خدایا میان نَفَسهای خودم گُمَم. خدایا تمام دلم شده آشیانه اش. و من بدونِ مستانه های گنجشککم چه کنم؟!!
به تمام غروبهای پُر آغازت قسم ! آرامشم ده. خودِ آفریدگاری ات را هدیه ام کن .
خدایا تمام دلم را عشق کرده ای ، حال از تو میخواهم عاشقش کنی .
به نور . به امید . به سکون . به سکوت. به ری را . به خودت .
با قدوم مبارکش پاییز آمد . با دو شکوفه ی سرخ بر تنِ انارِ نوپای باغچهی کوچکامان . با لبِ سرخترِ ریرای عاشقپیشه . با عطر تمام نشدنی تنش میان خستگی های اداره . با خنکای عصرگاهی ،گویی که خدا میان گیسوان ریرا قرآن را فوت میکند . با بوی مدرسه و اضطرابِ سحری. با خاطرهی شیرینِ کوچههای قصردشت و آن دستهایی که مرا به عشق کشاند، مرا تا خدا برد. تا آغوش گرمِ متعهدانه اش برد. من چون فنچ سفید آزاد از قفس، از هر شاخه ی اناری به بوی درخت خرمالو پناه میبرم و آخرِ سر به میان سینههای یار پناهنده می شوم. با جوراب های رنگیاش ، با چشمهای بادامی و لبخندی که خدا به سیرتِ الههوارش کشیده.
و خدایا شکر .
و شهریور خرامان خرامان با عطر پاییزش میآید . شبهایش این روزها نسیمِ خنک هدیه میدهد و مثل اینکه دارد آماده میشود که به خواستگاری مهرانهی آذر خانم برود .
شهریور
به شهریور زیبا از ما سلام . به عطر شالی و پرواز سنجاقک .به خنکای سحری ونسیم های ظهرهایش. به بوی جاریِ خدا در هر روزَش. سلام به امید. سلام به زندگی . سلام به دلتنگی های کودکانه برای نخستین روز مهر ماه . سلام به خدا و مهربانیاش .
و شکر بابت هر لحظه . برای عطر ناب خلقت . برای لذتِ بودن. برای نفسهایم . برای عاشقی و دلدادگی و خواستن و خواسته شدن .
شکر برای ریرا
خدایا برای آرامشی که هر روز توی زندگیم جاری میکنی شُکر.
برای صبوری های لذیذی که همه جای زندگی دارند خودشون رو نشون میدن شُکر .
خدایا برای فرشتهی عشق شُکر .
خدایا چه بزرگی و اطمینانی دل آدمی را حاصل ، وقتی که تنها تویی و تویی و تویی .
با بودن تو ، با سپردن به تو ، تمام نداشتههایم هست میشوند و لذیذ . خدایا با تو ، دلم چون برکهای پُر از حیات، جاریست از عشق .
خدایا ریرای تنهایی های خودم را شُکر تَر. بودنش ، درکش و عاشقانه زیستنش را شُکر .
خدایا ابدیت را از تو خواهانم.
سعادتِ یقین را .
اینکه تمام ریرا تو باشی و تمام تو عشق شود . اینکه تمام جهان پُر باشد از زندگی .
خدایا دلم را گفتهام که هر آن، شاکر تمام نازی باشد که ارزانیام داری .
بزرگی و پناهِ و امنیتت را سپاس .
خدایا میان غبارهای ناامیدیِ زندگی ، بارانِ نشاطم آرزوست .
کمی صبر و اندکی از خودت تمام دلم را کافیست.
اینروزا هوای گرم تابستان با باران و شرجی کمی کودکی هام رو یادم میاره. دیروز عصر زیر باران خیس شدم. موهام مخصوصا . اما دلتنگ پدر نشدم.
پدر دیروز رفته بود خونه ی میترا. کلی گریه کرده بود. برای اولین بار . میترا خیلی تعجب کرده بود.
اون سمت ابرها با آغوش باز منتظرم .
بِکَن از همه ی ترس هات .
از آبرو و حرف و کاغذ نوشته ها نترس .
برای دل مهربانت زندگی کن .
زندگی کن.
عاشقی کن .
دست هام منتظرن .
من از اون روز مرده م .
عیسی باش . زنده کن .
تو روشنی من باش .
چشم هایت برای من اند .
دستهایت را خدا باب تنم آفریده .
تو معشوق همیشگی ام هستی .
با جسارت عاشقی کن .
رها شو . در تمام من گُم شو و بیا خدا رو پیدا کنیم .
نترس.
از این بترس که دل مرده باشی .
از اینکه اسیر مصلحت ، جوانی و زیبایی نابت رو فدا کرده باشی .
و فرداها پشیمان و بدهکار دلت باشی.
تو همسر منی .
یادت هست آیا ؟
دوستت دارم.
خدایا من خوب از ناصبوری دل کوچکم آگاهم و نیک میدانم دلیل دلتنگی های بیدلیلم را .
خدایا حکمت آن اسم توی شناسنامه را هنوز هم ندانسته ام اما تمام دلم به ذوق چشم های شیدای ریرایم عاشقانه میتپد .
چقدر امشب گم هستم میان دلتنگی و اضطراب . و دلم عجیب دستهایش را میطلبد
خدایا همیشه گفتهامات که مرا هزاران بار بکش اما امیدم را نه .
چقدر وقتی ذوقی میان دلم سرد می شود میمیرم .
دلم میترکد .
میشود کودک بهانه گیر.
سلام آذر. دلم برای بارانت تنگ شده . تنگ تر میشود وقتی که سپیدارهای شهر کنار خیابان عریان ، تن نمایی میکنند .
میدانی آذر ، برخلاف نامت ، سرد هستی . من توقع ام از تو بیش از این داستان ها بود . گفتم زندگی را گرم در بغل میگیری و همه را رنگ های پاییزی هدیه میدهی .
آی آذر ، میدانی اینروزهای دل ما کمی ابری ست .
کمی بچگی دلم میخواهد . کمی نترسی . با دنای سفید تمام پل های گچی را گز کنم .
آهای آذر ، تمام بودن را زیبا نقاشی کن.
آذرنگ ، به زیبایی بوم کودکی های من .
و این بار اشتباه نباش که بخواهند اصلاحت کنند .
آی آذر پر رنگ . آذرین باش .
و دعایم کن .
دستهایی را خواهانم .
میان کوچه های همرنگ تو .
میان همان کوچه ی ناتمام .
و پاییز مزرعهی عشق است . با عطر نعنا و پونههای کنار جوی آب . پاییز حکایت دل شیدای من است .
عاشقی را از رنگهایش آموخت .چقدر تنهام . مثل تمام اون غروب های پاییزی که فقط دلهره بود و ترس و کار و کوه و بیکسی .
چقدر خدا با من لج داره .
خسته شدم . از این همه انتظار خسته شدم .
چقدر دلم سنگین است امشب . انگار که آرامش درونم را کسی دزدانه برده باشد . چقدر همه چیز راحت از دست میرود . وقتهایی تمام دلخوشی آدم بوسهایست ، آغوشیست ، دستهاییست که سفت انگشتان تو را فشار دهند و تمام غم دلت را بچلاند.
اسمش هر چه که باشد در باورم نیست که حقم باشد این همه بیمهری .
چقدر همه چیز راحت پر میکشد . چه راحت آغوشی که ماهها به آن اخت بودم رفت .
و چه خدای لجبازی . همه چیز را با هم ویران میکند .
ریرا را میگیرد . ریرا را خودآزار میکند . به ریرا میگوید زریری که حقش است نامحرم است .
و از آن سمت هم زندگی آرامِ کسی چون سمانه را طوفانی میکند .
چه خدای بیرحمی .
مانده ام به چه غلط کردم گفتن من از مابقی میگذرد ، می بخشد و رنج نمیدهد .
مانده ام چقدر باید زاری کنم تا ریرا خودمراقبه نباشد . چقدر باید دعا کنم تا زندگی کسی چون سمانه را غبار نگیرد . چقدر گلایه کنم تا پاهای مادر کمتر درد بکشید ، تا پدر آرام تر باشد ، تا دلم آرام بگیرد .
کمکم به نبودن ها و نشدن ها دارم عادت میکنم .
و چه حس بدی .
چقدر بد که آدم بی روح بشود .
برود میان لاک خودش و از تنهایی لذت ببرد .
چقدر از اینگونه آرامش بیزارم .
و چه تناقضی . بیزاری و آرامی .
خدایا کمکم کن . آرامشم ده .
پاییز را همیشه عاشق بودهام.
پاییز تمام کودکیام را میان خنکای عصرگاهیاش به امانت دارد .
پاییز رفیق همیشگی حال خوبیهای من بوده .
چون الانم .
و وای اگر مهتاب شامگاهی هم همرفیق این شبنشینی پاییزی باشد. با هم سه تایی از همه چیز می گوییم .
از دلبریهای حضرت یار ، از ذوقهای خنکی که میان سینه کوچکم دارم ، از سکوت کوهستانیاش. از تمام صداهایی که از دورها، گذشتهام را جار میزنند.
و چه دلنشین است .
من و شب و پاییز و نجواهای باد .
میدانی ! باد از تو میگوید.
میگوید اگر گیسوانت را به او بسپاری بویش را تا عمق وجودم خواهد آورد .
میگوید لبخند تو چقدر زیباست .
می گوید پاییز را تو هم انگاری سرآغازی .
و من خوب گوش میکنم .
و چقدر پُر میشم از سعادت .
گاهی دلت آرام چون سنجاب میان تنهی بلوط فقط میخواهد بیاد بیاورد و هی با خودش لبخند بزند. دلت سکون میخواهد . دلت میخواهد تمام جهان خلاصه شود میان سینهی یار. سر بگذاری و تمام غریبگی های آدمیان را فراموشت شود . دلت خدا را میخواهد . میان عطر موهای خیسش. دلت خودت را میخواهد میان تمام ظرافتش . دلت بوی اجاق مادر و چوبهای تراشیده ی پدر را بهانه میکند. دلت طعم گس خرمالوی نرسیده را هوس میکند . دلت خودش را میخواهد . تمام خودش را . تمام خدا را .