گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

دلتنگی های خوب

دلتنگی حس زیبایی است . بی‌آلایش زیباست . بی‌وقت می‌آید و همیشه سراغ دل آدم را می‌گیرد .
دلتنگی پر است از مهر . دلتنگی آذرِ پنهان زیر خاکستر آبان است و همیشه آدم را گرم میکند تا زمستانش را بیشتر دوست بدارد . دلتنگی خواستن کودکانه است . همان‌قدر ساده ، همان‌قدر پر از شادمانی .
دلتنگی اصلا شاید تپش‌های قلبی باشد پشت پنجره های آن اتاق رو به جاده .
شاید ناب باشد . شاید اصلا خود عشق باشد نشسته بر صندلی طراوت ، رو به سوی آن جاده ی شلوغ و عبور سفید تو را قلم میزند.
و چقدر بعضی چیزها زیباست ...
خدایا من سال‌هاست که میان بودنم گم‌ام ، اما چه لذتی دارد دیوانه‌وار قدم‌های عاشقی را در خیابان‌های این شهر ، میان روزمرگی هایمان نقاشی کنیم .
خدایا گاهی وقت‌ها داشتن آدم ها موهبت توست. و چه زیبایند. چقدر خودِ عاشقشان دوست‌داشتنی است .
گاهی وقت ها با دل کوچک مهربانشان قهر می‌کنند با آدمی . که حتی قهر کردنشان هم پر است از معرفت و وفاداری .
و من خوب می‌دانم که او میفهمد . او میفهمد برخی چیزها دست خود آدم که نیست . آخر مگر دل کودکانه‌ی یک مرد می‌تواند بگذارد کسی او را دوست‌تر بدارد. دل است دیگر . تاب این را ندارد که حتی به عادت به کسی چشم بگوید . آنهم آن چشم های پر از روشنی را . چه رسد که کسی بخواهد جسارتی کند.
چقدر داشتن بعضی آدم ها لذت بخش است . دلتنگی برایشان خوب است . غیرت مردانه‌ات که گل می‌کند حال دلت آرام می‌شود . و چه قهر دوست داشتنی‌ای . همه‌اش بوی وفا دارد و دل‌آرامی .
خدایا نمیدانم هنوز آنقدر ها نزدیکت‌ام که پچ‌پچ کم‌صدای من را بشنوی یا نه ! اما  من همیشه خواستنی ها را گفته ام . خواسته ام دلش آرام باشد تا با هر سخنی هر چند برخواسته از سادگی و بی‌غرضی نلرزد. بغض نکند و دنیایش تنگ نشود .
خواسته‌ام امانتی عزیزش را تَنگ در بغل داری . مهمان جوانی است . احترامش را بدانی .
خواسته‌ام که خنده هایش بازتر باشد . دست هایش گرم تر .
خواسته ام که از بودنش آن هم این روزها راضی باشد .
خواسته ام دلش چون پرنده پرواز را از یاد نبرده باشد. برود تا آن طرف های عشق . تا تمام آن جاهایی که نرفته . با تمام شوق‌های دخترانه اش.
میدانی ! چون دوستش دارم چون جانِ میان تنم.
و چقدر دلتنگی‌اش خوب است.

زمستانه


و مثل امروزم انگاری دلخوشی‌هایم آن دورتر ها ایستاده اند و هی نشسته اند به تماشایم. هی نشسته اند و منتظر تا ببیند این دل کوچک من زمستانش را چگونه صبح بخیر می‌گوید .

و اندکی دلگیرم و شایدم خسته . خسته از این همه حامی بودن . خسته از ریش‌سفیدی‌هایی که هر روزم باید داشته باشم.

و به قول دوستی شاید تمام این دوندگی‌ها فقط شکر دارد و سپاس خدا .

زمستان را با فال خوب حافظ شروع کردم .با ترانه ی بدرود پاییز .

و خدا را شکر .


پاییزانه


و چه پاییزی بود امسال . پر از عاشقی‌های نداشته . پر از رقص برگ‌های همان درخت روبروی اداره .
و گاهی هم پر میشد از بغض . میشد گریه و آه . میشد رفتن های بی دلیل .  میشد هِی روزگار .
اما با همه‌ی بردن ها و رفتن‌ها ، باز دلدادگی آموخت من را .
و چقدر زیبا بود امسال .
دو شاخه نرگس دوست داشتنی که آمیخته بودند به عطر مریم . چقدر هوایی میشه بعضاً دل آدمی .
تمام کودکی ها ، با شیطنت های زیبایش امسال مهمان دل پاییزی من بودند .
و می‌گویند امروز آخرین روز پاییزهای دهه‌ی نودی من هستش .
آخرین روزش برای من دیروز بود .
با خیابان های پر از مهر شیراز .
با ماشین های پشت سرم که هی اعتراض میکردند و چراغ می‌زدند .
و نمیدانم ایراد کار من کجا بود ؟!!
به گمانم آدم های این زمانه عاشقانه راه رفتن را فراموششان شد .
و زمستان مستانه می‌آید .
همه‌اش مبارک باشد

ری‌را

سلام ری‌راااا ! 
خوابت خوش .
چه بارانی است . و میدانم که چقدر قند دلت آب می‌شود با صدای پایش. 
من را که بیدار کرد .
اصلا این بی‌مروت باران !  انگاری آمده تا هی درس عاشقی را صدا بکشد و هجی کند.
و چه بویی هم دارد . به گمانم زلف های توست، همانهایی که بالای پیشانی ت می‌رقصند. 
و وای اگر خیسی زلف یار و دلتنگیِ نمناکِ باران را خدا آمیخته باشد . 
خوش بخوابی ری‌راااا...
و فردا را از پنجره اتاق‌ت تمام عشق‌بازی امشب باران را نفس بکش . 
و بدان دلی آن دورتر ها هی به یادت تمام خیابان های شهر را به خیالش قدم می‌زده.

مریمانه

تنهایی آدم ها انگاری دست خودشان نیست. بعضی‌ها مثل اینکه تنها به دنیا آمده‌ایم . تنها نفس کشیده‌ایم ، تنها درد را فهمیده‌ایم و تنها خودمان را به آغوش کشیده‌ایم . 

گاهی اما در میان تمام آدمک‌های در آمد و رفتِ زندگی، انسان‌هایی پیدا میشوند که گویا سالها با آنان زیسته‌ای. انگاری همین دیروز روی برگه‌های کاهی نامه‌ی عاشقانه برایش نوشته‌ای و در پس کوچه‌ی نگرانی منتظرش بودی تا رخ بگرداند سمت نگاهت. بدی زندگی همین است . خیلی وقت ها این تو نیستی که انتخاب میکنی . خیلی جاهای این زیستن دیکته‌ی بودن و شدن است .

از تنهایی می گفتم . از تمام بهارهایی که هیچ لذتی در سبزه‌هایش نبود . از پاییزهای دلهره آور و از زمستان های سرد . سرد با آن چکمه های سرخ همیشه سوراخ . 

و این حجم ترسناک بی‌ذوقی ، آخرش جمع میشود میانِ دل کوچک من و می‌شود غم . 

جوری که دیگر بلد نیستی خوب زیستن را برقصی. کودکانه هایت میرود پی کار و کمک و آدم بزرگ شدن. 

و کم‌کم از آدم‌ها گریزان می‌شوی . قلب کوچکت را قاب میگیری و تمام خوشبختی را مچاله می‌کنی به زور میان همان قاب و سفت بغلش میگیری نکند که کسی دستش زَنَد.

و اینگونه روزگار طی می‌کنی . 

اما زندگی همیشه‌اش یک جور نمیشود باشد. در زندگی گاهی خدا لطف های غریبی را نصیب آدمی می‌کند. 

گاهی انگار قصه‌های زیستن را شهرزادی باید . 

و هی یادت بیاورد که بودن که همه‌اش سگ‌دو زنی برای ماندن نیست . یادت دهد گه‌گُداری هم باید دلی به عشق زد . باید سرخ شد. بایستی لرزید و چون پسرک ۱۶ ساله هی قلب کوچکت بتپد. 

و چه لذیذ است این عشق . 

و هی عاشقانه قصه بگویَدَت . و باز تو یادت بیاید که همیشه فقط پدر بوده‌ای . تو حتی برای مورچه‌های بچه‌گی ، برای بره‌های بی مادر ، برای عروسک های خواهرت هم پدر بودی و بزرگتر که شدی برای مادر نیز پدری کردی . و چقدر تنها می شوند آنهایی که همیشه باید بزرگ می‌بودند . 

تمام این سال های بی‌خوشیِ تو می شود تجربه هایی که تو را مَرد کرده‌اند. جوری که دیگر از مرگ چندان هراسی نداری اما از لطافت معصومانه یک زن گریزانی .  

شهرزاد پاک قصه‌های بودن و شدن، می شود یار روزهای بی‌رنگی و قاب مچاله دلت را آبی آسمانی رنگ میکند . 

صبح هایت را شبنم خیس گوشه شمشاد‌های آن کوچه می شود . 

اصلا شهرزاد همه اش می‌شود ذوق زندگی . 

و چه راحت می شود دوستش داشت . 

اما گاهی می‌گوید که دلش می‌لرزد. می‌گوید داشتنش برایش داشتن شده اما ... اما داشتنت برایش انگاری آنقدر ها که باید سرخی عشق نداشته . 

شهرزادِ نیکِ قصه های سیمانی اما حیف است که تنها میانه‌ی چند قرار عصر پاییزی باشد و آخرش که چی؟

که ببیند تَهِ برخی خواستن‌ها هیچ عشقی نیست . فقط می‌شود آن چیزی که نباید .

و دلت انگاری که میخواهد چیزی بگوید. و می‌گوید. 

می‌گوید که ترس‌هایی است که نمی‌داند چرا.

دلت می‌گوید که باید یاد بگیرد و نترسد . 

.

.

شهرزاد خوب قصه های سیمانی بعد از آن با کاکتوس مهربانی و آن سه گل قرمز بر شاخه هایش ، میانه‌ی لبخندهای مریمانه !  دوست داشتنی‌تر است . 

انگاری الان بیشترش می شناسم . 

انگاری آن ترس‌ها دورتر هستن. و چقدر دوست تر ، رفیق‌تر و عشق‌تر شده است . 

شاید چون خوب درک می‌کند . 

و خدا را شکر که هست . 

انگاری زندگی بوی شاخه‌ی مریم می‌دهد . 

و باز شکر که قصه‌های الانش آرام است و باحُرمت . 

و گاهی هنوز دلت تنگ آن صدا میشود .

صدایی  که نمی‌دانی چرا گفته است که قرار نیست دیگر باشد . 

اماصداها چقدر آرامت می‌کند. انگاری موسیقی بودن است و تمام نُت‌هایش خوبی‌هایی است که باید آن سال‌های دور  می‌داشتی.


و خدایا برای تمام داشته ها شکر .


خداحافظ مجتبی

من همیشه با ترس‌هام بودم. باهاشون زندگی کردم و ازشون زیان ها دیدم . و بزرگترین اون ترس از دست دادن هست .مثل الانی که این پست رو می‌نویسم . یکی از دوستان خوب رو یه مدت نخواهم داشت و منم و دلهره ی نداشتنش . 

یکی از سخت ترین کارها برا من انتخاب عنوان برای پست هاست ...

اینروزا همش دارم روابطم رو بازبینی میکنم . خیلی عجیبه برام این مردم سرزمین من تا این حد دروغ گو و ریاکار و منافق هستند . توی ساده ترین ارتباطات هم صادق نیستند و من موندم چه لزومی داره آدم این همه انرژی بذاره برای اینکه یه جور دیگه باشه .

توی چند روز قبل چیزایی رو از دوستان اطراف متوجه شدم که حالم از خودم بهم میخوره . فهمیدم که کوچکترین چیزای زندگیشون رو دارن از من مخفی میکنن. مثلا اینکه قرعه‌کشی خرید ماشین رو بردند یا اینکه کولرگازی گرفتن، یه قطعه زمین خریدند و یا اصلا توی بورس دارن کار می‌کنن. شاید برای خیلی ها این بحث عادی باشه اما برا من ساده‌ای که همه‌ی کارایی رو که انجام میدم با شوق به دوستام میگم و بعضاً ازشون مشاوره میگیرم خیلی دردناک هستش که الان متوجه بشی اونا تو رو اونقدری محرم نمیدونن که حتی ساده‌ترین ها رو بهم بگن.

و تصمیم گرفتم تغییر کنم. 

همین. 

جوجه قمری

از اتاق خوب محیط کار گفتم و از باغ کناری و قُمری‌هاش.

و چند روز پیش توی آبدارخونه‌مون متوجه شدیم یکی از همین قمری ها لونه کرده .
با چند تا چوب کوچیک، میون یه سبد میوه‌ روی کابینت.
و جالب اینکه دو تا جوجه خوشگل هم داشت .

داشته‌هایم

و من از تمام داشته هایم سیرم .
آنقدر‌ها شده‌اند که انگاری کوله‌پشی بچه‌گانه‌ی من با آن بندهای پشمی‌اش روی شانه‌هایم ردِ این همه راه رفتن را جا گذاشته.
آنقدر‌ها که دیدن قُمری های باغ همسایه و عشق بازی‌اشان روی تیرک زنگ زده روشنایی دیگر حالم را خوب نمیکند .
داشته هایم سر ریز کرده. خورجین کهنه‌گی ارزش‌هایم رنگ و رویش را باخته . باخته به تمام رژ لب های سرخ روزگار.
باخته به تمام رفاقت های بی حاصل . باخته به یاورهای بی باور .
و من از تمام داشته هایم دلگیرم.
از ضمانت های بی پایان
از گریه هایی که فقط باید شنید
از پاهای پدر
از چشم های ملتمسِ به سرخی رفته‌ی مادر
از خویشی که خیش است
از دوستی که دست است. دستی برا گرفتن. گرفتن آنچه تو ذوق می نامی اش .
و شکر که زارا هست.
با آن چادر همیشگی.با لب های همیشه خندانش و با امیدی و اعتقادی که به من دارد .
و باز شکر که زارا هست که به تمام داشته هایم می‌ارزد .
میدانی زارا ، با تو دیگر دلگیر آن عاشقی های نداشته نمی شوم . با تو حرمت پدر و برکت سفره و خنده‌ی همیشگی و صبر و شکر را می آموزم .
و ممنون که هستی .

چشم ها را باید شست

زمان هایی آدمی دلش گُر می گیرد. انگاری قلب کوچک ات را گرفته اند در بر و هی یادش می آورند که باید بگیرد.
انگاری زندگی نجواهای خائنانه را توی سرت داد می زند و توی کم گنجایش تنهایی خودت را تنگ تر در بر میگیری.
زندگی رویش شبدر کنار جوی شالیزار است. با بوی چمن خیس که سال هاست از یاد برده ای.
و چشم هایی که که کِز کرده تا ساق های زنانه را ببیند و غیرت ندانسته اش بجوشد و دلگیری بیشتری را هدیه آورد.
و به قول سهراب آنها را باید شست.

صداقت بی فایده


در تمام زندگیم سعی کردم صاف باشم و صادق . تا جایی که میشه دروغ نگم . ریاکار نباشم و نارفیق نبودم .

هر چیزی که ازم سوال میشه رو یاد میدم . و اصلا از اینکه مفید باشم لذت میبرم ...
اما کم‌کم دارم میبینم شیوه‌ی رفتار من بیشتر نوعی حماقت محسوب میشه . خیلی ها سواستفاده میکنن و آدم های بی‌ریشه شاخ میشن.
از تمام این سال ها که اینجوری رفتار داشتم خجالت میکشم . شرمنده خودم میشم ...
توی این جامعه‌ی مریض نباید راست گفت . چون در هر صورت دروغ می‌شنوید .
دشمنی ها هم قدیمی شد. اینروزا هر روز روبروی تو می ایستن ، لبخند میزنن و سلام میکنن و گپ میزنن و پشت سرت زِرِ مفت.

پی نوشت :
- از امروز ( ۱۱ اردیبهشت ۹۹ ) سعی میکنم به اندازه نیاز هر فرد به وی اطلاعات بدم.

- تصویر مربوط به بوته خاری است که دلش نمیاد وقت بهار از دلبری گل ها  چیزی کم داشته باشه .


بهار نازیبا


چند سالی میشه که بهارها با ما سر ناسازگاری داره. لجن میشه و حرامزاده گی درمیاره. انگاری خدای لعنتی تاوان تمام ناسزاهایی رو که شنیده رو با من باید تسویه کنه.

بهار خرم شماها، با طبیعت سبز دوستداشتنی تون، شده عذاب بی خوابی های من .

حسرت یه ساعت خواب راحت. آرزوی یه آسودگیِ کوچیکِ خیال و دلخوشی همین داشته ها... اینا رویاهایی اینروزای من هستن.

اتاق کار من



اونقدری خسته م که نشستم پشت میز و هی استخاره میگیرم برای روشن کردن سیستم .

پنجره پشت سر رو باز کردم. اردیبهشت شیراز با عطر بهار نارنج و صدای قمری هاش داره خودش رو جا میکنه میون دل بهار کرونایی . پشت اتاق کارم یه باغ قدیمی هستش . اینروزا زاغی های باغ مرتب سر و صدا میکنن. من هر دوشون رو هم دوست دارم . باغ انگاری روی کول سمت چپی من باشه. مثل همه جا سروها بلندتر هستن.وسط باغ یه خونه یه طبقه هست که خیلی کم میشه کسی رو ببینم . روبروی خونه گل‌های همیشه بهار کاشتند و یه باغچه ی کوچک از سبزی. گل ها از پشت سپیدارهایی که حدس میزنم خیلی پیر باشند دیده میشه.

آدم بدجور دلش زندگی توی اون خونه رو میخاد . سقف خونه کوتاه و نمای بیرون آجر سه گل هستش . آنتن تلویزیون شاخ گوزنی بلندی دارهو توی انبوه درختا به سخت میشه دیدش.

یکی از خوشبختی های محل کارم این منظره جالبه که هر روز عاشقترش میشم.

در آستانه ۱۴ سالگی

۱۴ سال پیش میون کارگاه دانشگاه اینجا رو ثبت کردم . چه عاشقی ها که باهاش داشتم. چه ذوق‌ها که براش داشتم . بارها عنوان عوض کردم . چند بار آدرس تغییر دادم . یه وقتایی از بلاگ‌‌اسکای بریدم و قهر شدم باهاش...

اما واقعیت اینه که یه بخشی بزرگی از عمر من اینجا نوشته شده .

۱۴ سال نفس کشیدن .

شروع کردم به قالب عوض کردن براش، بعد از مدتی قالب ها رو خودم نوشتم ، کم‌کم از طراحی وب خوشم اومد و الان شغل حاضرم دقیقا بخاطر اینه که کدنویسی بلدم. خیلی چیزا رو مدیون اینجام .

هر وقت دلم می‌گرفت اینجا شروع میکردم یه نوشتن. دیگه کم کم به میانسالی رسیدیم .

ممنونم بلاگ اسکای.


صادق

صادق همیشه ساده بود.با چهره لاغر و سبزه.

همیشه مسافر بود.از هر فکری،از هر توهمی...

حرفهایش گاهی آنقدر بچه گانه بود که باورت نمیشد مثلا دارد نصیحتت میکند.زندگی را روی برگی کاهی با ته مداد پیدا شده کنار جدول خیابان کشیده بود!به همین سادگی.با همین تک رنگی.

صادق گاهی وقت ها می لرزید.درست مثل من.گاهی وقت ها می ترسید حتی از غذای توی مهمانی،از رقص های باسنی،از لختی های بی حیایی.از همه اشان می ترسید.

اما تا می توانست میرفت.آنقدرها که پاهای بلندش جان داشت.آنقدرها تا گشنگی های صحرا،ناهارهای تکه نانی و هزار کوفت و زهرمار دیگه را فراموش کند.تا قیمت مسیرهای اسنپ و نصب ویز را یادش رود.

و درد آنجا بود که حین رفتنش گفت نگهش دار شاید به دردت بخور و تک برگ کُپِن سه نفره روستایی را بهم داد.یه کالابرگ روستایی.

تمام.

صادق رفت.با لباسی که به تن داشت و کیفی که یه بچه هم می تونست بلندش کنه.

صادق رفت.ساده با چهره سبزه اش.

آدمی

بیشتر وقت‌ها میبینی که خیلی تنهایی...

مثل امشبم. مثل هر شبم.

من و شناسنامه

بالاخره چند روز قبل شناسنامه م رو عوض کردم.ظاهرش حسابی خراب شده بود که روم نمیشد به کسی نشون بدم.شبش رفتم خونه بابام اینا و از داستان شناسنامه گرفتن خودش گفت.اینکه چه زحمتی کشیدن و با چه بیچارگی تونستن هزینه های 70 تومنی رو جور کنن.

سمانه یک ماهی هم خونه مون بود.داستان شناسنامه ی پدر یکی از مهیج ترین کوتاه نوشته هایی هست که تا الان شنیده.خیلی براش جالب بود و کمی هم زورش گرفته که ما چرا باید فامیلی ای به این باکلاسی داشته باشیم.

دلمون براش تنگ میشه.