یه نفر که بهش گفتن تو تمومی،تو سرطان داری،تو میمیری.برگشته و گفته اینها همش حرفهای چند تا آدم مثل خودمه،گفته که میخاد زندگی کنه.و زندگی کرد.اونم با بچه ی ۸ روزه اش اومده بود.
احساس رضایت،خوشبختی و شکرگزاری ای که این دو نفر داشتن از ته دلشون توصیف می کردند،آدم رو از خجالت آب می کرد.یعنی فقط کافی بود یه کم شعور داشت،اونوقت بود که کنترل رو بر می داشتی و اون دکمه قرمزه رو می زدی.
به خودم که می رسم میبینم چقدر ناشکرم.چقدر نافهمم.من تمام خنده های خدای خودم رو اخم کردم.من تمام دفعه هایی که دست دراز می کرد تا دستگیرم باشه رو پس زدم.پس زدم و هی نشستم فکر های احمقانه کردم،قضاوت های احمقانه کردم.
چقدر من بی لیاقتم.
حالا هم شب های قدرش رو قدر نمی دونم.
شماهایی که اینجا رو میخونین.شماهایی که خیلی بیشتر از من میفهمین و هستین…
برا منم دعا کنین.
شکر
زریر جان من نمیدنم چرا از این احسان علیخانی اصلا خوشم نمیاد به نظر من همش داره فیلم بازی میکنه و این آدمی لارج و با ظرفیت و صمیمی که نشون میده نیست. اصلا حس خوبی بهش ندارم برای همینم به هیچ وجه برنامه هایی که اون مجریش هست رو نگاه نمیکنم برام در حد بچه های انجمن فیزیک دانشگاه هست ( همونایی که باعث شدن خودمون مجله بزنیم) هست
شاید.
خب منم با کل برنامه ش موافق نیستم که.
خیلی فقظ یاس و ترس رو القا می کنه.
به قول بهنام:به هر باغ که رسیدی گلی بچین و برو.