صبح جمعه ای با زارا رفتیم برا صبحانه. امروز تولد دخترک شیطون ماست. از پاساژ کازرونیان براش ست ورزشی گرفتیم و توپ والیبالش رو هم قرار شده یکشنبه ببرم برای تعمیر والف.
ملودیفای رو امروز موقت کنار گذاشتم و دارم ساندکلود رو پلی می کنم. حسم بد نیست.دارم کارای اداره رو جمع میکنم. شاید آماده رفتم شم.
به آینده خوش بین هستم.
دیدم که پاییز میان باد می رقصد
هر صبح رفتهگر پارک با جاروی بلند نارنجی پلاستکی میآید. انگاری به او گفتهاند که نارنجی فقط میتواند لباس و جاروی تو باشد. سعی میکند از هیچ برگی نگذرد. همه رو بروفد و اخرش میان پلاستیک مشکی پر کند و ببرد. خب درخت بی فصل ، فصل بی پاییز و پاییز بیبرگ کجایش زیباست !!!!
چه تمیزی مصنوعیِ حال بهمزنی میشود .
با علی قولنامه ی اجاره با مستاجر جدید نوشتیم. روحیه ش بهتر شده بود. زندگی همه چیز رو وارونه میپذیره. قبول داشته باشی که درست شده ، پذیرفته باشی که رسیدی و ازش لذت ببری ، اون موقع س که تمام خیر و داشته ی جهان هدیهت میشه.
با دوست خوبم لینوکس این روزا فیلم میبینم. توی کار اختیارات بیشتری دارم و تصمیم گرفتم همه چیز رو جمع کنم. به نظرم وقتش رسیده که تمام این سالها رو به یه جایی برسونم و برم برای استراحت . شاید استراحت نباشه اما حس میکنم دینم رو به کارم ادا کردم.
دلم برای آدم هایی که هر روز میدیدم تنگ میشه . خیلی چیزا از این کار آموختم . اما همیشه خدا هست .
روزهای سختی ست. طراوت پاییز را چیدهاند. تنها چشم به خودم دوختهام. جز سیاهی و ناصافی چیزی نیست. چقدر از چرخهی آغاز و رفتن و نشدن خسته م.
سلام. یادم باشه رضایت من از خودم چیزی نیست که با تغییر دادن فونت گوشی ، عوض کردن تم و قالب یا چند صباح خوب زیستن بدست بیاد. هر چیزی توی این زندگی یه روند ادامه داره، یه رودخونه ست که همیشه جاریه. الان گم هستم نمی دونم کدوم جهت رو میخام شنا کنم.سراسر ترس دارم و دودلی .
در کنار این وبلاگ ، محض کنجکاوی هم که باشه توی بلاگاسپات و وردپرس هم مشابهش رو ساخته بودم ( بماند که زیر ساخت طراحی اونا مخصوصا با قالب های خشک، بیشتر مناسب لاتین زبان ها هستش ) ، با هر حال ، دیشب داشتم نگاهی به بهشون مینداختم و ناخودآگاه شروع کردم به خوندن پست های چند سال قبل ، نوشته های سال ۹۵ بود . زمانی که خونه می ساختیم و عجیب که همیشه درگیر خودم بودم. درگیر همین روند معدوم. مثل بازنده ها همیشه بهانه ای برای باختن میشه پیدا کرد.
بیدار شدم. با ناامیدی گوشی رو چک کردم که شاید پیامی از مجتبی یا علی داشته باشم. چند شبی هست که خوب نمیخابم. به گمانم انتظارم بیهوده س. من هر صبحدم بایست خودم رو منتظر باشم.
خدایا خوب فهمیده ام که خواستن از قمار زیباییست. او می برد که بیشترین را بخواهد، آن هم با بیشترین امید.
و چه نیکبختی ناوصفیست که جزیی از درختم. من نیز آسمانم . من نیز آبی فیروزه ی خراسان. من نیز بوی خاک دستکند پای درخت نارنج. من نیز برگ زرین پاییز. من نیز همآهنگی شاد و سادهگوی محلی شمالی. من نیز جهانم .
خیابانی که میرسد به مزرعه ی کوچک ریحان و جعفری. کافه میلانو و ماسالا و جمع کوچک ما
امروز با زارا دندانپزشکی بودیم. ارتودنسی کردیم. همیشه اون یه دونه دوندون سمت راست صورتش جوری آزارم میداد. انگار که زارا حقش خیلی بیش از این ها باشه. وحدت رو شکر برای امروز.
مجتبی زنگ زد. کلی خوشحال بود و خوشبین. و من همه چیز رو به خدا سپردم. میدونم آوازهای خوشی رو خواهیم خواند.
از شبکه های اجتماعی متنفرم . همیشه عاشق وبلاگنویسی بودم. یا کسی اطرافت نیست ، یا ادمهایی تو رو میخونن که حس خوبی ازت میگیرن.
خوبی وبلاگ اینه که به زور محتوای تو رو به خوردِ کسی نمیدن.
دلم برای پاییزم تنگ میشود. برای تنهاییهایش حوالی غروبها
مادر گفت که بخاطر آتیش گرفتن یه کپسول گاز توی گاراژ ضایعاتیش سوخته. الان بیمارستانه. زیاد حال خوشی نداره.
دارم فکر میکنم که حتی زندگی و جهان هم به ستمدیده ، ستمگری بیشتری داره.
حس میکنم میانهی آخرین تاریکی رو به روشنایی ایستاده ام. میدانم کمی پس از این، بالا آمدن خورشید خانم خواهد بود. با ابروهای بهم پیوسته. با سرمهی سیاه چشمهایش . و روز آغاز خواهد شد. تا پایان گیتی. امید خنکای پاییز است بر تابستان گرم تلاش . امید ریشه زده، کمی ساقه کرده و من چون دانه ی انبه به گلدانی کوچک کاشتهام.
به زودی بار خواهد داد .