یادمه همیشه خرداد رو دوست داشتم. گرمای خوشمزه ش رو ، حس آخر مدرسه رو ، بوی گندم زارها وصدای کمباین و جیک جیک جوجه گنجشگ هایی که از هر سوراخ دیواری شنیده می شد. عجیب اینه که وقتی بزرگتر میشیم انگاری خیلی چیزا رو گم میکنیم. دل و حواسمون میره پی نگرانی های بیخودی. راهنمایی که بودم وقتی از خدا می خوندم و وقتی به وجود مرگ فکر میکردم چقدر خدا رو شکر می کردم که این همه سعادت رو بهم هدیه داده. از عمق وجودم ایمان داشتم مگه این همه زیبایی میشه با مرگ نابود بشه. پس مرگ میشه یه راه جدید. یه نور تازه و باز ما با خدا و طبیعت زیباش عشق بازی خواهیم داشت. نمی دونم چرا همیشه هیچ چیز کامل نیست. زمانی که این اعتقاد و آرامش رو داشتم در عوض حمایت خاصی از سمت خانواده نبود. پدر بیچاره یه بیسوادی بود که همین که با چند تا دام می تونه شکم ما رو سیر کنه نهایت هنر بود.هر وقت جواب سوالی رو نمی دونستم عذاب میکشیدم. کلی از خدا گلایه میکردم. راستش پدر هیچ وقت حامی نبود. الانم نیست . هر وقت هر تصمیمی خواستم بگیرم فقط آیه ی یاس خوند و گفت داری اشتباه می کنی. و من بودم و خدا و توکل . چقدر حس یتیمی بده . کسایی که هستن و در واقع انگار که وجود ندارن. به مرور فهمیدم توی زندگی آدمی فقط خودش رو داره و تنهایی هاش رو . کم کم باز دارم خدای کودکی هام رو باز پیدا میکنم. همونی که هم بازی و رفیق بود. معلم بود . پدر بود . حامی بود.
از کار اداره خسته شدم. یکی از همکارا با نهایت بی وجدانی زحمت کشیدن و طوماری علیه بنده رو به تمامی بخش هایی که می تونسته برای من ضرر داشته باشه فرستاده . واقعا ترسم از آدم هاست . از اینکه بخل و کینه چقدر می تونه یه نفر و پست و رذل و حقیر کنه . اینجا دارم می سپارمش به خدا. و می دونم تمام این اتفاق ها خیر و مصلحت من خواهد بود. می دونم و از عمق وجودم ایمان دارم یه زمانی اینجا رو می خونم و بارها خدای خوبم رو شکر میکنم. می دونم اونقدر نعمت و آرامش خواهم داشت که برای این پست یه ریپلای و پاسخ می نویسم. از خدا می خوام به همه اونقدری از مال،از اعتبار ، از آرامش و از حس خوب خوشبختی هاش بده که کسی نخواد این همه رذالت رو توی وجودش تحمل کنه. که حسادتی نباشه.
پسرک داستان ما توی یک دبستان دولتی ناحیه یک شیراز مشغول با سواد شدن می باشد و دختر نیز . در این میان از ابتدای سال تا به حال مدرسه ی دختر بارها به هر اسم و عنوانی جشن و اردو و مراسمات برپا بود و اما دبستان پسر حتی یک ناسزای ناقابل هم ارزانی وی نداشته اند. اوضاع بر همین منوال گذشت تا اینکه چند روز پیش پسرک با شادمانی وارد خانه شده و با غریو و نشاط فریاد برآورد که سرانجام مدرسه ی وی نیز قصد دارد بساط اردو را جاری سازد. و ما نیز برای وی شادمانی ها کردیم. پس از چندی از پسر مقصد سفر خاص را جویا شدیم. و بالاخره بعد از پرس و جو بیان داشتند که مدرسه گفته اند باغی است خانوادگی در شهرک سبحان شیراز . و وای از ریسه رفتن من و همسر جان. آخر شهرک سبحان منزل ما بود و باغ مذکور در دو قدمی خانه است و هر روز پسر و خواهرش در آن میان اند. فقط آن جای ماجرا که پسر جان بین خنده های ما داد می زد حالا شاید جای دیگری باشد . خواستم بنویسم که اردو امروز برگزار شد. دقیقا پشت منزل ما و در باغ محله ی خودمان .ما نیز به هر وصف خواستیم از مسئول مدرسه اجازه ی حضور پسر در این اردو را بگیریم که نخواهد از سمت مدرسه بیاید اما در جواب گفتند که به هر جهت باید هزینه ایاب و زهاب به مدرسه پرداخت شود. اندکی فکر کرده و دیدیم بحث شرکت پسر در اردو را منتفی کنیم منفعتش بیشتر است.
یکی از چیزایی که توی وبلاگنویسی من یکیو اذیت میکنه همین عنوان نوشتن برای مطلب هست . آخه مگه ستون روزنامه ست . مثلا من بخوام از حال بدم بگم .که خسته م . که اینروزا دوست دارم هر شب تا سپیده دم ۱۰۰۰ ساعت طول بکشه . که بگم ذهنم پر شده از اعداد و ارقام و حساب کتاب . که دلم لک زده برای یک ساعت سکوت توی کوه، اونم تنهایی . خب بیام عنوان رو چی بنویسم . مگه اصلا قراره از قبل قصد کنم که خب امروز باید فلان پست رو بذارم .
و فقط خسته و بی حوصله م .
و بالاخره دامین 1zarir.ir ثبت شد. یاد روزایی افتادم که بیشتر وقتم توی همین وبلاگ بود. خیلی چیزا رو از همین جا شروع کردم و یادگرفتم. از طراحی قالب شروع کردم و نهایت رفتم سمت طراحی وب و کدنویسی با PHP و این شد شروع ماجرای کار پیدا کردن. چقدر وقتی توی یه چیزی عشق باشه به زندگی آدم برکت میده. و برا هیمن بعد از این همه سال وفادارانه بلاگ اسکای خودم را دارم .
کلی ذوق دارم برا ثبت دامین. مثل کودکی که اسباب بازی خواستنی اش رو براش گرفته باشند.
اینجا لینوکس و من در حال نوشتن اولین پست با اوبونتوی 22.04 .
گرافیک کلی سیستم عامل خیلی خیلی بهتر از قبل شده. چیزی اصلا از ویندوز کم نداره که هیچ؛به نظر من خیلی شیک تر و سرتر هم هست. با لپ تاپ من بدون ذره ای هنگی و خیلی نرم تر از ویندوز داره جواب میده.
برم برای لالا . کانفیگ و نصب اپ هم بمونه برای فردا.
دامین آی آر رو سفارش دادم اما گویا دوستان ایرنیک (nic.ir) خیلی عجله ای برای تایید ندارن . الانی هم که دارم این پست رو می نویسم ، اوبونتوی 22 عزیز با حجم ناقابل 4.5 گیگ در حال دانلود هستند تا مرحمت نموده و اجازه دهند بتونیم کنار ویندوز به صورت dual boot داشته باشیم ایشون رو مرورگر کروم رو هم دیدم روی ویندوز هی هر از گاهی هنگ می کنه. برا همین از brave دارم استفاده می کنم .انصافا خیلی سریعتر و روان تر ا ز chrome داره جواب میده .
باید حواسم باشد که نکند تمام آن چه را این سالها در دلم عاشقانه کاشته ام و خدا آنرا هدیه داده است را با غافلی میان بی برنامه گی هایم گم کنم. نکند عطر خدا را میان سینه های بهارنارنج جا بگذارم و پی هوس انجیر باغ همسایه خودم را غرق کنم. خدایا تو مراقبم باش.
هر چی فکر میکنم نمی تونم از اینجا دل بکنم. به زودی دامین آی آر روی وبلاگ ست خواهد شد. کمی قوانین nic تغییر کرده و سعی میکنم بتونم ثبت ناقص چند سال قبل رو کامل کنم.
حیاط خانه ی پدر بود و من و بهار نارنج و اردیبهشت . میانه ی سردرگمی بهارانه ، من می ماندم و فردایی که میان غبار کم پولی دیده نمی شد . سالها دویدم ، اندیشیدم و زندگی را با قلم عاشقی سبز کشیدم . حالا باز منم و حیاط پدر و اردیبهشت بی نظیرش . و شکر که هنوز پدرهست . مادر اجاق کنج حیاط را دارد . هنوز بوی چوب سوخته و خاک نم خورده می آید و تازگی ها بابونه و پونه را نیز میزبانیم . گاهی می ایستم و تمام عرق هایی که ریختم را به احترام و ایستاده سلام میدهم . میان لباس سبزی که بر تن دارم . با بوی باروت و روغن خوشبوی سلاح . و من پر شدم از خدا .میانه ی این عمر ، ریرایم را یافته ام . و چشم هایش که نگارش اشعار من است .
خدایا شکر .
دیشب دیر خوابیدم . ساعت ها امسال ثابت سرجاشون مونده . این دستور دولت برای امساله و فکر کنم مجبور بشن که زمان شروع کار رو زودتر آغاز کنن. دراز کشیدم روی مبل روبروی تلویزیون ، کمی با ایمیل outlook ور رفتم و الان این ۱۰ دقیقه زمان رو گفتم اینجا بنویسم . چند روزی میشه که متوجه میشم یه چیزی که نباید باشه توی تصمیم گیری هام هست . از خودم ناراضی ام. اینکه زیاد حرف میزنم . اینکه میخام همه رو راهنما باشم و نجات بدم . اینکه زودی جوش میارم و چیزایی رو میگم که نباید . برگشتم و دیدم هنوز خیلی ناقصم . نمیتونم پذیرای چیزای کوچیک باشم . پذیرای آزارهای طبیعی که توی هر آفرینش و هر زندگی بوده و هستش . دیشب یه قالی کوچیک گرفتیم .۹ متر بیشتر نیست . ببینم میانه ی سالن رو باغچه میکنه آیا. خدایا کمک کن ذهنم آرومتر شه. بیخودی همه چیز رو بزرگش میکنم .
سالهاست که اینجا می نویسم . همان روزهایی که مشتاقانه تا کافی نت های تُلِ پروست می رفتم . بعدتر ها با اینترنت دایال آپ اونم با خط های تلفن بی سیم ، اونم با مرورگری که مجبور بودم اجازه ندم عکس ها رو لود کنه تا بتونم اینجا رو باز کنم و بنویسم.چه شوقی داشتم . و البته هنوز اینجا رو من عاشقم . روزهای سخت و دلتنگی هام رو اینجا جار میزدم. آرامشم بود. و اونقدر آمیخته هستم باهاش که فکر کنم فقط مرگ منو ازش جدا میکنه. البته بماند که من با فرهنگی بزرگ شدم که بایست همیشه متعهد می بودم. من همچنان بعد از 17 سال بلاگ اسکای را عاشقانه مرور میکنم. به ری را هم گاهی وقتا همینا رو میگم. که زریر متعهدانه همیشه هیچ سلامی را بدرود نگفته . و بماند که چشم بادامی قلب ما بوی خدا میدهد.
از آدم ها ناامیدم . و کم کم دارم دنبال کنج خلوت خودم میگردم. شاید همین بوده که الان اینجام . که باز خودم رو دوست دارم میان متن های وبلاگم بال دهم . که کمی با خودم تنهاتر عاشقی کنم. چه فروردین خنکی . خنکای بهار از میان پنجره ی نیمه باز سالن به کف پاها و ساق های برهنه م بهار رو نشونه میکنن. و کاش همیشه دل آدمی بتونه ساکت باشه . خدایا ! دلم بی حرفی و صبوری میخاد . دلم ری را نابم رو میخاد . دلم زیستن ، بودن ، شدن . دلم عاشقانه مردن . دلم زیبا بودن . دلم همه رو با هم میخاد.
ساده لوحی است آنچه میان دلم تاب میخورد . حماقتیست بودنم. چه ابلهانه آدم ها را میپذیرم . چقدر این روزهای من بوی خیانت میدهد . پس رفیق کو؟!
دلم شوق پریدن از هیایوی خیال میخواهد، که هر صبح ذوق کنم از همصحبتی با آفتاب ، که برقصم با طنازی نسیم ، که گفتهها گویم با آسمان ، که به خیالم منم و خدا و دنیایی که پر شده از عطر گندمزار و بوی شالی و طمع ترش انار و شرجی چمنزار و غروب های دلربای پاییز و تنهایی و تنهایی و تنهایی .
دلم همیشه زلالی آب قنات پایینتر از دِه را میخواسته و هیچگاه نشد که به بودنم ببالم که خدایا منم زریرت ، همان که چون کوه سخت و چون هوای پاییز نرم ، همان که دلربا و تمام قد عاشق است ، همان که کولهپشتی زندگی را پر کرده از رُستنی های معطر ، بوی بابونه میدهد تنش و دستانش با نعنای کاشته شده در دامنه ی کوه آشناست .
دلم خودم را میخواهد. آبی ، صاف ، جاری و خوشبو .
خدایا دستگیری کن .