زمان هایی آدمی دلش گُر می گیرد. انگاری قلب کوچک ات را گرفته اند در بر و هی یادش می آورند که باید بگیرد.
انگاری زندگی نجواهای خائنانه را توی سرت داد می زند و توی کم گنجایش تنهایی خودت را تنگ تر در بر میگیری.
زندگی رویش شبدر کنار جوی شالیزار است. با بوی چمن خیس که سال هاست از یاد برده ای.
و چشم هایی که که کِز کرده تا ساق های زنانه را ببیند و غیرت ندانسته اش بجوشد و دلگیری بیشتری را هدیه آورد.
و به قول سهراب آنها را باید شست.