گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

من و خودم

خدایا میان نَفَسهای خودم گُمَم. خدایا تمام دلم شده آشیانه اش. و من بدونِ مستانه های  گنجشککم چه کنم؟!!
به تمام غروبهای پُر آغازت قسم ! آرامشم ده. خودِ آفریدگاری ات را هدیه ام کن .
خدایا تمام دلم را عشق کرده ای ، حال از تو میخواهم عاشقش کنی .
به نور . به امید . به سکون . به سکوت. به ری را . به خودت .

پاییز مبارک

با قدوم مبارکش پاییز آمد . با دو شکوفه ی سرخ بر تنِ انارِ نوپای باغچه‌ی کوچک‌امان . با لبِ سرخ‌ترِ ری‌رای عاشق‌پیشه . با عطر تمام نشدنی تنش میان خستگی های اداره . با خنکای عصرگاهی ،گویی که خدا میان گیسوان ری‌را قرآن را  فوت می‌کند . با بوی مدرسه و اضطرابِ سحری. با خاطره‌ی شیرینِ کوچه‌های قصردشت و آن دستهایی که مرا به عشق کشاند، مرا تا خدا برد. تا آغوش گرمِ متعهدانه اش برد. من چون فنچ سفید آزاد از قفس، از هر شاخه ی اناری به بوی درخت خرمالو پناه میبرم و آخرِ سر به میان سینه‌های یار پناهنده می شوم. با جوراب های رنگی‌اش ، با چشم‌های بادامی و لبخندی که خدا به سیرتِ الهه‌وارش کشیده.

و خدایا شکر .

و خدا همان تویی . کمی دورتر . کمی صبور‌تر.

شهریور شیراز

و شهریور خرامان خرامان با عطر پاییزش می‌آید . شب‌هایش این روزها نسیمِ خنک هدیه میدهد و مثل اینکه دارد آماده می‌شود که به خواستگاری مهرانه‌ی آذر خانم برود .

شهریور

به شهریور زیبا از ما سلام . به عطر شالی و پرواز سنجاقک .به خنکای سحری ونسیم های ظهرهایش. به بوی جاریِ خدا در هر روزَش. سلام به امید. سلام به زندگی . سلام به دلتنگی های کودکانه برای نخستین روز مهر ماه . سلام به خدا و مهربانی‌اش .

و شکر بابت هر لحظه . برای عطر ناب خلقت‌ . برای لذتِ بودن. برای نفس‌هایم . برای عاشقی و دلدادگی و خواستن و خواسته شدن .

شکر برای ری‌را

خدایا برای آرامشی که هر روز توی زندگیم جاری می‌کنی شُکر.

برای صبوری های لذیذی که همه جای زندگی دارند خودشون رو نشون میدن شُکر .

خدایا برای فرشته‌ی عشق شُکر .

خدایا چه بزرگی و اطمینانی دل آدمی را حاصل ، وقتی که تنها تویی و تویی و تویی .

با بودن تو ، با سپردن به تو ، تمام نداشته‌هایم هست می‌شوند و لذیذ . خدایا با تو ، دلم چون برکه‌ای پُر از حیات، جاریست از عشق .

خدایا ری‌رای تنهایی های خودم را شُکر تَر. بودنش ، درکش و عاشقانه زیستنش را شُکر .

خدایا ابدیت را از تو خواهانم.

سعادتِ یقین را .

اینکه تمام ری‌را تو باشی و تمام تو عشق شود . اینکه تمام جهان پُر باشد از زندگی .

خدایا دلم را گفته‌ام که هر آن، شاکر تمام نازی باشد که ارزانی‌ام داری .

بزرگی و پناهِ و امنیتت را سپاس .

صبوری

خدایا میان غبارهای ناامیدیِ زندگی ، بارانِ نشاطم آرزوست .

کمی صبر و اندکی از خودت تمام دلم را کافی‌ست.

تابستانه

اینروزا هوای گرم تابستان با باران و شرجی کمی کودکی هام رو یادم میاره. دیروز عصر زیر باران خیس شدم. موهام مخصوصا . اما دلتنگ پدر نشدم.

پدر دیروز رفته بود خونه ی میترا. کلی گریه کرده بود. برای اولین بار . میترا خیلی تعجب کرده بود.

و چه زود میمیرم

پرواز کن .

اون سمت ابرها با آغوش باز منتظرم .

بِکَن از همه ی ترس هات .

از آبرو و حرف و کاغذ نوشته ها نترس .

برای دل مهربانت زندگی کن .

زندگی کن.

عاشقی کن .

دست هام منتظرن .

من از اون روز مرده م .

عیسی باش . زنده کن .

تو روشنی من باش .

چشم هایت برای من اند .

دستهایت را خدا باب تنم آفریده .

تو معشوق همیشگی ام هستی .

با جسارت عاشقی کن .

رها شو . در تمام من گُم شو و بیا خدا رو پیدا کنیم .

نترس.

از این بترس که دل مرده باشی .

از اینکه اسیر مصلحت ، جوانی و زیبایی نابت رو فدا کرده باشی .

و فرداها پشیمان و بدهکار دلت باشی.

تو همسر منی .

یادت هست آیا ؟


دوستت دارم.

و دلم چه ها که نمیخواهد

خدایا من خوب از ناصبوری دل کوچکم آگاهم و نیک میدانم دلیل دلتنگی های بی‌دلیلم را .

خدایا حکمت آن اسم توی شناسنامه را هنوز هم ندانسته ام اما تمام دلم به ذوق چشم های شیدای ری‌رایم عاشقانه می‌تپد .

چقدر امشب گم هستم میان دلتنگی و اضطراب . و دلم عجیب دستهایش را میطلبد

امیدهای ناامید

خدایا همیشه گفته‌ام‌ات که مرا هزاران بار بکش اما امیدم را نه .

چقدر وقتی ذوقی میان دلم سرد می شود میمیرم .

دلم می‌ترکد .

می‌شود کودک بهانه گیر.

آذر


سلام آذر. دلم برای بارانت تنگ شده . تنگ ‌تر می‌شود وقتی که سپیدارهای شهر کنار خیابان عریان ، تن نمایی می‌کنند .
میدانی آذر ، برخلاف نامت ، سرد هستی . من توقع ام از تو بیش از این داستان ها بود . گفتم زندگی را گرم در بغل میگیری و همه را رنگ های پاییزی هدیه می‌دهی .
آی آذر ، میدانی اینروزهای دل ما کمی ابری ست .
کمی بچگی دلم میخواهد . کمی نترسی . با دنای سفید تمام پل های گچی را گز کنم .
آهای آذر ، تمام بودن را زیبا نقاشی کن.
آذرنگ ، به زیبایی بوم کودکی های من .
و این بار اشتباه نباش که بخواهند اصلاحت کنند .
آی آذر پر رنگ . آذرین باش .
و دعایم کن .
دست‌هایی را خواهانم .
میان کوچه های همرنگ تو .
میان همان کوچه ی ناتمام .

پاییز و زریر عاشقش


و پاییز مزرعه‌ی عشق است . با عطر نعنا و پونه‌های کنار جوی آب . پاییز حکایت دل شیدای من است .

عاشقی را از رنگ‌هایش آموخت .
بی‌قرار دیدار‌های عاشقانه‌ش شد.
و آخر سر رفت و دلش آذرین شد .
پاییز من پر از مهر ، پر از آبانِ‌آباد ، پر از آذرِ مجنون .
پاییز من پر از توست.
میان کوچه‌ باغی قصردشت.
پر از دست‌های تو ام .
من پر از تو ام .
من همه‌اش تو ام .

مرگ بی صدا

چقدر تنهام . مثل تمام اون غروب های پاییزی که فقط دلهره بود و ترس و کار و کوه و بی‌کسی .

چقدر خدا با من لج داره .

خسته شدم . از این همه انتظار خسته شدم .

تنهایی

چقدر دلم سنگین است امشب . انگار که آرامش درونم را کسی دزدانه برده باشد . چقدر همه چیز راحت از دست می‌رود . وقت‌هایی تمام دلخوشی آدم بوسه‌ای‌ست ، آغوشی‌ست ، دست‌هایی‌ست که سفت انگشتان تو را فشار دهند و تمام غم دلت را بچلاند. 

اسمش هر چه که باشد در باورم نیست که حقم باشد این همه بی‌مهری . 

چقدر همه چیز راحت پر میکشد . چه راحت آغوشی که ماه‌ها به آن اخت بودم رفت .

و چه خدای لجبازی . همه چیز را با هم ویران می‌کند . 

ری‌را را می‌گیرد . ری‌را را خودآزار میکند . به ری‌را می‌گوید زریری که حقش است نامحرم است . 

و از آن سمت هم زندگی آرامِ کسی چون سمانه را طوفانی میکند . 

چه خدای بی‌رحمی . 

مانده ام به چه غلط کردم گفتن من از مابقی می‌گذرد ، می بخشد و رنج نمی‌دهد . 

مانده ام چقدر باید زاری کنم تا ری‌را خودمراقبه نباشد . چقدر باید دعا کنم تا زندگی کسی چون سمانه را غبار نگیرد . چقدر گلایه کنم تا پاهای مادر کمتر درد بکشید ، تا پدر آرام تر باشد ، تا دلم آرام بگیرد . 

کم‌کم به نبودن ها و نشدن ها دارم عادت میکنم . 

و چه حس بدی .

چقدر بد که آدم بی روح بشود .

برود میان لاک خودش و از تنهایی لذت ببرد . 

چقدر از اینگونه آرامش بیزارم . 

و چه تناقضی ‌‌. بیزاری و آرامی . 

خدایا کمکم کن . آرامشم ده .  

من، شب ، پاییز


پاییز را همیشه عاشق بوده‌ام.
پاییز تمام کودکی‌ام را میان خنکای عصرگاهی‌اش به امانت دارد .
پاییز رفیق همیشگی حال خوبی‌های من بوده .
چون الانم .
و وای اگر مهتاب شامگاهی هم همرفیق این شب‌نشینی پاییزی باشد. با هم سه تایی از همه چیز می گوییم .
از دلبری‌های حضرت یار ، از ذوق‌های خنکی که میان سینه کوچکم دارم ، از سکوت کوهستانی‌اش. از تمام صداهایی که از دورها، گذشته‌ام را جار می‌زنند.
و چه دلنشین است .
من و شب و پاییز و نجواهای باد .
میدانی ! باد از تو میگوید.
می‌گوید اگر گیسوانت را به او بسپاری بویش را تا عمق وجودم خواهد آورد .
می‌گوید لبخند تو چقدر زیباست .
می گوید پاییز را تو هم انگاری سرآغازی .
و من خوب گوش میکنم .
و چقدر پُر میشم از سعادت .

آرام آرام آرام


 گاهی دلت آرام چون سنجاب میان تنه‌ی بلوط فقط می‌خواهد بیاد بیاورد و هی با خودش لبخند بزند. دلت سکون می‌خواهد .  دلت می‌خواهد تمام جهان خلاصه شود میان سینه‌ی یار. سر بگذاری ‌و تمام غریبگی های آدمیان را فراموشت شود . دلت خدا را می‌خواهد . میان عطر موهای خیسش. دلت خودت را می‌خواهد میان تمام ظرافتش . دلت بوی اجاق مادر و چوبهای تراشیده ی پدر را بهانه می‌کند. دلت طعم گس خرمالوی نرسیده را هوس میکند . دلت خودش را می‌خواهد . تمام خودش را . تمام خدا را .