با دیدن عدد روبروی transfer rate تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.
خداوندا شکر بخاطر شغل پاک و خوبی که دارم.بخاطر خانواده ام.سلامتی ام.فرزندانم.شکر بخاطر آنچه که زمانی آرزویم بود و حال مالک آنهایم.بخاطر آرامش آبی و خنکی دارمش.
خدایا ! شاید گاهی وقت ها بی انصاف می شوم،نق می زنم اما می فهمم که حالاها بدهکار شمایم.
این روزهای حسابی ها گیجم.صبح با باران شروع می کنم.با بخاری استارت می زنم و شب زمان برگشت کولر ماشین روشنه.پسر شب ها کمی ناآرومی می کنه.با خودم قهرم.کمی اوضاع خارج از دسترسه.
زارا اینروزهایش سخت نفس گیر است و من بیشتر از او دلگیرم.دلم به حال صبوری اش می سوزد.دلم به حال نداشته ی خودم،به خواب های همیشه نگرانم،به گوش های همیشه پرم می سوزد.دلم کمی آرامش هوس دارد.اندکی بی خیالی هم چاشنی اش می کردم و آی نفس می کشیدم..خوابم می آید.شب خوش.
من همیشه دوست داشتم برگردم به همان تابستان سال نخست راهنمایی.به همان آفتاب سوختگی.بولور های ورق مانند نمک را خوب یادم است.بعضی هایشان خیلی شفاف بودند،آنقدرها که آدم دلش می خواست هی نگاهش را بیندازد پشتش تا دنیا را یک ججور دیگر ببیند.اما افسوس تا صورت کودکانه ام را می بردم آن سو همه چیز مات میشد.زیادی رویشان حساب باز کرده بودم.آنقدرها که باید هنوز شفاف نبودند.به جایش دلم به خیال خودم صاف بود.همه ی دنیای من پاکی بچه گانه بود با یک تلویزیون سیاه و سفید که هر روز ساعت 1:30 تکرار فوتبال های لیگ جزیره را می گذاشت.همه ی بازیکن هایش را می شناختم.
هی....چه روزهایی بود.دلم برای خودم تنگ شده است.یادمه سالی چندبار بیشتر ماشین سوار نمی شدیم.همه چیز لذت داشت.خب بعضی وقت هایش هم ترسو بودم.مثل همان روزی که حسن را توی آن زمین یونجه پسره تا حد مرگ زد و ما هم مثل بز فقط نگاه کردیم.یادش بخیر.زیاد کتاب می خواندم.شبهای زمستانش را بیشتر از همه دوست داشتم.یادمه یک چماق کوچک خوشگل داشتم.تمام نوار پیچش کرده بودم.قرمز.از دور جیغ میزد.دلت می خواست الکی یکی را هی بزنی و خر کیف شوی.
اما حالا خدا را شکر چیزهایی هست که همیشه آرزویم بوده است.فاطیما.زارا و امیری.تازه ماشین کوچولو هم هست.اما بعضی وقت ها حس می کنم که ناسپاسی می کنم.حس می کنم دیروزم را کم کم دارم از یاد می برم.حس می کنم دارم کدر می شوم.دیگر دنبال بلور های شیشه ای نمکی نمی گردم.در عوضش ذهنم دارد کثیف می شود.صبرم دارد کم می شود.جوهره ام دارد ناخالصی می گیرد.و من این را ذوست ندارم.
خدایا تو حفظم کن.
فاطیما کوچولوی من اولین کفش هایش را پوشید.راه رفتنش با آن کفش های قرمز دخترانه واقعا دیدن دارد.هر روز صدای بابا گفتن هایش دلنشین تر می شود.
گاهی حسودی معصومیت کودکانه اش را می کنم.
سلام مصطفی!نمیدانم اینجا را میخوانی یا اینکه من به امید ناامیدی هی دست و پا میزنم تا شاید برادری را باز داشته باشمش.اولین روزی که تو رو دیدم خوب یادمه.یادته از لرزها بهت گفتم.یادته بهت می گفتم از همه چیز میترسم!؟؟اونروزی هم که تو رو دیدم باز داشتم می لرزیدم.اصلا میخاستم بیخیال همه ی اون ۱۴ ساعت راهی بشم که اومدم و برگردم.و تو رو دیدم که با اون آرامش همیشه گی ت لبخند زدی و ازم خودکار خواستی.من بعدش رو یادم نمیاد تا اینکه دیدم با داداشی مثل تو و چندتای دیگه نشستیم و داریم ساندویچ میزنیم.میدونی برادر من!الان دیگه میدونم کمیتم کجا لنگ میزنه.میدونم چرا می لرزیدم.چرا می ترسیدم.از زندگی اینروزام خواستی بدونی.راستش از همه کس و همه چیز راضی ام جز خودم.از اینکه بی صبرم.اینکه کم نمازم.اینکه بی حرمتم.اینکه شعورم نشتی دارد.راستش رو بخای دلم برات تنگ شده.برا حرفات با اون لهجه ی بامزه ت.از خودم ناامیدم برادر.نمازهام دیگه ازم دارن فرار میکنن.دلگیرم.دلم برای خدا هم تنگ شده.تنهام.دعام کن.
ممول!لقب و عنوان جدیدی است که فاطیما خانم بدان خوانده می شود.البته اینروزها.و بیشترش به خاطر آن کلاه دم دار قرمز زمستانی اش است و صد البته جثه ریز و کوچکش.اینروزها به محض باز شدن درب لپ تاپ روی قالی وسط اتاق ممول کوچولو می آید و دقیق مثل من دراز می کشد رو به صفحه ی مانیتور و با پاهایش هی بازی می کند و از من تشویق می خواهد.پس از قدری تحمل این ژست طاقتش تاب می شود و می افتد به جان این کیبورد ننه مرده ی من.
روزهای خوبی است.خدا را شکر.
پی نوشت:
- تصویر اضافه شد :)
خیلی دلم میخاست الان این چیزهای همیشگی را هی اینجا نوشخوار نکنم.هی مثل زن های چند پاره از خودم از زندگی و از خیلی چیزها ننالم.خیلی دلم میخاست مردانه تر آپدیت وبلاگ بزنم.مردانه تر حرف زده باشم و مردانه تر زیسته باشم.خیلی دلم میخاست الان از قدم های نخستین فاطیما بنویسم.از ادا اطوارهای طوطی وارش،از دراز کشیدن های پشت لپ تاپش.دلم میخاست از پسرک چموش فحش گوی خودم بنویسم.بنویسم که استاد منکرات است.بنویسم که خیلی میفهمد.دلش مثل خودش بزرگ است.درد را خوب می تواند هجی کند و سعی میکند با آن لهجه ی کودکانه اش مرحمی باشد بر آن.دلم میخواست از مسواک،از نماز،از تمیزی سوکت های استریج،...
...از کدهای دوست داشتنیphp،از درامد حلال،از خوشبختی های کوچکم و از خیلی بیشتر های دیگر بگویم.همان خیلی هایی که زندگیم را می سازند.اما خراب شد.امشبم خراب شد.شب را که چیزیش نمیشود!!!بهتر است بگویم امشب باز خودم خراب شدم.خراب همه ی آن سفیدی هایی که گندیده اند.همان چیزهایی که هزار هزار هزار بار هی نوشته ام و هی نوشته ام و هی نوشته ام.کاش خسته بودم.ناامیدم.مثل کودکی که چادر مادرش بین دستهایش گم شده.ناامیدم.دعایم کنید.
یکی از بچه های گل برام زحمت دانلود سه گیگ فایل iso لینوکس رو کشیدن و بنده هم در حال حاضر مشغول آماده سازی سیستم برای نصب dual لینوکس و ویندوز در کنار هم هستم.خیلی دوست دارم پست بعدی رو از لینوکس انتشار بدم.به هر حال سعی میکنم گزارشی از کل کار انجام شده توی یه پست براتون بذارم.
راستی امروز به کل از خودمم و فوتبال این روزهام به هم خورد.من و پسر خاله امشب در حرکتی که به شدت از روی ضعف و باخت شدید صورت پذیرفته بود سالن مسابقه رو بدون حساب دونگ خود ترک نمودیم تا بسوزد فلان جای هر آنکس که نتواند دید.
امروز فاطیمای من یکسال است که شده برکت سفره ی زندگی من و هی جور بودن ما چند نفر را میکشد.
قمار عجیبی است زندگی!!
اگر اعتمادت به او باشد از یک دست که بدهی از هزار دست خواهی گرفت.
پ.ن:
- خدایا شکر.