گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

قوی سیاه

امروز کتاب قوی سیاه از نسیم نیکلاس طالب رو تموم کردم . اولین کتاب اقتصادی بود که با اون بحث های طولانی به دلم نشست. سراسر پر بود از ادبیات با طراوت و سرشار از شیطنت نویسنده . مترجم اما کمی خشک تر از طالب کار کرده بود. سعی کرده بود از مطالب فارسی و واژگان پارسی تر استفاده کنه . استفاده‌ از بعضی از اصطلاح ها خوانش و فهم بعضی از قسمت ها رو سخت تر کرده بود. لااقل برای من . یاد کتاب پایگاه داده های دوران دانشگاه افتادم . وقتی می خوندم باید یه کتاب واژگان هم میذاشتم کنارش تا بدونم چی گفته . بیشتر انگاری شاهنامه میخوندی تا یه مبحث تخصصی کامپیوتر . 

اما از اون کتابهایی بود که وقتی تموم شد دلم گرفت 

نمی دونم چرا وقتی یه کتابی تموم میشه اینجوری میشم . طالب توی این کتاب اتفاق های  نادر بازارهای مالی را قوی سیاه می نامه . مثل سقوط سهام بورس آمریکا در آغاز دهه ی ٨٠ میلادی. و معتقده که رویداد چنین احتمالا دور از ذهنی بیشتر به خاطر کم دانشی خود ما هست که باعث اثرات مخرب میشه. در واقع طالب میگه اگه دانشی داشتیم که همه چیز رو درک می‌کرد،  مطمئنا می تونست این رویداد ها رو هم پیش بینی میکرد اما کم دانشی رو باید پذیرفت. همیشه باید احتمال روی دادن بدترین اتفاق رو داد. اینجوری حداقل آمادگی بیشتری داریم. نسیم نیکلاس طالب که کودکی ش رو توی لبنان،  نوجوانی رو در جنگ داخلی لبنان و بعد ها رو در آمریکا گذرونده میگه پذیرش،  سخت نگرفتن،  عمل کردن و تجربه گرا بودن باعث میشه زندگی بهتری داشته باشیم. 

شاید بعد ها باز این کتاب رو بخونم. 

فکر کردن به خداحافظی

دارم با خودم کلنجار میرم. کلی فکر کردم. حس بدی نسبت به خودم دارم. گویا زنگ تفریح مابقی هستم حتی ری‌را. 

دارم به خودم میگم اگه امروز نیومد دیگه بذارم بره. فکر کردن به اینکه از دور بی‌خودی دو نفر فقط برای هم دست بلند کنن حالم رو هر روز بدتر می کنه. سراسر ذهنم پر میشه  از این اندیشه که آهای پسر نکنه سالها سواری بردن ازت. هی با خودم درگیر میشم. حس خیلی خیلی بدی دارم. 

بین اینکه بگم خداحافظ یا برم سراغ انتقام‌جویی موندم. اونقدر دور شدن آدم ها که میدونم اینجا رو اصلا کسی نمی خونه. اینجا منم و دل خودم ‌. مگه نه ری‌را!؟ 

ساعت ۵ امروز خیلی چیزها رو روشن میکنه

رکورد بیشترین پست توی بلاگ اسکای

این بیست و هشتمین پستی هست که از زمان ایجاد وبلاگ توی یک ماه انتشار  کردم. 

از سال ٨۵. از فروردین ٨۵ توی کارگاه کامپیوتر دانشگاه. 

نوشتن آرومم میکنه. وقتی تنهایی و مونس زیستنت  خودته و خودت،  پس آدمی باید پناهی داشته باشه برای تاب آوردن. 

هر چی جلوتر میرم متوجه میشم خانواده ای در کار نیست. معشوقی نیست. همکاری نیست. یاوری نیست. فقط مرگ در سایه نشسته ت به ما می‌نگرد. 

باید تنهایی  رو بیشتر تمرین کنم. 

روز ٧

کف پاهام داغِ. دیروز بعد از اون همه اذیت حسابی ناراحت شدم از اینکه اونجوری که میخاستم کار پیش نرفت. آخه مگه خوندن یه پیامک روی گوشی ساده چقدر میتونه سخت باشه!؟  از دیروز حتی حوصله ی حرف زدن درست و حسابی با زارا  رو هم ندارم. 

امروز میرم اداره. باید آمار ماهیانه رو تحویل بدم. از طرفی باید مدارک خواهر رو هم به بهزیستی برسونم. 

حس خوبی ندارم راستش. سَرَم کمی سنگینی داره. تهِ وجودم پر شده ا  ناامیدی و یأس . حتی حس میکنم ری‌‌را توی این مدت سال‌های سال، ازم دورتر ‌شده. دیگه به هیچ چیز امیدی ندارم. باید خودم رو بیشتر پیدا کنم. جز خودم کسی برام نمونده. 

علی گفت مجتبی پیام داده و گفته داره کارا رو انجام میده. گفتم اینا همه‌ش بازیه. بعید میدونم اتفاق مثبتی برامون بیفته. گفتم اینا فقط بذر شک و هَوَس و امیدِ واهی رو توی ذهنمون میکاره و از مسیر اصلی عقب میمونیم . قبول داشت حرفام رو . 

میخایم خیال‌پرداز نباشیم. 

کل کارای هاجر رو از صبح انجام دادیم و فقط باید پیامک تایید برای استعلام دَهَک رو بهمون میدادن. شکوفه نتونست گوشی ساده‌ی مادرِ بیسوادِ منو باز کنه و کد رو بده. بدون استعلام دهک پرونده ی هاجر رو الکی زدیم ثبت. مابقی‌ ش شانسیه.

تمام خستگی تنم دوچندان شد.

چرا هیچ‌وقت هیچ‌کس جز خودم نمی تونه به دادم برسه.

اجاره‌ی مغازه رو دیروز تمدید کردم. نخواستم بهزادی زیاد اذیت بشه. فقط ۵۰۰ بیشترش کردم. ولی خوب میدونم کسایی که من مستاجرشون هستم این چیزا چندان براشون مهم نیست. مهرداد دیروز بیضا بود . خواستم شاهد تنظیم قرارداد باشه. مثل همیشه سخت میگیره بذار روز دیگه ای که منم باشم. همیشه همه چیز رو بیخودی سخت و دور از دسترس میبینیم. قرارداد رو توی خون تنظیم و چاپ کردم و با علی رفتیم و کار انجام شد . 

امروز باید با خواهر و پدر چندین اداره برم. برا انجام استعلام های بهزیستی . 

روز ۶

شش  روزی میشه که مسافرم . از خودم به ناکجا . بایستی فراموش‌کار نباشم. باید بدونم که توی این چهل سال زندگی سراسر ناتوانی بودم. دوست ندارم راه‌های پیشین رو باز بسنجم. خواب های نامنظم و‌ نامربوط میبینم. دلم یه زریر پر از شوق ، امید و تلاش میخاد . 

بهزیستی

از بهزیستی زنگ زدن برای هاجر. دو تا فرم بلند بالا دادن که باید از هزار جا استعلام بگیرم . فردا اداره نمی‌رسم. و امیدوارم فردا و توی یه روز بتونم تمومش کنم. 

مادر گفته که عصری باید بریم برای مراسم ختم اون بنده ی خدا که خودش رو کشته . 

از همه چیز خسته شدم

کاش توی زندگی کسی جز خودم رو نداشتم 


روز ۵

دیشب خواب دیدم دارم میمیرم. خواب دیدم وقت مرگم سَرَم رو گذاشتم روی زانوی مادر و دارم اشهد خودم رو میخونم. خواهر هم بالای سرم بود. پدر کمی دورتر و نامادری هم بود. گویی زیاد نگران رفتنم نبودن. تلویزیون روشن بود و روی صفحه ش درشت داشت اشهد گفتن رو آموزش میداد . حس مبهمی بود. برا خودم بیشتر بازی بود . 

نَمُردم. بعدتر بلند شدم. یهویی انگاری داشتم کارای اداره رو انجام میدادم. دنبال مرخصی ساعتی بودم. 

خوب نخوابیدم و کمی حس بدی دارم.

ولی خدا رو شکر که اینجام. پیش وبلاگ دوست‌داشتنی خودم که هر وقت دلم گرفته میتونم بنویسم . امروز روز خوبی میشه. همه ی روزا خوبن. حتی روز مرگ آدمی . مگه میشه تقدیر و تغییر داد. پذیرش لذت‌مند‌ترن نعمت خداست. 

خدایا امروز خبرهای خوبی از علی و مجتبی بهم برسون. 

مادرش فوت شده بود. کلی گریه کرد.پشت میزش نشست و گریه کرد. وقتی گفتم مادرم رفیقم هست بیشتر غم دلش رو چسبید. بیشتر گریه کرد. سالهاست که آبجی صداش میکنم. همکار ماست. توی یه سازمان دیگه البته. وقتی از کارم برم دلم براش تنگ میشه. منم از مادرم گفتم. از صبوری و فقر و تمام صداقتش. 

حوالی ظهر زنگ زدم به مادر. گفت شب رو خوب خوابیده و الان خیلی بهتره. چقدر از این تماس ذوق کرد.

امیدهای این روزهای علی

علی پیام داد. از مجتبی پرسید . از اینکه من فردا کجام . روزهای سردی شده براش، اما دلم گرمه. میدونم شدنیِ این کار . میدونم میشه . 

خدایا حواست به تمام امیدی که علی بهت بسته باشه. 

روز ۴

حال خوبی دارم. امیدوارم به آینده . صبحی فری‌کنفرانس بودم. دارم کم‌کم ازش لذت میبرم. و باید یادم باشه تنهایی هیچ‌وقت کاری پیش نمیره. و از سمتی باید بپذیرم که همیشه از تنهایی های خودم میترسیدم.سعی میکنم یاد بگیرم زندگی چیزی بیش از این روزمرگی‌های روزانه برای سیر کردن شکم هست. 

و خدایا همه چیز رو به خودت میسپارم.

باگ بلاگ‌اسکای

توی پست قبلی عکس گذاشتم . وقتی عکس لود میشه توی ادیتور بلاگ‌اسکای، دیگه نه عکس رو میشه خود بدید و نه متن ها . یه صفحه ی سفیده. میدونم اینجا به هیچ‌جای مدیرای بلاک‌اسکای هم نیست. یه سامانه رو چند ده سال قبل طراحی کردن، بعدش امکان کدنویسی و ویرایش قالب رو هم برداشتن و یه محیط خشک و ایزوله رو تحویل کاربر دادن. حتی گزینه اکسپورت هم ندارن تا بشه از این خراب شده فرار کرد. 

حوصله م بشه آروم آروم شاید تک‌تک پست ها رو انتقال بدم روی یه سرویس دیگه . اما میدونم حوصله م نمیشه . 

تولد دختر

تولد دختر بود. گفتیم بیرون باشه. خودمونی تر . 

این پست رو  همزمانی که منتظرم سرم تموم شه دارم میذارم.

درمانگاهیم. این سری مادر مریض شده. فشارش خوب بود. یه سِرُم و چندتا آمپول و قرص پروپرانول داد. توی سالن منتظرم سِرُمش تموم شه. دختر قربان خودکشی کرده. هر وقت کسی میمیره اینم می‌افته. هر وقت کسی میمیره منِ بدبخت آویزون درمانگاه دکتر میشم. هنوز دفترچه‌هاشون نیومده. کی این داستان‌ها تموم میشن !؟

پدر

دیروز زنگ زده بود به زارا و احوال منو می پرسید. شاید پول لازم داشته باشه. دلم براش می سوزه. تمام تلاشم رو بستم که روزای خیلی بهتری براش هدیه بیارم. از خدا میخام عمرم و عمرش قد بده. دلم نمیخاد فرداها آه و افسوس دچار اندیشیدن هام بشه.

پدر مخصوصا توی این سالهای آخری خیلی هوای منو داره که حرفی نزنه که باعث آزارم بشه. هیچوقت خواسته هاش رو نمیگه. کلی مراعات میکنه. توی خانواده کم خواسته ترین هست.