گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

Blue Flag





Flying high, up in the sky,
We'll keep the blue flag flying high
From Stamford Bridge to Wemb(er)ley
We'll keep the blue flag flying high

(play sound file)

من و التماس و علی و علی(ع)

علی چه برایت بگویم پسر.

از کدام دینم.من هنوز مولتی ویژن و اسپایس را نیک یاد دارم.

علی چقدر دلت را می شکنم هر روز! نمی دانی چقدر بی لیاقتم.

من همیشه راه ها را نیمه می بازم.

علی،کاش می توانستم گریه کنم.به جای این همه خودخوری.

راستی علی،هنوز هم "علی(ع) تنهاست"؟

آخر خواهشی داشتم.تو چی،پارتی من می شوی؟

اگر او را دیدی بگو که کتابش بالش خوابم شده، بگو اسمش را خوب حفظم،

بگو راستی من هم گاهی تازه یادم می افتد که حق هم بوده(شایدم هست!).

علی،من چقدر بدبختم.من، تو و علی(ع) تو را این همه ذلت دادم.

علی کاش بودی.دلم هوای "کویر" می کند.بوته های رفته بر باد.

صدای ضجه ی زمین و ندایی که شاید وجدانم باشد.

علی منم دوست دارم رشد را،ایمان را،بودن را،چیزی به اسم عصمت را.

علی،من می دانم که چرا پهلوی فاطمه(ع) این همه درد است.

اما من بازنده ی نیمه های خالی ام.

علی،اینجا غروب ها دلم بیشتر می سوزد تا بگیرد و بیشتر از همه به حال خودم.

کمکم می کنی؟

خودم می دانم اینها حتی ریگ های "ابوذر" هم نیستند.

علی من گاهی از خودم می ترسم.

کاش باز خواب زمستان را می دیدم.

راستی تو چی،دعا خواندی تا شهیدت کنند؟


زندگی . . .

نمی دونم شریعتی راست میگه یا نه که :

"بزرگترین خوشبختی آدم ها،بدبختی های کوچک آنهاست".

اگه اینجوری باشه لابد من خوشبخت ترین آدم روی زمینم.

توی زندگی ای که هیچی رو نمی فهمی و نمیفهمن جز پول.

دعوا سر تکه نونی که جلوی سگ هم بندازیش نمی خوره ومنم منم کردن های اونایی که تنها

دارن وظیفه شون رو انجام می دن نه کار دیگه.

یه لقمه نون هزار تا منت.

و تو هی بگو من دارم کار می کنم، من دارم شرکت می زنم، من دارم کد می نویسم.

ولی برای  کسایی که کار رو علوفه بار الاغ کردن می دونن کدنویسی هم شد کار.

اونایی که افتخارشون دزدی و مال حروم خوردنه شرکت زدنم شد کار.

مگه اینجا می دونن آبرو چیه که بترسن بریزه.

مگه فرقی هم می کنه که تریاک بفروشی یا بری کار ساختمان.اینا فقط پول می خوان.

و تو می مونی میون هزار تا منت،تهمت و صد تا ناسزای دیگه.

نمی گن.یعنی به خودت نمی گن!کاش این یه مورد رو مرد بودن.

به سفره رسیدی خوب هی، شاید حقی داشته باشی مگر نه اینجا جنگل های آفریقا را

قانون می زنن.

گاهی نبودنت آرزوت می شه و خدا رو شکر که یه چیزی داری مثل همین وبلاگ.

آدم هایی که هر وقت کد می خوان یادشون می افته که هستی .هر وقت کامپوترشون رو ترکوندن

تازه میان احوالپرسی.

کسایی که فکر می کنن تو عاشقشونی و غافل از این همه حس دل رحمی.وای که چقدر بدبختن.

کسایی که هنوز نمی دونن فیلم چیه و می خوان واست بازی کنن وتو هم یعنی هیچی،یعنی منم که خرم.

هر وقت توپ بودن از تریاک،کد،پروژه ی آماده،پول دزدی،خنکای کولر و . . . تازه می گن

 راستی تو نمازت رو خوندی.

اینه زندگی آیا؟(مگه بهنام همیشه اینجوری سوال نمی کرد؟)

کاش جعفر الان اینجا بود.

خدا رو شکر.

من هنوز یادمه که اونو دارم،باز هم شکر.

گاهی آدم ها می خندند

گاهی آدم ها می خندند! به خودشان! به زندگی! به بره ای که یونجه می خورد!

گاهی آدم ها می خندند! به پسرک خورده به خاک! به نگاه نیمه ی مهتاب!

به طنز چاپلین! به مرگ هیتلر! به پول یارانه ها! به شهاب 3!

به مادر های سالن انتظار بیمارستان نمازی!

گاهی آدم ها می خندند! به عشق! به دهاتی سوخته در فقر! به دستمال عرق گیر یه پدر!

به اینکه "فاطمه، فاطمه است"! به رنگارنگ هاتبرد! به منشی که در برگ های زرد

روزنامه می خواهند!

به حماقت حسین(ع) پسر علی(ع)! به وجود!

 و مرگ را چه ساده می پذیرند.با شهوتی پر از ماندن.

و اینان (همان آدم های خندان) چه خوشبختند. آنها حتی پراید هم سوار میشن.

آنها چه با فرهنگ تاپ و .... می پوشند.آن هم توی . . . .آدمهای خندان ایروبیک هم کار می کنند.

درست مثل فاطمه (ع).

آدم های خندان پیامک را چه مقدس(!!!) می پرستند.

آدم های خندان از زندگی تنها تالیا و ایرانسلش را می پسندند.

و باز گاهی می خندند! این بار به حماقت من!

و می نازند.به رانندگی خودشان.به تناسب اندامشان.به خود فروشی اشان.به انسان(!)بودنشان.

به سیرت زیبایشان!

و هنوز هم می خندند! به لهجه ی مادر! به قیمت هایی که مجبوری قبول کنی.

به الاغی که از خودشان بیشتر می فهمد.

 

و سر سفره ی نهار.چه لبخند زیبایی می آفریند پدر.وای خدا پدر من هم خندید به التماسهایشان.

به تعریف هایی که از دوشیزه های باکره اشان (!!!) می کنند.به کوچکی دنیای آدم های خندان.

و من تنها خواهم گفت خدای را شکر.

شکر، که زیاد نمی فهمم.شکر، که همیشه اینجایی. شکر،که دست های ساده ای داریم.

خوش آمدی محمد

لیاقتم را گم کرده ام،شاید توی جنگل های گیلان.شاید با "باز باران" با گریه.

اختیارم شده خم شدن هایی که اگر فراموش شوند . . .

خدا را شکر.

صدای یار می آید.می گویندش بخوان.خود را، خدا را،انسانیت را،من را،من را،من را

و باز هم من را.

همیشه اینجا روی میز کامپیوترم نشسته و نگاهش،گویی می خواند."باز باران با ترانه".

و من گاهی خسته از انتظار باران.اصلا خسته از انتظار.من و فراموشی.

راستی چرا ما فکر می کنیم دنیا همان "زمین" ما است و آخر ندارد آن هم فقط به این دلیل

که گرد است.

چشم های پروانه ی جنگل کارا هم گرد است(همان که عشق را بچه گانه در چوبین یادمان می داد).

حاشیه چیست؟بودن؟ شهوت پرواز؟ سفره ی بی نان خانه ی ما؟ اصلا شاید خود ما؟

و محمد آمد.زیبا از هر چه که ما نداشتیم و من هنوز هم ندارم.

و دوستانی که با شکم های پر از سوسیس مخصوص چه کودکانه "محمد" صدایش می کنن.

آنها هم او را ساحره می گویند.

باز دارد نگاهم می کند و سامی می خواند.

راستی کمالی که با سیلی خوردن آید را چه سود.

گاهی (مثل الان) چقدر دلم می سوزد به حال خودم.

من هنوزم می گردم لیاقتم را،ستاره ی درخشان را، بوی خاک نم خورده را،محمد(ص) را،

کودکی ام را،ماندنم را و احساسی را که نمی داند شبنم چه شور است.

چه حس زشتیست حقارت و تن دادن به . . .

و تنها "خوش آمدی محمد".

روز پدر

اگر پرستش غیر از خدا مجاز بود علی را می پرستیدم.
به خود اجازه نمی دهم که برای شناخت علی کلمه ای بر زبان برانم و با قدرت عقل
شخصیت او و زندگی پر ماجرایش را تجزیه و تحلیل کنم.
شناخت علی فقط به قدرت عشق میسر است و فقط عشق اجازه دارد
به حریم علی نزدیک شود.
من هم فقط به قلب سوخته ی خود اجازه می دهم که از علی سخن بگوید و فقط به حرمت
عشق جرات می کنم به علی نزدیک شوم.
اگر شعله ی عشق او در دلم زبانه نمی کشید، ابدا به ساحتش جسارت نمی کردم
و نامش بر زبان نمی راندم.
ولی چه کنم که سر تا پای وجودم در آتش عشق او می سوزد.
هر وقت که نام او بر زبان می رانم، یا یاد او بر دلم می افتد، بر خودم می لرزم،
اشک از چشمانم فرو می چکد،آتش دردناک و لذت بخشی وجودم را فرا می گیرد،
در او محو می شوم، عاشقانه با او راز و نیاز می کنم و روحم آشفته وار علی علی
می گوید . . .
آخر چگونه می توان خدای بزرگ را پرستید و به علی عاشق نشد؟
چگونه ممکن است به خدا که کمال مطلق است چشم دوخت ولی
کمال متعالی علی را ندیده گرفت؟
عشق به علی جزیی از پرستش خداست.

در پهنه ی زمان و مکان اگر بخواهم بگردم، کسی را بیابم که رابطه ی من و او
عشق باشد، نه فقط الان، نه فقط در یک نقطه، در همه جا و همه وقت . . .
فقط علی را می یابم که اینچنین به او عشق بورزم و رابطه ی من و او بر پایه ی
عشق پاک باشد.
عشقی از تاروپود وجودم، از اعماق روحم، از معراجم، از مرگم، از حیاتم، برای علو روحم،
برای طیران به آسمان ها،به علی پناه می برم.
انیس شب های تار من هنگام مناجات، همراه من در کوچه های پر پیچ و خم و تاریخ،
مددکار من در نبرد های مرگ و حیات، آرزوگاه عالی ترین تجلیات روح من برای
خلیفه الله علی الارض شدن.

::.شهید مصطفی چمران

پی نوشت:راستی پدر روزت را عشق.پاها را چه کردی؟یادت که نرفته لباس های خواهر را؟
راستی پدر تو چقدر بلدی بخندی؟
من فقط می خواستم . . . ما زبان هم را میفهمیم،مگه نه پدر؟
کاش علی را می توانستی بخوانی.از چمران.از شریعتی.راستی پدر می دانی چمران کیست؟
مهم نیست گاهی همان حرف های تو را می زند،فقط،فقط یه کم باید سواد می داشتی.
پدر،ممنون که ترس را به شوق زدودن نیاز من نمی دانی چیست.
پدر،می دانم هیچ گاه اینجا نخواهی آمد و نخواهی خواند،آخر آنهایی که اینجا را ساخته اند
یادشان رفته که بابایی من سواد را جاگذاشت میون ترک های پوست دستانش.
مهم نیست پدر ، تو همیشه فهمیدی.
راستی پدر خیلی خنده داره اگه به وبلاگ من نظر می دادی!! آی می خندیدیم.
یادت می آد.تو پیشگویی می کردی و من با تو شرط بندی می کردم و همیشه تو برنده.
پدر،من تسلیم.آخه با وفا مگه من تا حالا گفتم نه؟
یه تار موی بابایی به هر چی که می گن زندگی.
زارا را آفریدی و او نیز شوق را و من،و من به دنبال اینکه بابای خوب غصه ها تا ناکجا ببینم.
راستی حلال دیگه؟مگه نه؟
روزت مبارک پدر.

::.مهندس کوچولوی تو

نیایش و آمرزش

خدایا! آنچه را تو از من بدان آگاه تری،بر من بیامرز.پس اگر به گناه بازگشتم،تو نیز از
در بخشندگی به آمرزش بازگرد.
خدایا! بر من بیامرز عهدی که با خویش کردم و بدان وفادار نماندم.
خدایا! بر من بیامرز! آنچه را به زبان خواستم به تو نزدیک شوم ولی دلم از آن سر باز
زد.
خدایا! بدبینی ها، بیهوده گویی ها، آرزوهای دلخواسته و لغزش های زبان مرا بر من
بیامرز.



::از همدم تنهایی های چاه کوفه، علی(ع)

 

و اینک آخر زمان(آخرین دانشگاه)

و اینک آخر زمان
سالهایی به لطافت باران و دوستانی به صداقت قطره هایش.
زایش یک دنیا دلتنگی و آفرینش جهانی نو.
و اینک آخرین روز.
تمام.پرونده مختومه.دانشگاه بووووووووم.سال هایی که ایمان را آموختم و معنای خواهر.
محرم را دانستم که چیست و گم کردم هر چه آورده بودم از کلاس.
زریر گم شد و شاید . . . (خدا داند).
تا به خود آمدم داریوش را فروخته بودم به هم اتاقی،سیما بینا،چاوشی،یگانه،قهوه،فوتبال،برزو،
مهدی دیوونه،محمد سرآشپز،ابراهیم موذن،افشین،ثانی بد حساب،کاظم رابینز،رامین . . . ،
و داداش بزرگه(مهدی سفید).
و حالا اسیر یه دنیا پر از خواهر برادر هایی که دنیایمان کم می یابدشان.
یه شهر(بزرگترین روستای جهان){ناراحت که نمی شین،این یک تست جنبه سنجی است}،
دانشگاهی پر از هر چه که تو خواهی،
مهندس هایی که حالا دیگه واسه خودشون شرکت می زنن.
ترم بوقی هایی که اخلاص را یادمان می دهند.
و اینک آخر زمان.آخرین درس.آخرین امتحان.آخرین فوتبال(یاشاسین ترکیه).آخرین اینترنت.
جهانبخش گل،کرامت،حکمت نیا،کسبی،نادری،امیری،علی نژاد،عسکر پور،محمدی،رحمانیان،مصلی نژاد،
آزادفر،بهنام،دکتر،بردبار،حبیبی نژاد،مسرور،غضنفری،یزدانی،محکم کار،شیروانی،حمید،
فرشاد،سخنوری،شادمانی،حسینی،مسلم،لاری،زاهدی،حسین پور،خالقی،مظلومیان،فرهمند،
شیرزادفر،زرتشت،رضوی.(اگه اسمی از قلم افتاده گفتم شاید . . . ).
راستی که گفته که خدای تنها خالق است؟یعنی دنیای ما را احترامی نیست؟
و حال دلت می گیرد از هر چه بودنه.و پیامک ها را شاکریم.(ولی برزو . . .).
و تنها ممنون از همتون، همه ای که آدم بودن رو یادم دادین و عاشق شدن را فرمان.
آبجی های گلم،عشق های جاودانم،هم اتاقی های خدایی
و منی که تنها انتهای بودن خودم رو می بینم و دیگر هیچ.
و باز اسباب می کشیم،ولی آخرینش است.یعنی این مرگ است.
چه دلهره ی شیرینی وقتی که حس میکنی
تکه های دلت را جا می ذاری و هر جا که می نگری شبنم می آفرینی اما حیا را پاس می داری.
و گاهی باران می بارد.خودش می آید.اوج گرما می بارد.
اینجا آسمان ابریست و گریه را تمرین می کند.
دلت خیس خیس خیس.تنگ چون پهنای باند اینترنتت.
یوآخین لو،ژرمن قهرمان و باز یاشاسین ترکیه.شب بیداری هایی که نبودشان پوچی را یادآورند.
پشت سر دنیایی همیشه سبز ، سبز به رنگ آبی. و روبرویت پدر.دست هایی که قرآن تو هستند.
و اینک گام ها را چه رمق گم شده.و گلبرگ هایی که پر هستن از شبنم.
اینک آخرین فریاد.اما صدایش را چه شده !! چه خلوت کشنده ای دارد.
رقص ها را یادمان رفته انگار.
و تنها "مجنون نبودم" و " ماه من". شلوارک ها را باید کادو بگیریم.
راستی مال تو چه رنگی بود برزو؟
منوچ،سوالی که همه رو گیر مینداخت(حتی برزو را)،
موبایلی که صداش آدم رو . . . و زنگ های نیمه شب.
شاید واسه نماز شب بودن!!!
پیامک های پسورد دار،اسمی که هیچ گاه ندانستیم.راستی دستت رو باز کن.نه چیزی نیست.
این بار هیچ جا چیزی نیست.
و آخرین ترانه:شهره،ستار،شادمهر،سیما بینا،داریوش قدیمیمان و تکرار و تکرار و تکرار.
چه اعصاب خوردی آرامی.آرام آرام می آید،
دلت را می خرد و می برد با خود تا ابد.تا دمشق.به یاد چمران و شریعتی.
اینجا خونه دانشجویی.اینجا آهنگ و رقص،اینجا درس و فوتبال،
اینجا یورو 2008،اینجا یاشاسین ترکیه،
اینجا همه داداش، اینجا همه شبنم،
اینجا پر از غروب آبی(سرخی اون رو رنگ کردن تا شاید دلی نگیرد).
اینجا آخر همه چیه،اینجا آخر دنیاست.
و اینک آخرین یادداشت. وبلاگ و خونه دانشجویی.کولر ها همه خاموش و جنگ بر سر پنکه.
راستی در رو ببند . . .ش می ره بالا.
و اینک تسویه.هر چه که داری بیار. خریدار داریم.اینجا ژتون ها را باد می برد.
.
.
.
و من و حلالیت.از همه.از همه چیز. از کیبوردهای کارگاه.از آدم هایی که بازیگر بودم و
کارگردانم کردن.
از علی آقا،از س.( . . . )،از ( . . . )،از شیشه های آزمایشگاه شیمی،
ازبسیجی های دل،از تلفن کوچولوی داغ کرده،
از پشت خطی ها،از طرف های اون ور،از خودم،از خدا.
از گل های سرخ دانشگاه،از کاکتوس های آبجی ن.م .از 6120 کلاسیک.از دفتر خاطرات یوگا.
از میل های ثانی،
از پیش قضاوت ها،از هوش مصنوعی،از دکتر،از بهنام.
و باز ممنون واسه اون همه نقاشی که واسم کشیدین.چه کودکانه.
راستی اینجا گاهی دلم حرف می زند،اگر گلی بکارید ممنونتان میشم.
اینجا همه ی پیامک ها فارسی اند و 9 تومان.
فقط یادمان نرود دنیایی که رنگهایش را شبنم ها روغنی کردند وتابلویی که پازل از آب در آمد.
تکه ها را گم نکنیم.قول.
دیگه نمیتونم بنویسم . . .
میبخشین که؟نه؟

برادر کوچکتان زریر جوانمرد.


پدر

 

لعنت به هر چی اسم،که معنای پدر میدهد

 

Father

 

پی نوشت:خواهشا نظر ندین .برداشت منفی هم نشود.درک نمی کنین.

 

I'm Alive

I'm Alive





Mmmmm ... mmmmm ...
Mmmmmmmmmmmm
I get wings to fly
Oh ... I’m alive
Yeah

When you call on me
When I hear you breathe
I get wings to fly
I feel that

I’m alive

When you look at me
I can touch the sky
I know that I’m alive


Mmmmm ohhhhh ahhhhhh

When you bless the day
I just drift away
All my worries die
I’m glad that

I’m alive

You’ve set my heart on fire
Filled me with love
Made me a woman

On clouds above

I couldn’t get much higher
My spirit takes flight
Cause I am alive


Ohhhhh

When you call on me
When you call on me
When I hear you breathe
When I hear you breathe
I get wings to fly
I feel that I’m alive

I am alive

When you reach for me
Raising spirits high
God knows that
That I’ll be the one
Standing by

Through good and
Through trying times

And its only begun
I cant wait for the rest of my life

When you call on me
When you reach for me
I get wings to fly
I feel that


When you bless you bless the day
I just drift away
All my worries die
I know that I’m alive
yea
I get wings to fly
God knows that I’m alive


::Celine Dion

زندگی را بخش باید کرد!!

زندگی را بخش باید کرد،


شاید هم بهتره که بفهمیمش.


راستی زندگی چند بخشه؟


زندگی شاید یافتن بودنهاست.


ابدیت را هجی کرده ای؟


و ما که همه، جا مانده ایم و تهی از حس بودن و تنها خواهانیم که بمانیم.


هیچ فکر کردی که آمدی برای رفتن و جاری شدن میون یه حس مثل صدای پر نیلوفر آبی.


و شهوت را چه؟


هر کس تونست،تعریفش کنه.(تو بخش نظرات).


شهوتی که میمیراند هر چه حس داری از بودن.


و چون شیشه ای از مشروب تهی گاه خوبیست اندیشه را.


بتعریف.گر می توانی.


پس داد نزدن که من .. . تهی کردن اندیشه هنر نیست.کشتن احساس نقشیست نا زیبا.


پس کلاس نذارین خواهشا.


راستی کجای زندگیست.لذت ؟ عشق ؟ وظیفه؟!!


اصلا خود زندگی چی؟بخش کن.


خدایا به عزلتت قسم فهم را گم کرده ام، منم شدم یکی مثل عادل(فردوسی پور)اون اشک ها


را نمی فهمد و من خیلی بیشتر خود را و باز بیش از این تو را.


قرار نبود زندگی گم شدن و نفهمی باشه.ما آمده ایم از برای فهم.


کمک کن.


گریستن را بیاموزمان.



گریه نکن قهرمان

قهرمان می گرید.

قهرمان میبرد.و باران هم نامرد شده.پای قهرمان چرا سر باید بخورد؟

قهرمان می گرید.به حال دل هایی که میتپند برایش.به حال روزهایی که داشت.

قهرمان می گرید و یادش مانده سالهای پیش را.

زمانی که نامش را دوست داشتند و نمی هراساند کسی را.

قهرمان می گرید.آسمان هم می گرید ، شاید برای نامردی اش.

و این وسط سرخ هایی که باید خدایشان دیرک دروازه باشد.سرخ ها و نام ها.

اما چه شد.چه شده بود تیمی که می لرزاند دل ها را و گرفتار طوفان آبی.

سرخ های دربند قهرمان.

قهرمان می گرید.به زمانه شاید.به شانسش شاید.

به مادری که پرید و نتونست هدیه ای از برایش بفرستد.

قهرمان هر چه دل بود را برد، اما جام را جا گذاشت.قهرمان فوتبال یادمان داد.

قهرمان لیاقت را صدا می زند.

و باز قهرمان می گرید. ودلمان نیز می گیرد.راستی عدالت را ندیدی.

گزارشش را عادل می داد اما عدالت را من ندیدم.

عادل متعجب از اشک های شسته با باران قهرمان،تو گویی فهمش را گم کرده آیا؟!!!

قهرمان هنوز هم می گرید. آخر، دل ها گریسته بودن برایش.

قهرمان هر چه تو گویی داشت جز شانس.

و خدا انگار پول گرفته بود.

چلسی همیشه قهرمان را گریه چرا !!. او که هیچ کم نگذاشت.

بلند شو قهرمان.تو میلیون ها دل را بردی. تو هر چه آبرو سرخ را بود بردی.

بلند شو و بخند به زیبایی ای که آفریدی.تو میلیون ها آدم را میخکوب کرده بودی

و دهانها را متراژ چه بالا بود.

بلند شو و بخند تا اون مادر هم بخنده.

قهرمان همیشه قهرمان خواهد بود.

اگرم گریستی دلت هست. تو غرور را خالق هستی.

بلند شو و گریه را به تنهایی هایت بسپار.

عادل جان نخند به اشک هایی که لیاقت می خواهد دیدنش.تو نیز اعتبارت را از قهرمان می گیری.

راستی چند گرفتی برای گزارش بازی قهرمان؟

پس عادل نخند.حقوقت را بشمار.

بگذار قهرمان تا دلش می خواهد بگرید.کسی از تو نخواست توپ ها را جمع کنی.
و همچنان قهرمان می گرید.

 

الا تهرانیا انصاف میکن!!

سلام دوستان گلم ، بچه ها گیر دادن که آپ کنم و منم که این روزا سرم شلوغه . . . .


اما به مناسبت بزرگداشت استاد شهریار یکی از شعر هاشون رو می ذارم رو وبلاگ.


البته اگه راستشو بدونین خیلی وقته که دنبال این شعر می گشتم.


تو جامعه ای که هر کس و ناکس می رسه به ترک زبون ها یه چیزی می گه.


البته استاد شهریار شاید بهتر بود میگفتن:الا ایرانیا.


آخر الان همه جا سخن میرانند که چه خنگ. اما نمی دانم کورند یا کور می نمایند، نمیدانم!!!


نمی دانم نمی بینند التماس هایشان به ریاست های ادارات را و آبدارچی هایی که با هزار . . . چای باید آوردش و باز من را چه کار که همه ترکند.


من را چه کار که 37 ملیون ترک زبان داریم و این در حالیست که جمعیت فارس زبان کمترند.


من را چه کار که رهبرشان که برای رساندن یک نامه به دستش چه لگد ها که نمی خورند، ترک است.


شاید نمی دانند و یا می دانند اما انصافشان گم شده.


شاید نمی دانند قرآن ترک ها ناموسشان است و آنقدر مقدس که هیچ گاه به آن قسم نمی خورند و ناموسا هایی که پرمدعاهای فارس می فرمایند.


همه را نمی گویم، اما به همان ناموس خودتان قسم، شده اس.ام.اسی بخوانی از ترک ها و نخندی.


پس انصاف کن و نظر بده.


انصاف کن و فحش بده(هر چند توی دلت)، تو هم ناموس داری.من می دانم.






شعر استاد شهریار درمورد تهران و تهرانی



الا ای داور دانا تو میدانی که ایرانی



چه محنتها کشید از دست این تهران و تهرانی


چه طرفی بست از این جمعیتْ ایران، جز پریشانی


چه داند رهبری، سر گشتۀ صحرای نادانی


چرا مردی کند دعوی کسی، کو کمتر است از زن


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من؟



تو ای بیمار نادانی چه هذیان و هدر گفتی


به رشتی کله ماهی خور به طوسی کله خر گفتی


قمی را بد شمردی اصفهانی را بتر گفتی


جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی


تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من




تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی


به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی


چرا بیچاره ای و مشدی و بی تربیت باشی


به نقص من چه خندی، خود سراپا منقصت باشی


مرا این بس که میدانم تمیز دوست از دشمن


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من




گمان کردم که با من همدل و همدین و همدردی


به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی


چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه آوردی


اگر میخواستی عیب زبان هم رفع میکردی


ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من




به شهریور مه پارین که طیارات با تعجیل


فرو میریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیل


چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردمبیل


تو را یک شب نشد ساز و نوا در رادیو تعطیل


ترا تنبور و تنبک بر فلک میشد مرا شیون


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من




بدستم تا سلاحی بود راه دشمنان بستم


عدو را تا که ننشاندم به جای از پای ننشستم


به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم


چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم


کنون تنها علی مانده است و حوضش چشم ما روشن


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من




چو استاد دغل، سنگ محک بر سکه ما زد


ترا تنها پذیرفت و مرا از امتحان وا زد


سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد


چو تهران نیز تنها دید با جمعی به تنها زد


تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من




چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد


نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد


چو تنها کرد هریک را به تنهایی بدو تازد


چنان اندازدش از پا که دیگر سر نیفرازد


تو بودی آنکه دشمن را ندانستی فریب و فن


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من




چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد


چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد


مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد


هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد


تو گل را خار میبینی و گلشن را همه گلخن


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من



تو را تا ترک آذربایجان بود و خراسان بود


کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدینسان بود


چه شد کرد و لر و یاغی کزو هر مشکل آسان بود


کجا شد ایل قشقایی کزو دشمن هراسان بود


کنون ای پهلوان پنبه، نه تیری ماند و نی جوشن


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من




کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان


نه ماهی و برنج از رشت و نی چایی ز لاهیجان


از این قحط و غلا مشکل توانی وارهاندن جان


مگر در قصه ها خوانی حدیث زیره و کرمان


دگر انبانه از گندم تهی شد دیزی از بنشن


الا تهرانیا انصاف میکن خر تویی یا من


پی نوشت: بازم عرض کنم که من قصد توهین به هیچ شخص خاصی ندارم،فقط انصاف کنین.لطفا.

عذر می خوام آقای مهندس

یه دوست که روز اول دیدنش میخواستیم دورش بزنیم، چه دعواهایی که به خاطر اومدنش نکردیم.
ما تمام تلاشهای لازم رو به انجام رسوندیم اما به دلیل خنگول بازی یکی از هم اتاقی های گل
اسمش رفت توی قرارداد و اونم (از روی اجبار) شد یکی از هم خونه ای های ما.
کسی که زمین تا آسمون با ما فرق می کرد.کسی که هنوز نمی دونست آدمک چیه.
نمی تونست عروسک بسازه.شیشه های دودی نمی تونست بخره. نقابش شیشه ای بود.
اما خوب درس می خوند، آخه دانشجوی سال اول بود و خوشحال که داره به جامعه ی بزرگ مهندس هاخدمتی می کنه.
اینترنت های که ماها تا صبح میزدیم و اون که 8 شب خواب بود. مثبت به توان بی نهایت.
اون حتی می ترسید کی.او.کی ببینه.اون از کیک امریکایی می ترسید.راستی اون نماز هم میخوند و می خونه.
گذشت و گذشت و گذشت. و او هم کم کم اومد کنار ماها، اونم دیگه شبا دیر می خوابید،
اونم یورو تور میدید اما نه مثل ماها.
و هیچ وقت هم مثل ماها نشد.اون خیلی گل تر از این حر فا بود و من که دلم نمی اومد یکی بشه مثل گل زاهدانی.
من دوستش داشتم، همه چیزش رو . و بیشتر از همه چون اون نمی تونست کس دیگه ای باشه.
او شریف تربیت شده بود، او شریف بزرگ شده بود.
او می تونست رگ های احساس قلبت رو بشماره اما به روی خودش نمی اورد.او عاشق رفاقت بود، اما هیچ وقت سراغ لامپ نرفت.
اون یه وبلاگم داشت. و وبلاگشم مثل خودش ساده بود،آبی و گاهی هم سبز مثل پاییز.
اون سراغ ما هم می آمد تازه نظر هم می داد. و منم عاشق متلک هایی که جا می ذاشت.
او دوست خوبی شد و هست وخواهد بود.
او همیشه اینجاست تو این دل من.اونم توی مقاله ی نوستالوژی من هستش.
و من نمی دونم چرا قات زده.چرا پاک کن شده.چرا یکی هم واسه مهرداد و هوشنگ نمی آره.
یعنی همش واسه یه جواب.اونم فقط واسه ضایع کردن مودبانه.{یه شوخی از جنس نیما}


خب من الان چی باید بگم.
من همون جا هم عذر خواستم. من نمی خوام آقا مهندس ما بدون میکسا باشه.
این یه دعوت نامه از طرف بلاگ اسکایست، خوب چی میگی.قاتی ما ها می شی .با هر قالبی که دوست داری.
و با هر برنامه ای هم که دوست داری می سازیم.
حلالمون کن.

دلتنگی هام

"دل من حالش خوشه اصلا بلد نیست بگیره ولی خیلی تنگ میشه گاهی می ترسم بمیره".


MySelf


(خودم)

گاهی اونقدر دلم تنگ میشه که حتی دلیلش رو هم نمی دونم.دل تنگ چیزایی که دارم.دلتنگ خودم.
دلتنگ یه "حس غریب".دلتنگ نفس کشیدن.دلتنگ گریه های کودکانه.دلتنگ پدر کنار دستم.
دلتنگ زارای پشت دیوار.دلتنگ سادگی.دلتنگ ماندن. دلتنگ خدا. . .
من می مونم و یه دنیا نفهمی.یه دنیا پر از دفترها ی مشق.یه دنیایی خالی. آغار ابدیت.
و پر میشم از حس نوشتن.یه چیزی مثل پرواز. اما نمی تونم "پرواز را به خاطر بسپارم".پرنده تا خداست.پرنده شاید قاصدش است.
و اون موقع ست که می خوام همه چیز رو بیارم،اما دلم تنگ است، طول میکشد.
من می گردم همه جای دلم رو. و بعد دلم می سوزد، به حال خودم.به نفهمیم.به حال خودش.
و من داد می زنم ،آی مردم من نیم کیلو وجود می خواهم!!
خدا می خندد،من حسش می کنم.و من می ترسم.دست هایش را پس خواهم زد آیا؟
فکر و فکر و فکر.اینجا عقل ها را گویا اسید نیتریک پاشیده اند.
و حس میکنی دوست داری.چه دلتنگی زیباییست!
شب،کیل بیل، ماکروسافت ورد و آخر دنیا.
و می گویی اینجا خدا می خندد،اینجا خدا می بوسد دلت را، ولی باید تنگ شده باشد.
پس تا خدا می خندد. . .
وای، خوابم می آد.هی، تا حالا از چشمهای یه مادر آب خوردی!!!!
اصلا تا حالا باد رو بوییدی؟می دونی خیلی آشناست بوی دلت رو میده و شایدم خدا رو.
یعنی فرق می کنن؟!!
الان بازم" دل من حالش خوشه".ولی نمی ترسم . . .



یه تولد لب ساحل

سلام زارا.نگفته بودی کی اومدی. خب منم نپرسیده بودم.
نهایتش یه ماهی میشه. نه؟
راستی امسال چند کیلو آدم دیدی؟من خواستم خودمو وزن کنم اما ترازومون زیر گرم کار نمی کرد.
چقد من حواسم پرته. آمدنت بهاری.
من بچه که بودم بهار رو می فهمیدم.تازه درسم می خوندم!
دنیای زیبایی بود. دست دراز می کردی خدا می چیدی.همه چیز شیرین بود.
و خیلی وقتا گریه می کردم، به سادگی، به غروب و شاید به حال خنده هام.
من یه عالمه عشق داشتم و یه دنیا به بزرگی حیاط مدرسه.
و هر سال بهاری آمد و من که می گفتن بزرگ می شی.
من باید آدم حسابی میشدم آیا؟
ولی بهار رو گم کردم.میون نصیحتای بزرگترا.میون عشق های دیگرون. و یادم رفت دلم چی می خواست.
وای زارا،من بچه گیم، خودم ، دلم و . . . همه رو یه جا باخته بودم.
راستی تو تا حالا بزرگ شدی؟
دنیای وارونه ای داریم.بزرگ که می شیم میخوایم عشق رو وزن کنیم.حجم دل و چگالی احساس رو بگیریم.
لااقل کاش جذر نمیدونستیم تا این همه بهار رو زیر رادیکال له نکنیم.
دست ما نیست که بهار نیاد، ولی فهمش چی؟
می دونی زارای مهربون، بعضی وقتا باس چشارو بست تا دنیارو ببینی.
و حس کنی بودن رو و بفهمی بهار رو و اون موقع است که داری بزرگ می شی . . .
و پر می شی از فهم بهار و بوی گل های نارنجش.و دست که دراز می کنی خدا رو می بینی.
و تو متولد میشی، مثل بهار. و تو هم بهار می شی.
پس زارا خانوم بهار، بهارت مبارک.

When we were smallllllll