گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

پدر

همیشه همین حرف های تکراری بوده.

همیشه.از همون اولای همه چیز.

همیشه همین ترس از مردنت.

اینکه دست تو تنگه.تنگ بودن دست تو رو الان همه فهمیدن.

عزت نفست کجا رفت پس مرد؟

لای همان کفش های آباده ای که توی اون دبیرستان ابوذر بالشت خوابت بود؟

همیشه داشتنت سخت بود و گاهی نبودنت حتی آرزو.

حیف.هر چه بزرگ شدیم تو کوچکتر شدی.

خسته م.

حرف هایم

همه ی درس امروز من این باشد که یاد داشته باشم اصراف نکنم.

سرانه ی مصرف خنده هایم،حرف هایم و نگاه هایم را بدانم.


پ.ن:

- خدایا یارم باش تا محتاج جز تویی نباشم و کنارم باش تا ترسوی کوته دیده گی هایم نباشم.

- خدایا نفس بی عزت،بی تن بودنش بهتر است.به تو توکل می کنم.

سادگی

عاشورای حسین(ع) بود امروز.نمی دونم کجای راه رو باز دارم کج میرم.و من خوب میدونم که همه خوب اون باسن های توی ساپورت رو توی این مجلس عزای پسر زهرا(س) دیدن.

با دیدنش کاری ندارم اما با دوباره دیدنش چرا.با اینکه مغز کثیف من همه ی اونا رو برداشته گذاشته روی سرش و هی حلوا حلوا میکنه متنفرم.

گاهی هم شکر میکنم.شکر که خیلی ها بودن که دلم می خواست،چشام می چرخید اما باز برنگشتم.

دارم تمام تلاشم رو میکنم تا صاف باشم.صادق.راستگو.حداقلش اینجا.با خودم.تا یاد بگیرم بزرگ شم.

دارم تمام سعی خودم رو میکنم تا هی به این و اون برچسب نزنم.اول خودم.

سادگی صفایی دارد که هیچ ساپورتی نمی تونه لعابش باشه.

پ.ن:

 - خداوندا دلم رو،خودم رو و زندگیم رو به تو میسپارم.

 - سادگی ام آرزوست.

عاشورای من و حسین

کاری به اعتقاد و دین و هزار جور داستان دیگه ندارم،اما تو خودت رو بذار جایی اون.بذار جای کسی که جلو ناموسش،جلو چشای زنش،بچه ش کوچیک بشه.بی دست بشه.ناتوان بشه.و فقط بخاد نگاه کنه.اگه نمی تونی درک کنی هنوز تجربه ش رو نداشتی.منطقی فکر کن.اسطوره نساز.منم توقع ندارم من و امثال تو برا چشای قشنگ عباس گریه کنیم.خودم رو بیشتر میگم.خودم فقط باس بفهمم بی کسی چقدر سخته.بی پناهی سخت تر از اون.

کاری به عناوینی که روش میذارن ندارم اما حرمت اینجور کشته شدن واجبه.این ها رو من میگم شهید.

دیروز یه تصویر شبیه سازی شده دیدم از حسام نواب صفوی که در قالب پوستر حضرت عباس درستش کرده بودن.خیلی خجالت کشیدم.از خودم بدم اومد.وقتی نوحه خون من از قد رعنای عباس میگه،از چشای قشنگ عباس میگه که همه رو دیوونه کرده اونوقت یه بی شرف هم پا میشه تصویر یه بی شرفتر از خودش رو میذاره تو قاب ابوالفضل.

حسام نواب صفوی که تو تمام نقش هاش فقط دنبال حفره های زنونه است.شایدم خودمونم هم حتی.نواب صفوی که حداقل توی بیشتر از نصف نقش هاش فقط هیزی رو داره داد میزنه.

پ.ن:

 - خدایا یادم بده مثل یه مرد نفس بکشم.

- از اینجا بخوانید.

شکرانه


خداوندا شکر برای امروزم.

که همسفرم تو بودی و امیر و سلامتی.

و ببخشم که وقت هایی که درصد آدمیتم پایین می آید می شوم خود همان خر درون.

همان نفهمی که نه از حکمت های تو چیزی حالیش می شود و نه شکر داشته هایش را می داند.

تو ببخش.

به امیرحافظ

امشب اونقدر زجرم دادی که از ته دل آرزو کردم کاش اصلا نبودی.

فهم

یکی از بزرگترین زجرهای زندگی همینه که اطرافیات نفهمن چی میگی.نفهمن چی میخای.

بشینن کنار چند تا زغال نیمه روشن هی از بزرگمردی های نداشته شون بگن.هی از عقل و شعور نداشته شون.

یکی از بزرگترین زجرهای زندگی همینه.نفهمی عذاب قبر زندگی ت میشه.

دلم به حال خودم می سوزه.

خوشبختی

خوشبختی چیز جالبی است.فقط کافی است چشم هایت را ببندی و آرام بگویی مهم نیست.

زارا

سلام زارا

مدت هاست که کنارت ننشته ام تا هی از دردهایم بگویم.مدت هاست که یادم رفته است که بگویمت ممنون.ممنون آن همه صبری که از چشم هایت می بارد.ممنون مهربانی هایت.
مدت هاست که هی یادم می رود بگویم که میفهمم خیلی چیزها میان آن دل مهربانت است که هی می گذاری روی طاقچه نداشته هایت و هی میخندی به داشته های من.
ممنون آن همه صداقتی که خرج بزرگ شدن بچه هایمان میکنی.ممنون که همیشه یادم می اندازی که خدا هست.
و فقط می خواهم بدانی که سعی میکنم قدردان نجابت نگاه های تو باشم.تلاشم این است که لایق حضور آبی ات باشم.
سپاس زارا.

من و وبلاگ و اولین بارون پاییزی

حیفم اومد امشب که دارم این وبلاگ رو تر و تمیزش میکنم از صدای نم نم بارونش نگم.

رنگ بندی حاشیه ی بنر با حاشیه محتوا هنوز با هم ست نیست.

خوابم میاد.میذارمش برا فردا شب.

من برم مسواک بزنم.

:)

روزهای بیخود

پسر اینروزها از همیشه غریبه تر شدی.روزهای مزخرفیه و تو مزخرفتر از همیشه.
ازت ناامیدم.
میترسم فردات بشه یکی.از اون هزاران نفری که فقط بلدن حق مردم رو بخورن.
نمیدونم کجای زندگی رو کج رفتم که ایمروزها اینقد زجرم میدی.
خالی ام.یه خالی ناامید.

من،پاییز و امیرحافظ

پسر تو یادت نمیاد و منم فکر نکنم بعد ها هم فرصت دیدنش رو داشته باشی.
تو یادت نمیاد.تو نمیدونی پسر پاییز که میشد اینجا پر میشد از کلاغ ها.همون بالای خونه.همونجایی که الان هرچی نگاه میکنی فقط یه دیوار بزرگه.
تو یادت نمیاد.پاییز اینجا پر میشد از سنجاقک هایی که اونقدر شاد به نظر می رسیدن که تو باورت نمیشد فقط چند روز عمر میکنن.
هی پسر.تو طعم گس خرمالو و انارهای باغ شیرزاد رو نچشیدی.
مراسم درو ذرت با او ماشین های سبز.همش من میرفتم او کنار.می رفتم ردیف ذرت ها و هی تماشا میکردم.
هر خونه پر میشد از بوی رب گوجه.اجاقهای هیزمی و اون دیگ بزرگ روش و ناخنک زدن ما بچه ها به سس در حال طبخ.
همین الانی که دارم مینویسم خیلی از هم سن و سالهام یادشون نیست.
پسرم تو سعی کن یاد بگیری تا لازم نباشم یادت بمونه.همه تلاشم برا این یادگیری اینه که مثل آدم های اون موقع دوست داشته باشی.مثل اون آدم ها صبر کنی.شاکر باشی.ساده ببینی.صاف باشی و زلال.
پسر دنیای الان تو پر شده از رنگ.اما دنیای دو کاناله ی سیاه و سفید ماها پر بود از چیزی که امروز میگن خوشبختی.
پاییز همیشه برام قداست داشت.با اون غروب های دلگیرش.با اذان موذن زاده.با شب هایی که هی بیشتر فرصت بود برا شب نشینی کنار علاالدین نفتی.
شبهاش با اون گلیم مادرم.
پاییزت مبارک پسرم.

خودم

دلم اندازه ی تمام نداشته هام گرفته.اندازه ی همه ی زمان هایی که وجدان نداشته م خوابه.اندازه تمام چشم هایی که فکر میکنن امیدشون منم.اندازه رویاهای بچه گیم.اندازه ی عاشقی های دبستانه.اندازه ی تمام اون کلاغ هایی که بوی پاییز برام داشتن.اندازه تمام زنبورهای دیوار باغ فرج.اندازه تمام نمازهای نخونده.اندازه تمام کارهای نکرده.

دلم گرفته.تنگ شده.تنگ شده برا اون شب های گلیمی.برا اون صداقت عاشقانه.برا حرفهای بچه گانه ش با خدا.
دلم کمی تنهایی پاک میخاد.
کجایی پس خدا…

عید

وقتی خنده ای توی زندگی نیست میخام صدسال نه عیدی باشه و نه فطری.

آدمی

گاهی اونقدر دلت میگیره که یادت میره اشکی هم هست.
مثل اون مردی که خیانت و غرور و اجبار رو با هم داره.
پ.ن:خدایا بهش صبر بده.

وقتی حس میکنی خالی هستی

امروز به خودم قول دادم.از همین الان یه کارایی رو انجام بدم.

قول دادم خوب ببینم.خوب تشکر کنم.آروم نفس بکشم و هر از گاهی هم بی دلیل بخندم.خب چه اشکالی داره اگه به دعواهای امیر و فاطیما خندید.به نقشه های شوم امیر برا فاطیما.به همین سر چهارراه واستادن هام.
و یادم باشه خدایی هم هست.

سوگلی

بنده هیچ رقم آدم نخواهم شد.اینرا خود نمی گویم.آمار و ارقام هم نمی گویند.آخر خودتان نیک می دانید که در شهر ما آمار را باید قاب گرفت و چسباند ته مستراح. :)

به قول آقای همساده از سکنات و وجنات بنده مشخص است که آدم نخواهم شد.کلا به نوعی تابلویی است در حد مونالیزا.
بنده با همه ی حماقت های روزانه که هی تلاشمان این است که چاشنی منطق هم داشته باشند،گاهی یادم میرود خدای بالای سری چه چیزهایی را بخشیده.
یادم میروند که داشته هایی که اکنون هی هزار انگ بهشان می چسبانم و نقد فیلسوف ماآبانه به آنان میزنم آرزوهای چند مدت پیشم بوده اند.
و خیلی دوست دارم بگویم خداوندا برای درآمدم،برای شغلم که بسیار دوستش می دارم،برای گل پسر خندان و خانم دختر چشم بادامی ام،برای خانه ی گرم و کوچکم و برای هزاران داشته ای که هی با غرغرهای بچه گانه ام تلخ کامت می کنمت،.. شکر.