نیز سوغاتی مهندس برزویی عزیز بود که دیروز مهمونمون بود.
اینو گفتم تا قابل توجه اون بی معرفتای دیگه باشه مخصوصا alone

دانشگاه آزاد،حاجی ممدحسین و چپ امیرحافظ

دیروز برای شیرینی یکی از بچه ها که دانشگاه آزاد قبول شده بود رفتیم کبابی زدیم.حالا جالبیش اینجاست که این دوست ما حتی مجاز هم نشده بود،اونوقت میاد و مهندسی مکانیک یکی از واحدهای دانشگاهی تقریبا خوب آزاد رو میاره.
یکی به من بگه که من دارم اشتباه می کنم :) من اشتباه می کنم که فکر میکنم توی کله ی بچه های این دوره زمون چیزی شبیه پهن هست :)
البته قبل از کباب یه ۱۰ باری دور زمین فوتبال رو رفته بودیم.پس از کباب هم رفتبم سالن فوتسال.
خبر دوم در مورد ممدحسین جون و اعتراض به نتایج انتخابات دهیاری است.ایشان همچنان با زبان فصیح خود که چیزی توی مایه های سوم ابتدایی است دارد هی دکلمه های تاریخی می آید و پز مدرنیته و فلسفه می گذارد. :) ایشان در آخرین گفتمان خود فرمودند که [من از خدا هم نمی ترسم].
اتفاقا آدما باید از کسایی بترسند که از خدا نمی ترسند.خداترس ها معمولا آدمند و آدم ها از آدم ها نمی ترسند.

پی نوشت:
- در حین بازی دیشب توی سالن،دروازه بان رو زدیم و منم جفت پا پریدم روش :) دروازه بان مذکور یکی از دوستان جان و نزدیک بود.حالا توی این شلوغی و مصدومیت،ما تلاش می کردیم از این آب گل آلود یه گل بگیریم و اون دروازه بان عزیز انگشت های دستش رو گرفته بود و داد می زد [نامردا منو زدن ! ایناهاش هنوز جای کفششون روی دست های منه] :)



پی نوشت:
- میلاد سراسر نور ضامن آهو مبارک. :)
- در اینجا می توانید یک دلنوشته را به یادگار به حضرت نور تقدیم کنید.

پلاستر و زندگی بنایی

بعضی از روزای تابستون که هوای شب ها ابری میشه و خوابیدن توی حیاط کمی تا قسمتی مایل به گرم وشرجی میشه،تصویر زیر اولین چیزیه که وقتی چشم هام رو باز می کنم می بینم.
خب همه  که مثل شما دوستان جان زیر کولری نیستند که :!:  :shock:
دلم براتون بگه که روز قبل برا پلاستر کردن یه ساختمونمون یه بنا گیر آوردیم در حد لالیگا.بنای مذکور هشت سال پیش عمل باز قلب انجام داده بود.پسر بزرگترش چند ماه بعد از این عمل معافیت از خدمت گرفته بود.این یعنی اینکه فاتحه ی پدر رو بخونید که بعد از این آدم بشو نیست.
اما پدر محترم یا همون بنای ما،به هرچی دکتر و آدم و طبیب و عطار و سفارش پزشکی هست یه میره ی بزرگ میگه و شروع می کنه به کار.الان هشت سال می گذره.دیروز ما چند نفری هر کاری می کردیم نمی تونستین به سرعت کار کردن اون ملات آماده کنیم.
بنای محترم ما بدنش رو نشونمون داد.از توی پاهاش رگ درآورده بودند و به قلبش پیوند زده بودند.سن این بنا هم نزدیک پنجاه و خورده ای بود.
خب اینا رو گفتم تا یه مقایسه ی کوچیک کنیم بین اراده ی آدم ها.یکی مثل خود من.یه سرماخوردگی رو اونقدر بزرگ می کنیم که نگو و نپرس.واقعا زندگی،نشاط و حتی دین رو باید از رفتار همچین آدمایی یاد گرفت.حالا تو برو فلان قدر پول بی زبون رو بریز توی حلق آدمای مفت خوری که هی میان و از انرژی مثبت و تفکر مثبت و راز  و این چرت و پرت ها می کنن توی اون مغزت.
بهش میگم اوستا تو با این همه کار سخت قلبت اذیتت نمی کنه؟ میگه آدم زنده باید کار کنه.میگه گاهی وقتا چرا اما چاره چیه.به خنده و با همون لحن بسیار شادش میگه تو میای یه پنچ تومنی بدی به من :mrgreen:
خب بی خیال.شماها هم برید سراغ همون سمینارها. :o

زیر نوشت:
- پلاستر یعنی صاف کردن سطوح مختلف دیوارهای آجری یا بلوکی با سیمان و ماسه.به زبان ساده تر همان سیمان کاری است :)
- ملات رو دیگه  اگه ندونین چیه یا دارین چسی میان یا اینکه خیلی …. هستین.