گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

پیچکی به نام غول کوچولو

فکر کنم خیلی‌هاتون کارتون جک و لوبیای سحرآمیز رو دیده باشید. تازگی‌ها یه گل پیچک خاص قلمه زدم. در واقع نوعی درخت محسوب میشه. یه درخت پیچک که کل فضای بیرونی و دیوارهای یه خونه رو گرفته بود. خیلی فضای جالبی درست کرده بود. مم خوشم اومد و چند تا قلمه ازش برداشتم، گذاشتم توی گلدون ریشه زد و دیروز بردم و جلوی مغازه کاشتم. به این امید که مثل لوبیاهای جک، پیچک خوشگل ما هم تمام خونه رو بگیره. 

وقتی توی گلدون بود اونقدر سریع رشد داشت که اسمش غول کوچولو انتخاب شد. غول کوچولو بسیار تلخُ جان سختِ. قطر ساقه ها و تنه‌ش از مچ دست یه بچه بزرگتر نمیشه. برگ های بزرگی داره و بجز زمستان، سه فصل دیگه رو برگ داره. برگ های سبز سیر و درشت. تمام یه ساختمان چند طبقه رو می تونه بپوشونه. اصلا مناسب گلدان نیست ، چون یه درخت زود رشد هست که مرتب ریشه می زنه.

غول کوچولو رو دیروز کنار خیابونی که همیشه پر از گردوخاک میشه کاشتیم. مغازه اجاره یه تعمیرگاه هست اما مستاجر ما واقعا آدم صفادل و درخت دوستی هستش. می دونم تمام تلاشش رو میکنه تا غول کوچولو خشک نشه. 



فید و خوراک وبلاگ

داشتم مطالب وبلاگ های دوستان رو از طریق feedly می خوندم که دیدم متاسفانه بلاگ اسکای بعد از اون انقلاب در طراحی خشک و دیکتاتورانه حتی اومده فیدهای RSS رو هم غیرفعال کرده. کمی گوگل کنید به سایت باحال FetchRSS  میرسید. با ورژن رایگانش می تونید یه سایت رو بهش بدید و با ابزار گرافیکی  می تونید برای هر سایتی فید بسازید. البته برای نتیجه دلخواه ناگزیر باید کمی css استفاده کنید. به هر حال فید اینجا رو ساختم و اگه هنوز کسی از وبلاگ‌خوان ها هست که منقرض نشده و عاشق بلاگ رول و فیدخوانی باشه می تونه از بخش لینک های روزانه نتیجه رو ببینه.

بابونه‌های حیاط

حیاط خونه‌ی پدری همیشه سرزمین عجایب من بود. یادمه وقتی دبستان بودم یه باغچه داشتم که شده بود تمام زندگی من.هر سال تابستون می‌شدم کشاورز و سبزی‌کار. زندگی سخت بود. پدر ذره‌ای ذوق هنری نداشت و همیشه فقط تمسخر می‌کرد.اما من حیاط خونه رو دوست داشتم. تمام بخش‌های خاکی رو چمن‌کاری کرده بودم. قالب‌های چمن رو از جای دیگه آورده بودم. اون موقع تازه سال اول راهنمایی بودم. تمام اون سالها گذشت. بعد‌تر ها چمن حیاط خونه‌ی پدری خراب شد و اما به جاش بابونه و رازیانه و پونه ی وحشی کاشتم. کنار درخت نخل گوشه‌ی حیاط، گل آبشاری زدم و الان پهن شده روی مخزن فلزی آبی که توی سایه‌ی نخل گذاشتیمش. خود نخل ها رو هر سال هرس میکنم. خیلی وقته اونجا نیستم. اما همیشه توی اولین زمان آزادم، روی سکوی صبحانه خوری نشسته‌م و دارم از بوی بابونه و عطر ریحان و حس خوب گل‌های بهار نارنج همسایه زندگی رو بهتر درک میکنم. لذت خاصی ست. و خدا رو شکر

سادگی همیشه جذابه

لپ‌تاپ من یه ایراد کارخونه‌ای توی cpu داره. با ویندوز که خیلی اذیت میکرد و کلا هنگ میکرد. روی لینوکس خیلی بهتر بود اما بازم با گنوم هنگی داشت. پوسته رو به xfce تغییر دادم. یه محیط ساده و بسیار روان برای لینوکس. تمام برنامه‌ها رو توی یه منو و به صورت یه جا داره. همه‌ی تنظیمات ظاهری رو هم یکجا آورده و مواردی که زیاد کاربردی نیستن اصلا توی پوسته‌ی بخش گرافیکی، براش برنامه‌ای در نظر گرفته نشده و باید از ترمینال استفاده کرد.در واقع خیلی خلاصه و ساده فقط چیزی که نیاز داری رو بهت میده. و دیگه از هنگ کردن سیستم خبری نیست. چقدر همیشه سادگی بهترین شیوه بوده و ما هدف رو توی پیچیدگی می دونیم. از روابط عاطفی گرفته تا هدف‌های مالی و کاری.و متوجه شدم برای انجام خیلی از کارها حتما لازم نیست از ابزار خاصی استفاده کرد.خیلی وقتا یه کبریت  کارراه اندازتر از گرون‌ترین فندکه. 

دومین روز بهار،اینجا شیراز و هوا آفتابی. گلدون پیچک داره رشد می کنه. برنامه‌ها دارم براش.قراره کل محیط خونه رو باهاش سبزپوش کنم،مثل خونه‌های توی داستان‌های بچه‌گی‌هامون.

لپ‌تاپ جدید یه مشکل سخت‌افزاری روی cpu داره. راستش همین مشکل مجبورم کرد که لینوکس رو تست کنم و الان هم از پسته گنوم به xfce تغییرش دادم. xfce یه محیط خیلی ساده و سبک هست که بیشتر برای راه‌اندازی لینوکس روی سخت‌افزار‌ها و کامپوتر‌های قدیمی استفاده میشه و من برا اینکه این ایراد سخت‌افزاری cpu زیاد اذیتم نکنه مجبور شدم ازش استفاده کنم. البته برا اینکه مطمئن شم که کار درست انجام شده باید چند روزی حسابی ازش کار بکشم. نتیجه رو بعدتر می‌نویسم. 

و باز باید یادم بندازم که کمتر صحبت کنم. بیشتر تلاش کنم. حرفی بود فقط بنویسم و هی به خودم تاکید کنم که آدم‌های این زمونه از پیشرفت کسی شاد نمیشن و از روی حسادت همه‌ی سعی خودشون رو میکنن تا مانع باشن و اینکه من نمی‌تونم خدا باشم، من نمی تونم باعث تغییر کسی باشم. هیچ اتفاقی برا کسی نمی‌افته تا اون فرد خودش نخواد. وای که چقدر سال‌ها بیخودی وقتم رو هدر دادم و چقدر ابلهانه برا خودم دشمن ساختم. این روزا هر چی بیشتر یادم میاد، بیشتر از خودم حالم بهم می خوره. آدم های مریض این روزگار هر چی کمتر از زندگی کسی بدونن بهتره. هر وقت دلم گرفت سعی میکنم به جای حرف زدن بنویسم. خوب می دونم خیلی‌ها اصلا اهل خوندن نیستن.

امروز کمی دیرتر می‌زنم بیرون. خب من برم برای صبحانه و کار روزانه :)

ماهی کوچک خانه‌ما

ماهی کوچک خانه‌ی ما سه بهار است که میهمانمان شده. عادت کرده‌ایم به بودنش،به اینکه هر گاه روی جزیره‌ی کوچک آشپزخانه را نگاه کنیم ببینیم که دلبری میکند برای توجه و احتمالا غذا. بودنش کلی شوق دارد برایم. اینکه میان دوره زمانه‌ی موقت‌ها  و یکبار مصرف‌ها،ماهی چند روز عمره‌ی ما چند سال است که وفادارانه عضوی از این خانه شده. گفتم به بهانه‌ی نوروز هم که شده اینجا بنویسم تا همیشه یادم باشد نیامده‌ایم تا دستمال کاغذی مابقی باشیم. تا فقط دستی پاک کنیم و مچاله‌ی روزگار شویم. یکبارمصرف بودن برای من که مثل بی‌اعتباری‌ست،مثل اینکه اضافه‌ای و فقط بوده‌ای که مصرف شوی. اصلا حس زندگی توی این کلمه نیست. حتی سفره‌ی با حرمت ما وقتی یکبار مصرف باشد همه چیز رو میپیچند بدان و جمع می شود. بیشتر شبیه کیسه زباله ست تا سفره.

خواستم بگویم به نظرم بی‌مصرفی از یکبارمصرف بودن بهتر است. آن وقت آدمی دیگر دلش نمی سوزد که مچاله شده بین احساس حقارت. و سعی کنیم مابقی رو از خوب بودن پشیمان نکنیم.

ماهی کوچک خانه‌ی ما یک جورایی امید شده برایم. به اینکه می شود برخلاف تمام سیاه‌گویی‌های آدم‌ها جاری بود،نفس کشید و زندگی کرد.

نوروز مبارک

آرامش سهم وجودتون

من و ابونتوی دوست داشتنی

یادمه اولین باری که کامپیوتر خریدم یه ویندوز xp نصب بود. سه روز نگذشت که یه لینوکس دبیان با هزار بدبختی دانلود کردم و نصب کردم. اون موقع ها سال 84 واقعا راه اندازی لینوکس برای سیستم های شخصی کار خیلی سختی بود. حتی به آهنگ ساده هم نمی تونستی پخش کنی. مدتی با دبیان بودم و از بس اذیت شدم باز برگشتم روی ویندوز. سالها بعدتر مجددا برگشت باز روی دبیان و اما این بار روی توزیع خاص و ساده و بسیار زیبای اوبونتو. یک سالی روی لپ تاپ فقط اوبونتو داشتم . کارای طراحی سایت و ادیت تصاویر و همه  رو با همون اوبونتو انجام میدادم اما خب سیستم من خیلی قدیمی بود. بعد تر ورژن سبک تر لوبونتو رو نصب کردم و نهایتا لپ تاپ جدید گرفتم. همینی که الان دارم باهاش این پست رو می نویسم. روی لپ تاپ جدید ویندوز اوریجینال 11 داشتم. یه سیستم تقریبا به به روز با رم و cpu بالا و هارد ssd. بعد از مدتی باز برگشتم روی اوبونتو. سیستم رو دوآل بوت کردم و هر دو سیستم عامل رو کنار هم دارم. و واااای از زیبایی، روان بودن و سرعت اوبونتوی 22.04 .راستش اصلا سراغ ویندوز نمی رم. تقریبا برای هر برنامه ی ویندوزی معادل رایگان و بسیار قدرتمند لینوکسی هم وجود داره. فونت های فارسی بخوبی روی این سیستم عامل نصب میشه و اگه کمی تجربه کار قبلی باهاش داسته باشید می تونید تبدیلش کنید به یکی از زیباترین ها. اونقدر سریع و جذابه که راستش داشتنش و کار کردن باهاش بهم حس خیلی خوبی میده. و اما یادگرفتم که همیشه دنبال علاقه‌مندی‌هام باشم. سعی کردم جوگیر نباشم و آنی تصمیم نگیرم و مهم‌ترین چیز توی زندگی ثابت‌قدم بودن و تلاش هوشمندانه داشتن هستش. خدا رو شکر میکنم برا وضعیت الانم. راه سختی رو اومدم اما می ارزه به تمام سختی‌هایی که کشیدم.بحثم الان لینوکس اوبونتو نیست. حرفم اینه که زریر همیشه برای علاقه‌مندی‌هاش جنگیده،تلاش کرده و همیشه خدا دوست‌ترم داشته.

آخر تمام تلاش ها مطمٔنا آرامش درون و حس خوشبختی خواهد بود.

و اگر شب نبود چیزی میان زندگی من گُم بود. دوست‌تر میدارم اگر پنجره اتاق تنهایی‌ام باز شود به سبزی برگ‌های نو درخت‌هایی که هر شب به تماشایشان نشسته ام.چقدر سکوت رو خوب میشه تنفس داشت.


خدایا شکر

برام عجیبه که چرا یه کارای ساده ای رو نمی تونم انجام بدم. چند ماه پیش ۴ کیلو وزنم بالاتر رفته بود.گفتم دیگه شکم پرستی نمی کنم. ماه اول خیلی اذیت شدم و بعدش کم‌کم دیدم اونقدرها هم سخت نبوده. بعد از اون شروع کردم به پرهیزهای بیشتر. سعی کردم وقت کمتری از خودم تلف کنم. کتاب بخونم. منطقی تر پول خرج کنم و به خودم بیشتر اهمیت بدم. حوالی شش ماهی از این شروع میگذره. خیلی از مسیری که تووش هستم راضی‌ام اما نمی دونم چرا چیزای ساده ای همیشه هستن که تمام وجودم رو افسار زدن و همیشه بهم ثابت میکنن که هر چقدر هم مرتاضی کنم بازم غلام آن خواسته‌هام هستم. صبحی با بچه ها میزنیم بیرون. صبحانه میخریم و من میشم همبازی هم‌سن آن ها. صبحی تلاش میکنم عقب‌گرد دیروزم رو بپذیرم و شروع کنم به از خدا خوبی خواستن. صبحی دعا میکنم برای خودم. از تمام دنیا میخوام که مراقبم باشن. و به خدا میگم نکنه منو توی غرور همراه با نفهمی بچه‌گانه جا بذاری. نکنه منو بسپاری دست خودم و باد هوس چرخان‌چرخان به پستی ها فرودم بیاره. خدایا آرامش و امنیت حضور تو ،خدایا ایمان و یقینت رو،خدایا آمیختگی با خلقتت رو، خدایا بوییدن و دیدن وجودت رو میخام. خدایا کمک کن به خودم ببالم.

بیدارم . شبی مهمان داشتیم. عصری با دوستی صحبت کردم که بیشتر منو مصمم میکند به اینکه چقدر تنهایی امن تر است. همه ی آدم ها چاله های احساسی مختص خودشان را دارند و با هر کسی که بخواهی از حال دلت خبری دهی می بینی زودتر از تو دارد شیون نداشته های باید داشته ی خود را زار میزند. 

این حجم از خود دوستی آدم ها برایم عجیب است و چرا این همه دنبال ترحم هستیم.

فردا باز صبح را عازم کار خواهم بود و باز از همان نخستین دقیقه صف مراجعین. دارم تمرین صبوری میکنم. باید یاد بگیرم با تنهایی های همیشه داشته ی میان آدم های شلوغ کنار بیایم. باید بپذیرم که جز خودم یاوری نیست.



پی نوشت: و همچنان چقدر از لینوکس لذت می برم

اوبونتوی دوست داشتنی و فونت وزیرمتن

راستش اونقدر کارکردن با لینوکس اوبونتو برام جذاب و لذیذ بود که دلم نیومد اینجا چیزی ازش ننویسم. همه چیز بسیار شکیل سر جای خودش. یه سیستم عامل مطمین و امن . آدم با خیال راحت می تونه کاراش رو انجام بده. توی بدترین حالت بازم هنگی نداره. حس میکنم با لپ تاپم دوست تر شدم. 

و روح صابر راستی کردار در آرامش . ممنونم ازت صابر بابت فونت بی نقص وزیرمتن. چقدر به لینوکس میاد این فونت.


هنوز خیلی مونده تا به این درک برسم که زیستن برای خودم بدون آزار دیگران حق طبیعی منه. اما همیشه سعی داشتم که همه از من راضی باشند و تایید همه رو داشته باشم.

امروز دوستم برای بحث و جدل همیشگی زمین هامون تماس گرفت. اداره بودم و نمی تونستم برم. و با وجودی که بیشتر زمانها هر جا می گفت بودم ُ‌اما امروز جوری از آبرو و تنهایی ش صحبت میکرد که گویی من خاین بودم.گوشی رو بین مکالمه تقریبا زود قطع کرد و چقدر من احساس حماقت کردم. همیشه همین بوده. همیشه علامت سوال رو روی خودم گذاشتم . 

چقدر توی این سالهای عمرم بزدلانه به خودم خیانت کردم.برای اینکه مابقی از من راضی باشند. 

بهمن زیبا

آخرین روزش است 

و گویا بهار آرام کنار گوشش نجوا می‌کند 

آزمون کارشناسی

امروز آزمون کارشناسی دادگستری داشتم.توی این چند دهه‌ی زندگیم فکر میکنم تلاش کردن و از شکست نترسیدن رو خوب یاد گرفته باشم. شاید امروز قبولی رو نیارم، اما میدونم یه روزی زیر همین متن در قالب پی‌نوشت با تاریخ می نویسم که بالاخره پروانه کارشناسی رو گرفتم.

اینروزا کار ، مطالعه ، بیداری‌های پادگان‌وار .

قربان

همیشه عید های قربان از ساعت 4 صبح بیدار می شدیم. گوسفند ها را بار وانت پیکان می کردیم. آبخوره و جو و علوفه و ساتور و کارد و چاقو و ترازو رو بر میداشتیم و راهی شهر می شدیم. جایی سرگذر رو پیدا میکردیم. با مامورهای شهرداری بحث می کردیم و بالاخره به هر بدبختی بود آماده ی فروش بره و گوسفند قربانی میشیدیم. من تمام اون سال ها رو از عید و از قربان متنفر بودم. چون فقط خستگی، گرسنگی و چونه های خریدار و پافشاری پدر بر قیمت های خارج از عرف رو یادمه. اینکه تا عصر مجبور بودیم آفتاب بخوریم یا سرما بکشیم.

سالها گذشت. خدا رو شکر پدر دیگه بره و گوسفند نداره و منم شغلی که دارم ربطی به این موضوع ها نداره. اما همیشه قربانی می کردیم. صبح زود می رفتیم خونه ی پدر . توی حیاط اونا گوسفند رو سر می بردیم. سلاخی می کردیم و کباب راه می نداختیم . گوشت رو تکه و تقسیم میکردیم و بین کسایی که مادر لیست کرده بود پخش می کردیم.

امروز اما اولین سالی بود که قربانی نداشتیم. راستش خیلی وقت ها حس می کنم مادر بیخودی و صرفا برای اینکه بین فامیل هنوز خودش رو صاحب منصبی بدونه حاضره با وجود نیاز شدید مالی بازم از خودش و خرج خونه بزنه و قربانی داشته باشه. دلم به حال مادرم می سوزه . راستش اصلا دوست ندارم خودم درگیر این تایید طلبی باشم.

چند روزی بود با مادر کمی سرسنگین بودم. دیروز هم در مورد قربان برخلاف سال های قبل اصلا صحبتی نکردیم. صبحی زنگ زد. خیلی دیر زنگ زد. حوالی ساعت 8 صبح. گفتم با همسر توی شهرم. قطع کرد و دو ساعت دیگه تماس گرفت و گفت یه گوسفند قربانی کردن و ناهار رو بریم خونه ی اونا. می دونستم تاب نمیاره.

رفتم و با بی روحیه ای ناهار رو خوردیم. فکر اینم که هزینه ی گوسفند رو توی هفته ی جدید بدم بهشون. چون میدونم این روزا آه ندارند که با ناله سودا کنن.

هاجر

میان تمام آزارهایی که بخاطر سادگی خودم از سایرین می بینم ، ضجه  و معلولیت و آزارهای هاجر را چکار کنم خدا؟

به بهانه ی امیدهای رفته

زندگی سختی رو از بچه گی داشتم . از دامداری گرفته تا کشاورزی . از بیگاری هایی که برای خانواده داشته ام. تمام دوران راهنمایی رو یادمه فقط چشم انتظار یه عصر جمعه بودم که شاید بتونم خونه باشم که شاید با هم سن هام وقت بگذرونم. غروب جمعه کثیف ترین وقت عمرم بود. از فردا باز صبح تا ظهر مدرسه بود و ظهر و تا شب دامداری و چوپانی. باور کن هنوز رد تمام خارهای تلخ میان و دست و پاهام هست. هنوز خط روی پیشونی و خطوط دور چشمم داد می زنن که آفتاب سوخته ی تابستونهای صحرا بودم. و گفتم باید یاد بگیرم که رشد کنم که شریف باشم  ، گفتم فردای این سختی ها برای خودم کسی می شوم. شغلی خواهم داشت . دیگه چون پدر لازم نیست روز و شب دنبال چند تا گوسفند و بز باشم که اونم همیشه ضرر بوده. درس خواندم . با چه زجری . آقا مهندس شدم . کدنویس شدم. یه شغل خاص دولتی رو صاحب شدم . از خدا خواستم کمکم کنه اونقدری مال و ثروت داشته باشم که بشه جواب بی تابی های مادر و فقر پدر و معلولیت خواهر رو داد. و بیشتر کار کردم. و خدا لطیفانه آغوش گشود برام. سعی کردم یا بگیرم انسان باشم . کمک کنم . حریص و حسود نباشم. عاشقی کنم و بچه گی های نداشته رو الان تجربه کنم. الان 10 سالی میشه که هر روز با شوق و با انرژی سراغ کارم رفتم. همه رو دوست داشتم . بد کسی رو نخواستم . الویتم شد آرامش زندگیم. صحت خانواده م. اما این روزا متوجه شدم شیوه ی زندگی سالم من به درد این مملکت نمی خوره. اینکه تو کاری به کسی نداشته باشی اصلا دلیل نمیشه اونا کاری به تو نداشته باشن. اینکه کینه و بخل و حسادت نداری دلیل نمیشه مابقی نسبت به تو اینا رو نداشته باشن. دنیای مزخرفی شده. تمام ارزش های من زیر سواله. از خودم متنفرم که این همه سال با سادگی زیستم . دارم برمیگردم به تمام گذشته . دارم همه چیز زندگیم رو دوباره می شمارم . کجای مسیر رو اشتباه رفتم که الان یه همکار با نهایت کینه و حسادت و حقارت اینجوری مثل یه دشمن واقعی بیفته دنبال زندگی من. این که سرش رو بکنه توی باسن من که بخاد مثلا به قول خودش کار منو خراب کنه . اما بازم می دونم نبایست ناامید شد. درست میشه . یا یاسین قرآنم درست میشه . به عصمت چشم های فاطیما درست میشه. خیلی خوب میشه . و میدونم آینده چون آیینه روشنه.