گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

امید

خیلی وقت ها فقط یه بی خدایی سرد همه ی وجودم رو پر میکنه.

خیلی خیلی سرد.


پ.ن:از بلاگ اسکای یه بک آپ کامل گرفتم.رفتم روی یه هاست و روی وردپرس سوارش کردم.

آدرس رو هم روش ست کردم.یه قالب اختصاصی وردپرس هم براش زدم...

و وقتی همه چیز تموم شد،همه رو برگردوندم سر جای اولش.

میدونی،مشکل اینجاس که من نمی تونم نمکدون بشکونم.

بلاگ اسکای و من :)

پاییز

پاییز دلتنگی های کوچکم میان بی کسی بچه گانه  ام بود.

پاییز،بوی خاک نم خورده میون سفره ی نان پدر بود.

پاییز،جشن سنجاقک گیری و گوجه(گرجه) چینی من.با چسبونک هایی که هی می خواروند و میخواروند.

پاییز من شده قصه ی تمام این وجودم.شده زندگی،شده مرگ.شده همون پسرک با موی خیسش.

شده همونی که هی بارون می اومد و هی دلتنگ پدر کنار دستی ش میشد.

پاییز من شده بازی کلاس دومی ها زیر درخت حیاط مدرسه.شده همان کاج کثیف وسط مدرسه.

پاییز من شده شب نشینی های من و مادر.شده قصه و قالی و گلیم و جاجیمش.

پاییز من شده مردونگی.شده سفر،شده غربت،شده لذت.

پاییز من گاهی هم شده لرز،شده همون ویبره ی وسط اتاق،شده اسفند و ذاغ مادر.

پاییز من شده کار،شده امید،شده رقص خنک مستی.

پاییز من شده پسر،شد بوی نرم نوزادی،شد قنداق چهارخونه ی امیرحافظی.

پاییزم رو دوست دارم خدا.

پوچ

اونقدر گفتم و نشد.اونقدرها جا زدم که یهو همه چیزو باد برد.

حالا منم و یه سفیدی که آبم می کنه.

هیچ

لیاقتم بیش از این نیست،باور کن.

قرآن،من،علی

قرآن کتابی است که با نام خدا آغاز می شود و با نام مردم پایان می پذیرد.کتابی آسمانی است اما ــ بر خلاف آنچه مؤمنین امروزی می پندارند و بی ایمانان امروز قیاس می کنند ــ بیشتر توجهش به طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزت و قدرت و پیشرفت و کمال و جهاد !
کتابی است که نام بیش از 70 سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از 30 سوره اش از پدیده های مادی و تنها 2 سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز!
کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست ...
این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد شانه و ... شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند وبالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد، از آن است که ای برادر و خواهر روشنفکر من! نمی دانی که چه کوشش ها
کردند تا آن را از میان زنده ها دور کنند و ندایش را، هم در صحنه های جهاد خاموش کنند و هم در حوزه های اقتصاد !
گفتند قرآن را از ریشه "قَرَءَ " مگیرید، از "قَرَنَ" بگیرید و نتیجه اش این که کتاب خواندن نیست، کتاب همراه داشتن است و بخود چسباندن است.

گفتند : اسراری که فقط در نقطه زیر "ب" در بسم الله نهفته است اگر کسی بخواهد تفسیر کند یک عمر کفاف نمی دهد!
گفتند: قرآن هفتاد بند دارد و  هر بطن آن باز هفتاد بطن . همینطور این درست است اما این را طوری معنا کردند که یعنی نبایدنزدیکش رفت، یعنی هرکس قرآن را گشود و در آن اندیشید و از آن چیزی فهمید، محکوم شود و هرچه از آن فهمیده مطرود و مشکوک اعلام شود
گفتند هرکس قرآن را با عقل خویش تفسیر کند باید در نشیمنگاه آتشینش فرودآید، در حالیکه سخن پیغمبر است " من فسر القرآن برأیة فلیتبوء مقعده من النار" است.می بینیم چطور هوشیارانه ،رأی را عقل معنی کردند و و مردم را از خواندن و فهمیدن و عمل کردن به قرآن ترساندند و بعد خودشان در حالیکه  " تفسیر به عقل" را تحریم کردند، بر خلاف همین حدیث، قرآن را سراسر "رأی خود" تحریف و توجیه و تأویل کردند...

حتی بعضی حرف های بدتری گفتند: اصلا قرآن حقیقی دست امام زمان است و هروقت ظهور کند با خود خواهد آورد و قرآن فعلی، قرآن اصلی نیست! تحریف شده است، بعضی آیات را از آن برداشته اند و ...
دوست روشنفکر من! همین ها نشانه ی آن است که دشمن از قرآن می ترسد و همین ترس دشمن کافی نیست که تو را به نقش قرآن در حیات و نجات و بیداری و خلاقیت این کتاب مطمئن سازد؟

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "
چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است . قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .
یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و …  آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌ آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …
قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،
خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .
آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم.


.: علی شریعتی

ما در

قصه همان بود.
مادر بود و خواب هایی که نبودشان شُکرهای عصرانه بود.
همه اش تقصیر اینجاست.
همه اش تقصیر این بودن است.


اینکه اسمش را گذاشته من !

کم کم است که دارد یادم می آید من هم روزی آدم بودم.


پ.ن:عید فطرتان مبارک.

خیلی دور

من می شوم همان سالها پیش،

مشوم همانی که هی دلش میخاست داد بزند سر شیشه.

من شده ام همانی که هی می آید و هی می آید و هی می آید...


دوستانه

امروزم رو همه این شد که چقدر با آیینه دوستم.

این شبها!

خدایا شبهایی که تو قدرش میخوانی من شده ام مترسک خیال هایم.
خدایا،گیرم لیاقتم را انداخته ام میان این همه عادتی که شده زنده گی،پس لطف تو کجاست؟
خدایا،میخواهم قدردان همه ی نداشته هایم باشم که گمانم است،
می خواهم بفهمم که تویی رنگرز این شادی های کوچکم،
میخواهم ... اما ... اما یادم می برد آن همه نداشته ای که شده وزوز خرمگس های  زندگانی.
شاید باور ت نشود چقدرها دورم از تو!آنقدرها دورم که میروم گدایی بودن از آن بچه پرروی دهه ی هفتادی.
میروم جل شوم روبروی آن میز شیک هانیوانی.
میروم انتهای کوچه ی شش مرغ بپرورانم.
مینشینم کنار همان آسفالت پرخاطره ی خودمان و هی می شمارم همه ی آنچه را که باید.
خدایا،خیلی وقتهاس که یادم رفته ای.
بعد از اسماعیل خیلی بیشترها یادم رفتی،حالا کل فهمم از زندگی این شده که آنچه را دوست دارم باید از کمتر از تو خواست.
فهمیده ام تو همیشه گیر عرفان و حکمت و لیاقتی.
فهمیده ام زبان تو خیلی سطح ش بالاست،من هنوز اسمبلی را هم یاد نگرفته ام.
فهمیده ام به نیت و التماس و لیاقت نیست،اینها همه بهانه اس.
فهمیده ام پاهایم خیلی زورشان به تو می چربد.
خدایا،می دانم همین فردا شاید بلند شوی فلان تیر خلاصت را روانه کنی سوی آخرین امیدم  و بگویی دیدی،من هم  هستم.
میدانم.آخر بیشتر از این چیزی نصیبم نکرده ای.لابد من هم باید توبه کنم و داد که بارالها ای یگانه معبود،ای مرغ بزرگ آسمانی . . .
بی خیال خدا! از پرستش های آتش ترس حالم بهم میخورد.می خواهم همه ی دین را بالا بیاورم.
می خواهم بروم بالای آن کاهدانی نیمه ساخته و هی بخوابم روی آن دیوارهای کمی عریضش  و هی ستاره بشمارم.
آنقدر بشمارم که یادم برود برای چه آمده بودم.
راستی تو فکر میکنی من نماز خواندن را باز یاد می آورم؟
خودم که خیلی مشکوکم.
خدایا ! لیاقت پدری را گدایی می کنمت.
خدایا ! شکر برای زارا.شکر برای آن لبخندهایی که می شود تمام وجودم،می شویدم، و من هنوز گیر وام هایی  که از چشم های صبورش گرفته ام.
خدایا به عزت و بزرگی ات قسم،ببین که میدوم تا نکند دل زارایم بلرزد،
ببین که می روم تا امیرحافظ خجالتش نشود که بگوید پدر.
حالا تو هی گیرم بیانداز میان آن هفتادی ها.
باشد،


...

کم کم دارد باورم می شود که هیچ نخواهم بود.

من

چقدر تنهام..

امیدم..


امیدم را،امیدم را که دزدید؟

پ.ن:و اوست آن کس که براى شما گوش و چشم و دل پدید آورد. چه اندک سپاسگزارید.
سوره مؤمنون - آیه 78

رمضان مبارک!

رمضان چند سالی می شود قایم ات کرده ام پشت یک نسخه.

چند سالی می شود قاب شده ای روی دیوار میخ دوز خانه.شده ای هیچ.شده ای آب معدنی های 300 سی سی.

آنقدر دوری که حتی نمی دانم کجای این تقویم لعنتی گوشی من جا خوش کرده ای.

آنقدرها دور که پورنوگرافی آن میز لعنتی می شود قاب چشم های این روزهایم.

رمضان،من خسته شده ام از بس که هی خوانده ام و شندیده ام.آنقدر فرهمند آزاد داد زد این آل یاسین ش رو توی این گوش هایم که خریتم را باورم شده.

رمضان،حالت این روزها چگونه است؟یادت می آید غروب های شجریانی ات را؟انگار هی من می گشتم و می پاییدم تا آن غروبت را یکجا بگیرم بگذارمش توی بقچه ی چوپانی ام.و تو هی می خواندی و من رقاص شمس تبریزی ات بودم.

رمضان یادت می آید آن سال را که خودم را تف کردم روی دیوار آجری آن کارگاه؟یادت می آید نشسته بودم با خودم حساب و کتاب آخرتم را جور می کردم تا مالیاتش را شاید معاف باشم.همان روزها بود که خرابم کرد و رفت.شدم اینی(هرچه دوست دارید میتوانید بخوانیدش) که الان تازه یادش می آید فردایش رمضان است.

راستی تو چی؟همه اش من دارم داد بی شرفی میکنم.تو در چه حالی؟آن سالها دعای سحرت چقدر خوش بود.

همه اش من بودم و یک رادیوی خراب که به تو که می رسید تازه یادش می آمد باید داد بزند.نجواهای شبانه ی کنگرلو را یاد داری؟اولین محرم با اصفهانی را خاطرت هست.آن کثافت بندباف و تخمه خوری های ظاهری را چی؟

خراب شده ام رمضان،حالا سالهاست که بیشترم شده ترس تا بنده گی.شده ام همان تف معروف کف آسفالت.هیچم رمضان.

آنقدرها رفته ام تا که هیچ یادم نمی آید جز لبخند آن کتابفروش مزخرف.به گمانم این مزخرفی که هی مدام صدایش میزنم،خودم شده ام.

گفته اند فردا نخستین قدمت را مقدمیم!!!اگر راست است حواست به ترس ها،به شک ها،به آن همه نگاه های رژلبی،به چشمک های شهوانی،به کفرگویی های هر روز سر سفره،به روزی که فحشش را تو نثاری،... حواست به این ها،به من هم باشد.


مرغ یعنی زندگی

بالاخره محمودجان تونست یه تعریف نو توی اقتصاد بیاره.


پ.ن:اینجا صف مرغ.من نفر 263.

پ.ن2:راسی یه مدت میشه که دنبال یه خواننده مرد می گردم که ابرو نازک نکرده باشه...


تورم

امروز به روال عادت معمول رفتم تا یه صندوق پستی رو تمدید اجاره کنم.مسئول محترم باجه پستی فرمودند که برای شارژ یک ساله 66 تومن (بخوانید شصت و شش هزار تومان ناقابل) پرداخت کنم.
دوسال پیش من با 5 تومن(بخوانید پنج هزار تومان) برای یک سال اجاره پرداخت می کردم.

پ.ن:تف به گور بابای اونی که میگه نرخ تورم ما 12 درصد ست.

عشقای دبیرستانی

اون موزیک های مزخرف دبیرستانی با اون فکرای بچه گانه بودند که خراب شدن روی آینده م.این آینده ای که اگه الانم خوب راه برم میدونم لذت داره.

اون روزهای آشغال،اون افتخارهایی که مثل خر کیفورم می کرد.یه زنجیر ساچمه ای،یه کاپشن مزخرف پرواز با تودوزی نارنجی،یه ساک کوچیک آبی،یه کفش دست دوم تنگ،یه شلوار راسته،...

تف به بی فرهنگی....

پ.ن:خیلی وقتا آدما باید همه چیزشون رو ریست کنن.

پ.ن2:قبل ها فکر می کردم قشقایی یه فرهنگ بزرگ و ریشه داره،اما الان نمی دونم قبلا قشقایی ها جز دزدی چه غلط دیگه ای کردن،اینروزاشون که بجز یه مشت معتاد [...] چیز دیگه ای ازشون نمی بینم.