حیاط خانه ی پدر بود و من و بهار نارنج و اردیبهشت . میانه ی سردرگمی بهارانه ، من می ماندم و فردایی که میان غبار کم پولی دیده نمی شد . سالها دویدم ، اندیشیدم و زندگی را با قلم عاشقی سبز کشیدم . حالا باز منم و حیاط پدر و اردیبهشت بی نظیرش . و شکر که هنوز پدرهست . مادر اجاق کنج حیاط را دارد . هنوز بوی چوب سوخته و خاک نم خورده می آید و تازگی ها بابونه و پونه را نیز میزبانیم . گاهی می ایستم و تمام عرق هایی که ریختم را به احترام و ایستاده سلام میدهم . میان لباس سبزی که بر تن دارم . با بوی باروت و روغن خوشبوی سلاح . و من پر شدم از خدا .میانه ی این عمر ، ریرایم را یافته ام . و چشم هایش که نگارش اشعار من است .
خدایا شکر .