تا نابودی ای نباشد،تا دیواری پایین نیاید،تا من خیلی چیزها را از دست ندهم،هیچگاه آنی که باید نخواهم شد.
سلام پسر.
الان چند روزی میشه که واکسن ۱۸ ماهگی ات رو زدی.افتاده بودی.مثل کسی که هی نگران چیزی باشه افتاده بودی و هی نق می زدی.
خوب یاد گرفتی که چرتکه ی خیلی چیزها رو لازم نیست بندازی.
من امشب قدم های لنگانت رو خوب شمردم.
همه چیز فقط تکرار چند اصل اولیه است.
اینکه خودت هیچ وقت نمیری.
همین.
پس زندگی.
وبلاگ نویسی بعضی وقتا هم میشه که از بیکاری نباشه.
میشه که از پر دردی باشه.
از عقده ای بودن باشه.
از کوچیک شدن باشه.
از ذلت باشه.
برای خیلی چیزها فقط کافی صبور باشم.
این جوهره و ذاتی که هی ما آدم ها داریم دادش را میزنیم،فکرش را میکنیم،ذوقش را داریم،همه فقط کمی چاشنی واقیعت می خواهد تا همه ی خودش را بیاورد و یک جا خالی کند توی پیاده رو.
آنوقت است که می فهمیم چه گندابی شده درونمان.
دانستن های من باید به یک درد این بودن بخورد.یه جایی را جور کند.یک اتفاقی بیفتد.حالا این اتفاق خوب می شود یا بد را اوست که می سازد.به همان رنگی که من ایمان دارم.
اینکه کجا را چه رنگی بزنم،مسئله است.
آبی.آبیِ امید و زندگی.
کمی باید آنسوتر را بنگرم.
همین :)
منبع تصویر: امید از Bandar Raffah
پی نوشت:
- خداوندا برای همه ی آنچه که اکنون هستم سپاست می گویم.
- برای دانلود تصویر در اندازه ی دسکتاپ تصویر بالا اینجا را کلیک کنید.
من خوب میدانم که همین حس هاست که تراشم میدهد.
همین حس هاست که فردای روزگار می شود من.
پس باید خیلی مواظب باشم.
حواسم باشد میان توهمات گم نشوم.
گم نشوم تا امید و نور و حس را گم نکنم.
زندگی همین جاست.کمی ادویه ی امید می خواهد فقط.
خداوندا ! خود خوب می دانی که همه ی مرد گفتنهایم را مدیونم.
مدیون همان زن هایی که بیشتر از آنکه زن باشند،مادراند.
منبع تصویر:مادر و کودک از Nancy Pratt
پی نوشت:
-ممنون زارا برای این همه صبری که گاهی هم اشک می شود.
اینجا دیگر برای هیچ پدرسوخته ای جولانگاه نیست تا هی پز فرهنگ و ادبیاتش را بدهد.
به گمانم چای بهار نارنج بود.
همانی که زندگی را الفبایش شده.
همانی که شیرازش بدان محتاج ست.
همانی که به این حیاط قدیمی،به این من قدیمی تر می گوید که اینجا بهار است.
منبع تصویر:عــکــس بـان
پی نوشت:
- أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ
آدم ها وقتی رو می شوند که خیلی چیزهایشان را ندارند.
بیشتر از همه وقتی دیگر حیا نباشد.
پی نوشت:
- من هنوز این قصه ی بودن رو به هیچ جا نرسوندم.
- گاهی فکر میکنم من از خیلی ها بی حیاترم.
دیگه حالم از همه بهم میخوره.
دیگه مراعات هیچ نفهمی رو نمی کنم.
هیچ کمکی بدون مزد از سمت من صورت نخواهد گرفت.
بذار این خدای ... هر فکری میخاد برا خودش کنه.
الان که این پست رو میزنم،از بس زیر آفتاب ملات چاق کردم دماغم سوخته،خودم سیاه سوخته تر و نزدیک 200 گرم گرد و خاک توی کل تنم.
اینم آخر و عاقبت مهندس کدنویس.
پی نوشت
- خوبی که از حد بگذرد/دوپاها خیال بد کنند.
- راستی این چند روز کارگری برای درآمد نبوده،داشتم کمک می کردم در راه خدا :)
کدنویسی اونقدرها هم بد نیست.اگه خدا بخواد به زودی خبرهای خیلی خیلی خیلی خوبی از کدنویسی در راه است.