سلام آذر. دلم برای بارانت تنگ شده . تنگ تر میشود وقتی که سپیدارهای شهر کنار خیابان عریان ، تن نمایی میکنند .
میدانی آذر ، برخلاف نامت ، سرد هستی . من توقع ام از تو بیش از این داستان ها بود . گفتم زندگی را گرم در بغل میگیری و همه را رنگ های پاییزی هدیه میدهی .
آی آذر ، میدانی اینروزهای دل ما کمی ابری ست .
کمی بچگی دلم میخواهد . کمی نترسی . با دنای سفید تمام پل های گچی را گز کنم .
آهای آذر ، تمام بودن را زیبا نقاشی کن.
آذرنگ ، به زیبایی بوم کودکی های من .
و این بار اشتباه نباش که بخواهند اصلاحت کنند .
آی آذر پر رنگ . آذرین باش .
و دعایم کن .
دستهایی را خواهانم .
میان کوچه های همرنگ تو .
میان همان کوچه ی ناتمام .
راااستی