گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

بیدارم . شبی مهمان داشتیم. عصری با دوستی صحبت کردم که بیشتر منو مصمم میکند به اینکه چقدر تنهایی امن تر است. همه ی آدم ها چاله های احساسی مختص خودشان را دارند و با هر کسی که بخواهی از حال دلت خبری دهی می بینی زودتر از تو دارد شیون نداشته های باید داشته ی خود را زار میزند. 

این حجم از خود دوستی آدم ها برایم عجیب است و چرا این همه دنبال ترحم هستیم.

فردا باز صبح را عازم کار خواهم بود و باز از همان نخستین دقیقه صف مراجعین. دارم تمرین صبوری میکنم. باید یاد بگیرم با تنهایی های همیشه داشته ی میان آدم های شلوغ کنار بیایم. باید بپذیرم که جز خودم یاوری نیست.



پی نوشت: و همچنان چقدر از لینوکس لذت می برم

اوبونتوی دوست داشتنی و فونت وزیرمتن

راستش اونقدر کارکردن با لینوکس اوبونتو برام جذاب و لذیذ بود که دلم نیومد اینجا چیزی ازش ننویسم. همه چیز بسیار شکیل سر جای خودش. یه سیستم عامل مطمین و امن . آدم با خیال راحت می تونه کاراش رو انجام بده. توی بدترین حالت بازم هنگی نداره. حس میکنم با لپ تاپم دوست تر شدم. 

و روح صابر راستی کردار در آرامش . ممنونم ازت صابر بابت فونت بی نقص وزیرمتن. چقدر به لینوکس میاد این فونت.


هنوز خیلی مونده تا به این درک برسم که زیستن برای خودم بدون آزار دیگران حق طبیعی منه. اما همیشه سعی داشتم که همه از من راضی باشند و تایید همه رو داشته باشم.

امروز دوستم برای بحث و جدل همیشگی زمین هامون تماس گرفت. اداره بودم و نمی تونستم برم. و با وجودی که بیشتر زمانها هر جا می گفت بودم ُ‌اما امروز جوری از آبرو و تنهایی ش صحبت میکرد که گویی من خاین بودم.گوشی رو بین مکالمه تقریبا زود قطع کرد و چقدر من احساس حماقت کردم. همیشه همین بوده. همیشه علامت سوال رو روی خودم گذاشتم . 

چقدر توی این سالهای عمرم بزدلانه به خودم خیانت کردم.برای اینکه مابقی از من راضی باشند. 

بهمن زیبا

آخرین روزش است 

و گویا بهار آرام کنار گوشش نجوا می‌کند 

آزمون کارشناسی

امروز آزمون کارشناسی دادگستری داشتم.توی این چند دهه‌ی زندگیم فکر میکنم تلاش کردن و از شکست نترسیدن رو خوب یاد گرفته باشم. شاید امروز قبولی رو نیارم، اما میدونم یه روزی زیر همین متن در قالب پی‌نوشت با تاریخ می نویسم که بالاخره پروانه کارشناسی رو گرفتم.

اینروزا کار ، مطالعه ، بیداری‌های پادگان‌وار .

قربان

همیشه عید های قربان از ساعت 4 صبح بیدار می شدیم. گوسفند ها را بار وانت پیکان می کردیم. آبخوره و جو و علوفه و ساتور و کارد و چاقو و ترازو رو بر میداشتیم و راهی شهر می شدیم. جایی سرگذر رو پیدا میکردیم. با مامورهای شهرداری بحث می کردیم و بالاخره به هر بدبختی بود آماده ی فروش بره و گوسفند قربانی میشیدیم. من تمام اون سال ها رو از عید و از قربان متنفر بودم. چون فقط خستگی، گرسنگی و چونه های خریدار و پافشاری پدر بر قیمت های خارج از عرف رو یادمه. اینکه تا عصر مجبور بودیم آفتاب بخوریم یا سرما بکشیم.

سالها گذشت. خدا رو شکر پدر دیگه بره و گوسفند نداره و منم شغلی که دارم ربطی به این موضوع ها نداره. اما همیشه قربانی می کردیم. صبح زود می رفتیم خونه ی پدر . توی حیاط اونا گوسفند رو سر می بردیم. سلاخی می کردیم و کباب راه می نداختیم . گوشت رو تکه و تقسیم میکردیم و بین کسایی که مادر لیست کرده بود پخش می کردیم.

امروز اما اولین سالی بود که قربانی نداشتیم. راستش خیلی وقت ها حس می کنم مادر بیخودی و صرفا برای اینکه بین فامیل هنوز خودش رو صاحب منصبی بدونه حاضره با وجود نیاز شدید مالی بازم از خودش و خرج خونه بزنه و قربانی داشته باشه. دلم به حال مادرم می سوزه . راستش اصلا دوست ندارم خودم درگیر این تایید طلبی باشم.

چند روزی بود با مادر کمی سرسنگین بودم. دیروز هم در مورد قربان برخلاف سال های قبل اصلا صحبتی نکردیم. صبحی زنگ زد. خیلی دیر زنگ زد. حوالی ساعت 8 صبح. گفتم با همسر توی شهرم. قطع کرد و دو ساعت دیگه تماس گرفت و گفت یه گوسفند قربانی کردن و ناهار رو بریم خونه ی اونا. می دونستم تاب نمیاره.

رفتم و با بی روحیه ای ناهار رو خوردیم. فکر اینم که هزینه ی گوسفند رو توی هفته ی جدید بدم بهشون. چون میدونم این روزا آه ندارند که با ناله سودا کنن.

هاجر

میان تمام آزارهایی که بخاطر سادگی خودم از سایرین می بینم ، ضجه  و معلولیت و آزارهای هاجر را چکار کنم خدا؟

به بهانه ی امیدهای رفته

زندگی سختی رو از بچه گی داشتم . از دامداری گرفته تا کشاورزی . از بیگاری هایی که برای خانواده داشته ام. تمام دوران راهنمایی رو یادمه فقط چشم انتظار یه عصر جمعه بودم که شاید بتونم خونه باشم که شاید با هم سن هام وقت بگذرونم. غروب جمعه کثیف ترین وقت عمرم بود. از فردا باز صبح تا ظهر مدرسه بود و ظهر و تا شب دامداری و چوپانی. باور کن هنوز رد تمام خارهای تلخ میان و دست و پاهام هست. هنوز خط روی پیشونی و خطوط دور چشمم داد می زنن که آفتاب سوخته ی تابستونهای صحرا بودم. و گفتم باید یاد بگیرم که رشد کنم که شریف باشم  ، گفتم فردای این سختی ها برای خودم کسی می شوم. شغلی خواهم داشت . دیگه چون پدر لازم نیست روز و شب دنبال چند تا گوسفند و بز باشم که اونم همیشه ضرر بوده. درس خواندم . با چه زجری . آقا مهندس شدم . کدنویس شدم. یه شغل خاص دولتی رو صاحب شدم . از خدا خواستم کمکم کنه اونقدری مال و ثروت داشته باشم که بشه جواب بی تابی های مادر و فقر پدر و معلولیت خواهر رو داد. و بیشتر کار کردم. و خدا لطیفانه آغوش گشود برام. سعی کردم یا بگیرم انسان باشم . کمک کنم . حریص و حسود نباشم. عاشقی کنم و بچه گی های نداشته رو الان تجربه کنم. الان 10 سالی میشه که هر روز با شوق و با انرژی سراغ کارم رفتم. همه رو دوست داشتم . بد کسی رو نخواستم . الویتم شد آرامش زندگیم. صحت خانواده م. اما این روزا متوجه شدم شیوه ی زندگی سالم من به درد این مملکت نمی خوره. اینکه تو کاری به کسی نداشته باشی اصلا دلیل نمیشه اونا کاری به تو نداشته باشن. اینکه کینه و بخل و حسادت نداری دلیل نمیشه مابقی نسبت به تو اینا رو نداشته باشن. دنیای مزخرفی شده. تمام ارزش های من زیر سواله. از خودم متنفرم که این همه سال با سادگی زیستم . دارم برمیگردم به تمام گذشته . دارم همه چیز زندگیم رو دوباره می شمارم . کجای مسیر رو اشتباه رفتم که الان یه همکار با نهایت کینه و حسادت و حقارت اینجوری مثل یه دشمن واقعی بیفته دنبال زندگی من. این که سرش رو بکنه توی باسن من که بخاد مثلا به قول خودش کار منو خراب کنه . اما بازم می دونم نبایست ناامید شد. درست میشه . یا یاسین قرآنم درست میشه . به عصمت چشم های فاطیما درست میشه. خیلی خوب میشه . و میدونم آینده چون آیینه روشنه.

خرداد و حسادت هایش

یادمه همیشه خرداد رو دوست داشتم. گرمای خوشمزه ش رو ، حس آخر مدرسه رو ، بوی گندم زارها وصدای کمباین و جیک جیک جوجه گنجشگ هایی که از هر سوراخ دیواری شنیده می شد. عجیب اینه که وقتی بزرگتر میشیم انگاری خیلی چیزا رو گم میکنیم. دل و حواسمون میره پی نگرانی های بیخودی. راهنمایی که بودم وقتی از خدا می خوندم و وقتی به وجود مرگ فکر میکردم چقدر خدا رو شکر می کردم که این همه سعادت رو بهم هدیه داده. از عمق وجودم ایمان داشتم مگه این همه زیبایی میشه با مرگ نابود بشه. پس مرگ میشه یه راه جدید. یه نور تازه و باز ما با خدا و طبیعت زیباش عشق بازی خواهیم داشت. نمی دونم چرا همیشه هیچ چیز کامل نیست. زمانی که این اعتقاد و آرامش رو داشتم در عوض حمایت خاصی از سمت خانواده نبود. پدر بیچاره یه بیسوادی بود که همین که با چند تا دام می تونه شکم ما رو سیر کنه نهایت هنر بود.هر وقت جواب سوالی رو نمی دونستم عذاب میکشیدم. کلی از خدا گلایه میکردم. راستش پدر هیچ وقت حامی نبود. الانم نیست . هر وقت هر تصمیمی خواستم بگیرم فقط آیه ی یاس خوند و گفت داری اشتباه می کنی. و من بودم و خدا و توکل . چقدر حس یتیمی بده . کسایی که هستن و در واقع انگار که وجود ندارن. به مرور فهمیدم توی زندگی آدمی فقط خودش رو داره و تنهایی هاش رو . کم کم باز دارم خدای کودکی هام رو باز پیدا میکنم. همونی که هم بازی و رفیق بود. معلم بود . پدر بود . حامی بود. 

از کار اداره خسته شدم. یکی از همکارا با نهایت بی وجدانی زحمت کشیدن و طوماری علیه بنده رو به تمامی بخش هایی که می تونسته برای من ضرر داشته باشه فرستاده . واقعا ترسم از آدم هاست . از اینکه بخل و کینه چقدر می تونه یه نفر و پست و رذل و حقیر کنه . اینجا دارم  می سپارمش به خدا. و می دونم تمام این اتفاق ها خیر و مصلحت من خواهد بود. می دونم و از عمق وجودم ایمان دارم یه زمانی اینجا رو می خونم و بارها خدای خوبم رو شکر میکنم. می دونم اونقدر نعمت و آرامش خواهم داشت که برای این پست یه ریپلای و پاسخ می نویسم. از خدا می خوام به همه اونقدری از مال،از اعتبار ، از آرامش و از حس خوب خوشبختی هاش بده که کسی نخواد این همه رذالت رو توی وجودش تحمل کنه. که حسادتی نباشه. 

گم شدن ها

میان حقارت آدم ها خودم رو گُم میبینم و خیلی وقت ها نمی فهمم کار درست چیه . از خودم و طرز تفکر و رفتارم پشیمون میشم و فکر می‌کنم که دنیا جای اعتماد و لطف نیست . آرام ترین محل حاشیه های زندگیِ. جایی که کسی حتی خم نمیشه تا پی سکه ی از جیب افتاده ش بگرده . دارم هر روز بیشتر یاد میگیرم اما الان دیگه ۳۸ سالمه . به این اعداد که فکر می‌کنم نفرتم از خودم بیشتر میشه ، این که این همه سال گذشت و نتونستم اون حاشیه ی امن افکارم رو پیدا کنم . و من خدا رو نباید گم کنم .