گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

خواسته های زندگی

درگیری من با پشه های گلدون همچنان ادامه داره. دارم سم های مختلف رو آزمایش میکنم. امروز ظهر از پسر خواستم تا بره و از ماشین پیچ گوشتی ۴ سو بیاره. رفته و آخرش فازمتر دوسو آورد. کمی دلم گرفت. درست یا اشتباه این حس بد رو نمی دونم. شاید من عجولم و فرصت کافی به هر کسی نمی دوم. اما دلگیر شدم که چرا با وجودی که خودم از همون آغاز زندگی مجبور به دونستن همه چیز بودم اما پسرم حتی ساده ترین اصول زندگی رو لنگ میزنه. میدونم تشخیص پیچ گوشتی چهارسو از دو سو اصل زندگی نیست اما به عنوان یه پدر از پسرم ناامید شدم.

راستی همچنان در حال آزمودن انواع لینوکس ها بوده و اینروزا دیپین جان چینی رو نصب دارم. به شدت  خوشگل و مرتبه. اما خب نقص هایی هم داره. هنوز زوده در موردش پست بزنم و نظر بدم. برم سراغ کلنجار رفتن با لینوکس. فعلا .

سکوت طلاست

دارم فایل صوتی چهار اثرِ فلورانس اسکاول شین رو گوش میدم. آرامش و امید خاصی به آدم میده. خدا رو شکر چندان از مسیر معرفی شده در کتاب دور نبودم.متن ساده و روان کتاب به دل آدم میشینه و کامل مشخصه که نویسنده دلسوزانه میخاد یه جورایی تجارب و آورده های خودش رو به مخاطب نیز بفهمونه.

و چه جالب از سکوت گفته بود. به نظرم یکی از سخت ترین هنر هر انسانی حرف نزدن در قبال اتفاق هایی هست که بر خلاف میلش می افته . امروز توی جلسه ای که رئیس  اداره گذاشته بود بازم تاب نیاوردم و انتقاد کردم. و نیک میدونم هیچ نقدی در هیچ جای این کشور هیچ نتیجه ای رو حاصل نمیشه جز اینکه فقط لجاجت بچه گانه ای با آدم پیدا میکنن. باید بیشتر صبوری رو یاد بگیرم. 

برای پشه های گلدون سم خریدم. خدا کنه جواب بده .برم سراغ سم سازی و سم پاشی.

همه چیز از آن خداست ، حتی خرداد

ماشین رو بردیم کارواش. نزدیک غروب بود. گفتن نوبت شما نمیشه.بدون اینکه واکنش بدی به این نشدن نشون بدم خیلی آروم تا انتهای محوطه کارواش رفتم و دور زدم که برگردم. کارگر پیری که از اتباع افغان بود روبروم ایستاد و گفت خودم می شورمش. پسرم هم کنارم بود. روی صندلی جلو و کتاب قطور روضه الصفا در دست . تازه از کتابخونه برگشته بودیم. جلد دو کتاب رو با کد عضویت من گرفته بود. به سنش نمی خوره اینجور کتابا. کارگر پیر با مسئول کارواش واستاد چونه زدن و اجازه گرفت ماشین ما بمونه برای شست و شو. حین شستن خیلی باهام حرف زد. دو تا از پسرهاش سوئد و سوئیس بودن. کتاب رو که توی دست پسرم دید شروع کرد به تعریف از خانواده ش و  پسراش. اینکه چقدر زجر کشیدن پسراش. اینکه با کارگری و شبانه درس خوندن و قاچاقی از مرز رد شدن تا کجای اروپا رفتن. و توی تمام حرفاش این رو تکرار میکردکه همه چیز متعلق به خداست. همه از آن خداست. حتی بچه هامون. و ما باید شکرگزار خدا باشیم که چنین امانتی های خوبی رو به ما سپرده. کلی برای پسرم دعا کرد. 

دیدن گل های بابونه

و خدا همیشه جای درستی است. من باید بیدار باشم.

آخرین ترنم های اردیبهشت

بارانی است هوا. اردیبهشت ما امسال پیامبر زیبایی شده و شیراز، طنازتر از هر زمان عشوه میفروشد.

خنکای اول صبح و نم باران و لطافت هوا و آیه ی امید. همه گویی زندگی را الفبا شده اند.

چوپان ها هم شاعر می شوند

میان هر برگ کویر در نسیم ظهرگاهی، صدای هر گوسفندی می شود لذت مخلوق بودن.

گویی خدا تابستان را برای شنیدن وز وز زنبورهایش گرم تر داشته.

بلکه سکوت صحرا ، زنده ترم دارد.

چوپانم. نقاش بهارهای ندیده ام. شاعر کتاب  های نخوانده ام و شاگرد قلم های آفتاب و صحبت های باد.

من یک کشاورز

باید صبوری بکارم. خدا را چه دیده ای ! شاید سکوت درو کردم.

بایست تنهایی را قلمه برنم به ساقه ی وجودم، شاید آزادی بِرویَد.

باید خدا را یافت.

امید که پاک متولد شوم.

مرگ در سایه نشسته است به ما می نگرد

صمد هم کلاسی من بود. آن موقع ها خودش رو بچه‌ی شهر می دونست. از بی‌پولیِ پدر، به روستا پناه آورده بودن. با مابقی برادرهاش فرق می کرد. بیشتر می فهمید. آروم بودو بی‌حاشیه.با موهایی که هر روز وِز تر و فِر تر می شد. صمد هم سن من هم بود. سبزه رو با خال بزرگی گوشه‌ی صورت. قیافه‌ی خشنی داشت اما دلی صاف و کم‌کینه. همیشه با صمد رسمی‌تر از مابقی بودم.صداش خَش داشت. مثل داریوش اقبالی. و اما خانواده‌ش همیشه درگیر بی‌پولی بود. مادرش رو تا یادمه سپید موی بود. انگاری این زن از اول زندگی بایست تمام دردهای زندگی رو درس پس داده باشه. بعد از دوره راهنمایی کمتر صمد رو می دیدم. بزرگ شدیم.هر کس پیِ اقبال خودش رفت. بارها شغل عوض کرد.دیشب فهمیدم دو تادختر داره و هر دو از همون اول بیمار. حوالی سه هفته قبل صمد رو توی آرایشگاه دیدم. گفت که بخاطر شرایط مالی بد،‌داره با پدرش زندگی میکنه. پدرش هم چند سالی میشد که بیمار بود. همه ش خرج دکتر و دارو می دادن. دو تا خواهر عَذَب هم داشت. سن‌شون بالا و هنوز ازدواج نکردن. اصلا انگاری خدا با این خونواده لج افتاده باشه. بعضی از پنجشنبه ها مادر صمد رو میدیدم که توی دارالرحمه کنار قبر یکی از پسرهاش که چند سال قبل فوت شد نشسته و زار گریه میکنه.همیشه گریه های این زن آزارم میداد. زنی سیاه پوش و سپید موی که دیگه حتی نای گریه هم نداره. دیروز فهمیدم صمد هم رفت. وقتی پسرعموم گفت صمد فوت شده باورم نمیشد. صمد هیکل محکمی داشت. جان سخت بود و همیشه اون باید توی هر دعوایی مراقب ما می بود. توی آخرین دیدار،چشم های صمد دیگه برق نمی زد. خسته بود. البته سالها بود که دیگه امیدی توی صورتش نمیشد دید. اما رفتن براش زود بود. اصلا مرگ بهش نمی اومد. چقدر ما ادما تنهاییم و چقدر بی‌پولی همه‌ی داشته هامون رو اَزَمون میگیره. صمد با درآمد ناچیز،‌رفت و دو تا دختر مریض رو سپرد به مادر سیاه‌پوشِ گیس سفید. حالا پیرزن باید یتیم داری دو تا از پسرهاش رو کنه. 

باران روز شیراز و موبایل بازی من

دیشب تمامی اَپ‌های استور سیب‌اَپ پرید. شروع کردم به نصب وب‌اپلیکیشن و بعدش کانفیگ شادوراکت که آی‌پی های داخلی رو مستقیم وصل کنه. ملودی‌فای کمی اذیت میکنه. جواب بگیرم خیلی راحت میشم . 

اوبونتوی عزیز رو هم که داریم. آخرین ورژن هستیم.۲۴.۰۴ . پردازش سیستم رو از حالت ذخیره باتری گذاشتم روی کارایی بالا. انصافا سرعت به شکل محسوسی خدا تر میشه. 

اشتباه دیشبم خرید یه اکانت یه ماهه ی اسپاتیفای بود. آخه اگه کانفیگ شادوراکت خوب جواب بده دیگه نیازی به اسپاتیفای پیدا نمیکنم.

وب‌اپ تمام موبایل بانک ها رو نصب کردم. آدرس موبایل بانک و یوزر و پسورد رو دادم به لَست پَس و با فعالسازی اتوفیل‌پسورد آیفون و گذاشتن روی لَست‌پس، دیگه با هر بار باز کردن موبایل بانک خیلی راحت با فیس‌آیدی خود آیفون  لاگین میشه. دقیقا مثل اینکه خود اپلیکیشن رو نصب کرده باشی . 

فعلا دارم باهاشون یه چرخی میزنم . امید که اذیت نکنن. 

امروز روز شیراز و شهردار محترم تمامی اماکن گردشگری رو زده استاد کرده. همه جا تعطیل . 

تفاوتی که باید با مابقی داشته باشیم

کارای اداره خیلی زیاد شده. کمی ناامیدم. اینکه هرکاری هم انجام بدی بازم انگار چیزی تموم نمیشه. یه همکار داریم وقت و بی وقت خیلی راحت و بدون ذره ای عذاب وجدان میره و یه نامه پزشک میاره و میگه مریض شده. الان چند روزی میشه که نمیاد سر کار. با خودم میگم نکنه زندگیِ درست رو همین آدم داشته باشه. بسیار خودخواهانه فقط به فکر زندگی خودشه. هر بار که بیخودی و بی جهت نمیاد اداره،ما مجبوریم بیشتر کار کنیم.هر چند روزهایی هم که مثلا حضور داره فقط ساعت رو پر میکنه و هر ارباب رجوعی رو به بهانه ای دَک میکنه. 

کمی ناصبور شدم. دیروز انگیزه ای برای کار نداشتم. اتلاف وقت داشتم. اما درست نیست. من میگم ما در قبال اکسیژنی که از زمین حرام میکنیم مسئولیم. ما اومدیم تا خود بهتری تحویل بدیم و اگه منم بخام مثل مابقی باشم که چیزی درست نمیشه. باید بی توجه با حواشی کار خودم رو انجام بدم. 

راستی لپ تاپ دوست داشتنی کاملا درست شد. خدا رو شکر  مشکل سخت افزاری نبود. بایوس رو آپدیت کردم و الان با لینوکس مینت و محیط ساده و روان xfce حسابی راحتم.

دل آدمی بهشتش است

از خدا خواسته ام هر صبح دستگیر ناامیدی‌هایم باشد تا چشم بگشایم به وسعت سکوت و سکون سحری. تا درک کنم که جزیی از بیکران آفرینش هستم. تا به یقین درک کنم مرگ شوخی طعنه دار آدمیان بوده و ترس توفهمی که میان آغوش خدا گم می شود. 

از خدا خواسته ام هر تکانه‌ی قلب کوچکم،کناری نسشته باشد و رویاهای آخر شبم را نقاشی کند.که بگوید خلقتش میان ترافیک و لجاجت و کینه ورزی آدمی ، باز هم شکوفه ی سفید بهار میدهد. مثل همین نارنج های دودخورده ی میانه ی بلوار. 

از خدا خواسته ام که چشم هایم بینای بی‌نهایت دستهایش باشد. دلم قرص باشد به بودنش و تنهایی هایم باغ زندگی باشد و پناه بودنم و آرام زیستنم.

آدمی به سکوت زنده ست

تازگی ها میبینم که با خودم آرام تر می تونم صحبت کنم. حسادتی نسبت به مابقی ندارم. عجله ای توی کارام ندارم و دوست دارم ساعت ها تنها باشم. حس میکنم این پیرتر شدن آدم رو متوجه خیلی چیرا میکنه. می فهمی که قرار نیست آخر این همه نگرانی رویداد خاصی بیفته. دلم یه خواب آروم میخاد میون یه صحرا. دلم کودکی های بی حاشه م رو میخاد. دلم خدا رو میخاد.

اردیبهشت

سلام به اردیبهشت . به رنگ خاکستری پس زمینه‌ی گوشی . به سادگی مینت . به جاده‌های خنج که نقاشی خداست . 

و شرمسار تنهایی های خودم هستم .

خدایا تو یاری‌گر باش.

جعفر

جعفر ورودی قبل ترِ ما بود. دبیرستان اندیشه ای بود. بیشتر از ما متوجه موضوعات بود. آدم ظاهرا آرومی بود. هر چند که من متوجه این موضوع بودم که آسیب پذیرتر از ما هستش. جعفر کمتر بُروز میداد. صبورتر بود و منطقی تر رفتار میکرد. کامپیوتر رو خیلی زوتر از من شروع کرده بود.خیلی جاها کمک بود و یاور. خیلی مدیونشم. اما هر چی بزرگتر شد، دورتر شد. شد مثل همه ی اون آدم بزرگ های کارخونه ای . اونایی که دوست دارن حرفای خاص بزنن، بعضا از روی سیاست سکوت کنن و همیشه توی این توهم باشن که حق باهاشون هست. همونایی که همه رو رشد نکرده و بچه می بینن . جعفر رفت سر کار ،‌ازدواج کرد، بچه دار شد و هر بار شروع کرد به تغییر دادن خودش. از لباس ساده و پیراهن روی شلوار پارچه ای کنده شد،‌از شهر پدری جدا شد، حدس زد که لاغرتر باشه خیلی بهتره و آخر کار تصمیم گرفت اصلا جعفر نباشه. فکر کرد سپهر آسمانی تر و فراگیرتره. اما خب بازم انگاری چیزی خفه ش میکرد. لابد سپهر ایران ، اونقدر که باید آبی و صاف و اکسیژن دار نبود. جعفر یا همون سپهر ما رفت. از ایران رفت. به قول خودش رفت یه جای خوش آب و هوا. ولی نمی دونم اونجا دیگه این همه دویدن برا تغییر تموم شده یا نه. نمی دونم متوجه شده همه جا آسمان و سپهرش یک رنگه. جعفر شاید اگهکودک درونش رو زودی بزرگش نمیکرد بهتر بود. شاید اگه هنوز ذوق و احساس بیشتری داشت بازم جذاب بود. خیلی بهش مدیونم. نرم افزار و کامپوتر رو استادانه یادم داد. وقت و بی وقت مزاحمش بودم. با همین تخصص رفتم سرکار. خونه گرفتم و زندگیم رو دارم. اما جعفر دیگه شده سپهر. مهم نیست چی شده، فقط اینو میدونم دیگه جعفر نیست. تغییر و رشد عالیه. اما فرار خیلی راه حل نیست. نمیگم رفتنتش فرار بوده ، نه اصلا. فرار ذهنیتی هست که از گذشته ی خودش داره. هنوز درک نکردم که کلمه ی جعفر مثلا چه مشکلی می تونه برا زندگی آدم به بار بیاره که سپهر مانعش میشه!! توی یکی از آخرین چت ها گفتم مراقب خودت باش، برگشت گفت مراقب چی باشم خب ، گفت من توی یه گوشه ی دیگه دنیا و توی یه جای خوش آب و هوام. اون وقت بود که دیدم چقدر از زندگی پرت شده. چقدر دور شده. جعفر داستان ما خودش رو گم کرده. مهم نیست ما کجا باشیم. فهیم وجود خودمون که باشیم شهر صدرا از تورونتو هم زیباتر میشه. اما این هوای خوب نیست که از دل آدم مراقبت میکنه . این خود ماییم که بدونیم از کجا اومدیم. چه روزایی رو گذروندیم.  خوبه که چند تا پل چوبی پوسیده رو بذاریم برامون بمونه. دنیا اونقدر ها هم بزرگ نیست. وسعت کانادا توهم ذهن بشره. باور کن جعفر جان.

مراقب خودت باش مهندس

امید اکسیژن زیستن

خدای خوبم،ممنون که هنوز توی عمق وجودم دنبال بوی خاک و نرمی گِلِ باغچه هستم. ممنون که هنوز سبزی هر درختی،هر گُلی حتی سبزی لباسی بهم احساس طراوت میده. ممنون که از شادی آدم‌ها ذوق میکنم.  که زندگی هر صبح بهم امید و حس تکاپو میده.

پسر و آزمون سمپاد

کوتاهی کردم و دیر متوجه شدم که پسر می تونه امسال برای سمپاد آزمون بده. ثبت نامش کردم و حوالی ۲ ماه دیگه برگزار میشه. علاقه ش رو که دیدم توی یکی از کلاس های آمادگی ثبت نامش کردم. امشب اولین جلسه رو رفت. کمی  ناامید شده بود. آخه با همکلاسی هایی بود که یک سال زودتر از پسر اقدام کرده بودن. گفت تمام تلاشش رو میکنه. و برا من همین متعهدانه تلاش کردن حتی از قبولی توی آزمونش مهم تره. الانی که این پست رو می نویسم داره می خونه. پسر یه جور نابی شبیه خودمه. و خیلی خیلی بهتر از من. دلسوز و دوست داشتنی . یه مرد واقعی که به حرف قولش اهمیت میده. راستی سبزی هایی که چن روز قبل با پسر توی گلدون کاشته بودیم دارن رشد میکنن. کنار اداره توی باغچه ی کوچیکی که ماشین رو اونجا پارک میکنم هم کمی بذر ریحان و جعفری کاشتم. کلی ذوق رشدشون رو دارم. من و پسر بریم برا لالا.

تسلسل باطل

و تاریکی ترسی ست که در نهانم ریشه دوانده. حقارتی ست که جسارتِ بیانش نیست. روزگار چندان سختی نیست. اما بزدلی ابلهانه‌ی خودم همه چیز را به تسلسل باطل وامیدارد.

امیدم را نگیر از من.