گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

جعفر

جعفر ورودی قبل ترِ ما بود. دبیرستان اندیشه ای بود. بیشتر از ما متوجه موضوعات بود. آدم ظاهرا آرومی بود. هر چند که من متوجه این موضوع بودم که آسیب پذیرتر از ما هستش. جعفر کمتر بُروز میداد. صبورتر بود و منطقی تر رفتار میکرد. کامپیوتر رو خیلی زوتر از من شروع کرده بود.خیلی جاها کمک بود و یاور. خیلی مدیونشم. اما هر چی بزرگتر شد، دورتر شد. شد مثل همه ی اون آدم بزرگ های کارخونه ای . اونایی که دوست دارن حرفای خاص بزنن، بعضا از روی سیاست سکوت کنن و همیشه توی این توهم باشن که حق باهاشون هست. همونایی که همه رو رشد نکرده و بچه می بینن . جعفر رفت سر کار ،‌ازدواج کرد، بچه دار شد و هر بار شروع کرد به تغییر دادن خودش. از لباس ساده و پیراهن روی شلوار پارچه ای کنده شد،‌از شهر پدری جدا شد، حدس زد که لاغرتر باشه خیلی بهتره و آخر کار تصمیم گرفت اصلا جعفر نباشه. فکر کرد سپهر آسمانی تر و فراگیرتره. اما خب بازم انگاری چیزی خفه ش میکرد. لابد سپهر ایران ، اونقدر که باید آبی و صاف و اکسیژن دار نبود. جعفر یا همون سپهر ما رفت. از ایران رفت. به قول خودش رفت یه جای خوش آب و هوا. ولی نمی دونم اونجا دیگه این همه دویدن برا تغییر تموم شده یا نه. نمی دونم متوجه شده همه جا آسمان و سپهرش یک رنگه. جعفر شاید اگهکودک درونش رو زودی بزرگش نمیکرد بهتر بود. شاید اگه هنوز ذوق و احساس بیشتری داشت بازم جذاب بود. خیلی بهش مدیونم. نرم افزار و کامپوتر رو استادانه یادم داد. وقت و بی وقت مزاحمش بودم. با همین تخصص رفتم سرکار. خونه گرفتم و زندگیم رو دارم. اما جعفر دیگه شده سپهر. مهم نیست چی شده، فقط اینو میدونم دیگه جعفر نیست. تغییر و رشد عالیه. اما فرار خیلی راه حل نیست. نمیگم رفتنتش فرار بوده ، نه اصلا. فرار ذهنیتی هست که از گذشته ی خودش داره. هنوز درک نکردم که کلمه ی جعفر مثلا چه مشکلی می تونه برا زندگی آدم به بار بیاره که سپهر مانعش میشه!! توی یکی از آخرین چت ها گفتم مراقب خودت باش، برگشت گفت مراقب چی باشم خب ، گفت من توی یه گوشه ی دیگه دنیا و توی یه جای خوش آب و هوام. اون وقت بود که دیدم چقدر از زندگی پرت شده. چقدر دور شده. جعفر داستان ما خودش رو گم کرده. مهم نیست ما کجا باشیم. فهیم وجود خودمون که باشیم شهر صدرا از تورونتو هم زیباتر میشه. اما این هوای خوب نیست که از دل آدم مراقبت میکنه . این خود ماییم که بدونیم از کجا اومدیم. چه روزایی رو گذروندیم.  خوبه که چند تا پل چوبی پوسیده رو بذاریم برامون بمونه. دنیا اونقدر ها هم بزرگ نیست. وسعت کانادا توهم ذهن بشره. باور کن جعفر جان.

مراقب خودت باش مهندس

امید اکسیژن زیستن

خدای خوبم،ممنون که هنوز توی عمق وجودم دنبال بوی خاک و نرمی گِلِ باغچه هستم. ممنون که هنوز سبزی هر درختی،هر گُلی حتی سبزی لباسی بهم احساس طراوت میده. ممنون که از شادی آدم‌ها ذوق میکنم.  که زندگی هر صبح بهم امید و حس تکاپو میده.

پسر و آزمون سمپاد

کوتاهی کردم و دیر متوجه شدم که پسر می تونه امسال برای سمپاد آزمون بده. ثبت نامش کردم و حوالی ۲ ماه دیگه برگزار میشه. علاقه ش رو که دیدم توی یکی از کلاس های آمادگی ثبت نامش کردم. امشب اولین جلسه رو رفت. کمی  ناامید شده بود. آخه با همکلاسی هایی بود که یک سال زودتر از پسر اقدام کرده بودن. گفت تمام تلاشش رو میکنه. و برا من همین متعهدانه تلاش کردن حتی از قبولی توی آزمونش مهم تره. الانی که این پست رو می نویسم داره می خونه. پسر یه جور نابی شبیه خودمه. و خیلی خیلی بهتر از من. دلسوز و دوست داشتنی . یه مرد واقعی که به حرف قولش اهمیت میده. راستی سبزی هایی که چن روز قبل با پسر توی گلدون کاشته بودیم دارن رشد میکنن. کنار اداره توی باغچه ی کوچیکی که ماشین رو اونجا پارک میکنم هم کمی بذر ریحان و جعفری کاشتم. کلی ذوق رشدشون رو دارم. من و پسر بریم برا لالا.

تسلسل باطل

و تاریکی ترسی ست که در نهانم ریشه دوانده. حقارتی ست که جسارتِ بیانش نیست. روزگار چندان سختی نیست. اما بزدلی ابلهانه‌ی خودم همه چیز را به تسلسل باطل وامیدارد.

امیدم را نگیر از من.

میدوری دوست جدید من

دیروز بعد از کلی سر و کله زدن با سیستم دیدم گوگل کروم با سخت افزار من سازگاری نداره و باعث کرش میشه. حتی بجای کروم اومدم  از کرومیوم  استفاده کردم. کرومیوم ورژن اوپن سورس کروم هست که اونم توسط خود گوگل ایجاد و منتشر شده. سبکتر هست و همون کارایی رو با کمی تغییرات داره. بعد از کلی تحقیق  مرورگر میدوری ( midori )  رو نصب کردم. میدوری خیلی خیلی سبکه و بر اساس فایرفاکس ایجاد شده. افروزنه های فایرفاکس به راحتی رووش نصب میشه و خیلی با دسکتاپ xfce سازگاره. تا اینجای کار خب جواب داده. راستش سیستم رو بردم به سمت کمترین مصرف رم و پردازنده برای مسائل گرافیکی. سرعتش عالیه و امیدوارم حداقل کمتر با ایراد همیشگی ش روبرو شم.

آهستگی های من

خنکی بهار رو  میشه از پنجره ی نیمه باز خونه حس کرد. فقط حیف که دوام زیادی نداره. یه ماه نشده، همینکه اردیبهشت از نیمه گذشت آفتاب شیراز هوس میکنه به سوزوندن گندم‌زار مزرعه‌ی تابستان و خدایی من خرداد و گرمای متنفاوتش رو هم عاشقم. بگذریم، الانم رو مشغول باشم به خنکای فروردین و سکوت یه روز تعطیل و بازم آوازخوانی گنجشکک‌ها و یاکریم. الانم رو به این فکر کنم که امروزم رو هم لذیذ شروع کنم . خودم رو هدر ندم.رقاص هر سازی نباشم . آرام زندگی کنم. آرام راه برم. آرام رانندگی کنم و تلاش کنم همه چیز رو کندتر کنم. کاش میشد لذت این کند بودن ها رو توصیف کرد. جزییات بیشتری از زندگی رو میشه دید. گل های زرد کوچیک کنار جاده هم برات دست تکون میدن. زمین با احترام بیشتری کنارته و خودت از بودنت بیشتر لذت می بری. آموختم آهستگی زندگی رو یه جور وصف‌ناپذیری دلپذیر میکنه. آهسته آهسته صبورتر هم میشی . و آخ که چه قدرتی داره صبر. 

.: خدایا هر روز دلم رو صبورتر، ذهنم رو آروم تر و وجودم رو پذیراتر میخام. 

سند دو ساله ی پدر

بالاخره سند زمین پدر رو گرفتیم. دیروز اول صبح رفتم دنبالش. جلوی اداره مربوطه پارک کردیم. پدر رو گذاشتم توی ماشین تا هم خسته نشه و هم اینکه نذاره بیخودی جریمه شم. جریمه که شدم! سند رو باید از بنیاد مسکن میگرفتم. مسئول کار ما ،دفترش همون اول اداره بود. درست بعد از نرده نگهبانی و گیت ورودی.یه اتاقک خیلی خیلی قدیمی و کثیف.  اون موقع صبح هنوز نیومده بود.یه قفل آویز از بیرون به در نصب شده بود. البته مابقی ساختمان هم قدیمی  بود. آقای مسئول جوانی بودقدبلند،عینکی با فریم کائوچوبی مشکی که موهاش رو با ژل بالا زده بود. خیلی کند راه می رفت و کند تر کار انجام میداد. با هر ارباب رجوع وقت زیادی رو با توضیحات حاشیه ای تلف میکرد.خود آقای مسئول مرتب‌تر از اتاقش بود. مدیریت خوبی رو کارش نداشت. بیشتر مراجعینش پیرزن‌ها بودن. پیرزن هایی که به جای جلسه ی غیبت توی کوچه الان همدیگه رو توی اداره بنیاد مسکن پیدا کرده بودن و اطلاعات عمومی بالاتری نسبت به مابقی هم نسل های خودشون داشتند.از بروکراسی اداری و رابطه کارمند و ارباب رجوع داستان ها می گفتند، اما همینکه درِ کهنه ی اتاق مسئول باز می شد با هر ترفند و زوری می خواستند نوبت بعدی برا خودشون باشه. انگاری بعد از اینجا قرار نبود برن ور دل مابقی بشینن و غُر بزنن. سند رو گرفتیم. پدر میگفت خسته شده از بس هی هر سری برا ضمانت های بیخودی سند در دست، جلوی دادسراها بوده. قرار بر این شد که این یکی رازی باشه بین منو  اون. توی مسیر از بدهی ش گفت و  می دونم من و داداش مجبوریم  باز مثل همیشه جور این یکی رو هم بکشیم.پدر خیلی ساده دله. همیشه فقط میخاست هوای همه رو داشته باشه. و تمام این سالها چوب همین دلسوزی های بی موردش رو خورده. باید بیشتر مراقبش باشم. میدونم خجالت میکشه خواسته ای ازم داشته باشه. مثل همیشه با من شرمسارانه رفتار میکنه. نگران اینه که وقتی نباشه مابقی اذیت بشن. همیشه توی خلوت های دو نفره سفارشم میکنه.و میدونم خیالش از همه چیز راحته. 

فروردین دختری ست با گیسوان دلبرش

سلام به تمام حسرت های زندگی. سلام به خنده های بی ریای مادر. سلام به خنکای صبح فروردین. سلام به تازگی نفس های بهار میان کینه توزی آدمیان خاکستری. سلام بر تمام رنگ های جعبه های شش تایی. سلام به هوای ابری صبحدم. سلام به بودن، به دلی که پناه و مونس و رازدار ترانه هاست. 

و خدا را شکر. 

گذشته ای که دایی تاب داشتنتش رو نداشت

لپ‌تاپ رو ظهری چک کردم. به کمک یکی از دوستان. گفت ظاهرا خمیر cpu از بین رفته. خمیر رو عوض کردیم و تا روشن کردم دارم پست میذارم.حیفم میادمشکل اساسی داشته باشه. باهاش دوست شدم و بهش عادت کردم. و واقعا عوض کردن وفادارهای زندگی برای من خیلی سخته. همیشه خواستم تعمیر کنم. درست کنم. نذارم اون همه خاطرات خوب ازم دور باشند.

امروز مادر گفته که آخر هفته ببرمش شهرستان خونه ی دایی. گویا خیلی دایی حالش بده. آلزایمر داره. و چه درد سختیه فراموشی. دایی همیشه باهامون دوست بود. پایه ی شب نشینی های پدر بود. تا دیر وقت برامون از گذشته میگفت. اما الان همه سایه ای هستیم آن دور دست ها.پشت مه سنگین زمستان. و دایی هیچ کس رو حوالی خودش نمیبینه. دلم برای اون همه ثروت کودکی هام تنگ شده.

پستوی زندگی

پَستوی ذهن من موسیقی ملایم سکوت است و صدای گنجشکک سحرخیز. رقص برگ‌های تازه روییده ی درخت‌های چنار . با رنگ سبز براق. عطر شکوفه های  بهارنارنج و قدم‌زنی های بیخیالانه‌ی یا‌کریم‌ها. 

پستوی ذهن من بوی خدا می‌دهد و می‌شود زندگی کاشت و ریحان چید. اصلا می‌شود سال‌های سال کودکانه زیست. 

پستوی ذهن هر آدمی واقعیت وجود اوست. پناه امن نقابهایش . ساحل گرم دلواپسی‌هایش . 

پستوی دلتان بهارین.

کاش موسیقی زندگی پیانو بود

چقدر دلم خواب می خواهد. با ذهنی کودکانه و خیال پرداز که خدای تمام سرزمین خویش است.دلم سکوت سبز می خواهد با بوی گل‌های بنفشِ شبدرهای همیشه سبز.دلم یک عالمه شب می خواهد با صدای جیرجیرک‌هایی که هرگز پیدا نمی شوند.دلم صبحدم خنک تابستان می خواهد. با صدای یاکریم و دعوای گنجشک ها.

دلم خودم را بیشتر خواهان است.

آدم های ترسناک

حس میکنم آدم‌های این شهر چقدر بی‌اصالت شدن. چقدر حقیر و چه بی اندازه از خودشون دور. دیشب به اشتباه و بدون اینکه واقعا ماشین روبرو رو ببینم توی یه کوچه از خودروی پارسی که جلوتر از م می رفت سبقت گرفتم. یه پراید جلوم سبز شد. یه پراید مدل پایین یشمی. فقط یه ماشین می تونست رد بشه. راننده پارس با غرلند پشت سر من  بود و راننده پراید روبروی من. از روی لجاجت هیچکدوم حرکت نکردن تا من اذیت بشم. امیدوار بودن که نتونم دنده عقب برگردم. اما برگشتم  و از پارس هم عقب تر رفتم. وقتی از کنارش رد می شدم راننده با پوزخند گفت انگار نتونستی بری. راننده پراید ۵ متر عقب تر می رفت من می تونستم رد شم. اما می دونید چرا هیچکدوم رد نشدن؟ چرا عامدانه کاری کردن که من بیشتر اذیت بشم؟ چون از دید خودشون دارن به این اتفاق نگاه میکنن. چون همیشه حق کسی رو خوردن و بهش راه ندادن و حالا احساس میکنن که من عامدانه و با بدذاتی می خام حقشون رو ازشون بقاپم. واقعیت اینه که خیلی ها فقط به این دلیل به کسی آسیب نمی زنن چون قدرتش رو ندارن. چون فرصت و موقعیتش رو ندارن. و چه جامعه‌ی بیچاره ای داریم.انسانهایی حقیری که منتظر معجزه‌ایم تا همه چیز درست بشه. انسانهایی با خراب ترین افکار. بد طینت و بی رحم و فرصت طلب.

تلاش هایی که زندگی را تعریف میکنن

سعی میکنم همه چیز رو تا حد ممکن ساده تر کنم. حاشیه‌های پررنگ هر موضوعی رو  از اصل جدا کنم. دقت و تمرکزم روی اصل ماجرا باشه. اگه قبلترم بود مطمئنا وبلاگ رو به بیان یا وردپرس منتقل کرده بودم تا شروع کنم در کنار تولید محتوا، قالب رو  ویرایش  کنم. اما با اجبار بلاگ‌اسکای به سادگی و عادی شدنش برام ، الان میبینم بجای اینکه ساعت ها وقت بذارم روی ویراش ظاهر دارم تقریبا روزانه پست میذارم. خب ما وبلاگ زدیم برای پست و متن نویسی. همه چیز توی این دنیا فرمول واحدی داره. گوشی گرفتیم برای ارتباط نه اینکه ساعت ها باهاش فیلم ببینیم. میریم اداره برای کار کردن، نه اینکه جوک بگیم و واتساپ چک کنیم.

به دنیا اومدیم برای رشدکردن توام با لذت. اما همیشه درگیر مقایسه هستیم. به جای اینکه زندگی خودمون رو آروم و با سرعت معقول جلو ببریم همش به فکری فانتزی‌هایی هستیم که از صفحات زرد الگو گرفتیم.

و در این بین تنها چیزی که زودتر از همه فدا میشه آرامش درون ماست. خودمون رو میون خواسته‌های ناممکن و دشوار گم میکنیم. و بعدش آروم آروم ناامیدی میاد سراغمون. و زندگی میشه مزخرفی که فقط میخایم روزهاش بگذره.

سعی میکنم همه چیز رو ساده‌تر کنم. تلاش میکنم با برنامه پیگیر شدنی های زندگی باشم.تا شاید فردای پیگیری درونم راضی ترین فرد باشه از خودم.

و نظر من اینه که ارزشمندترین چیزی که به راحتی همه جا هزینه‌ش میکنیم وقت‌مونه. ساعت ها کلیپ اینستا میبینیم. بهانه تراشی میکنیم برا اینکه یه گلدان تازه بخریم یا قفل خراب یه در رو عوض کنیم. کارهای کوچیک تمام مشکلات ما هستن. همینکه از انجام دادنشون طفره میریم. تا یاد نگیریم این کوچکترین ها ارزشمندترین هستند باور کنید نمی تونیم به خواسته های بزرگمون برسیم. شما وقتی کفش خودت رو واکس نمی زنی ، مطمئن باش با اون کفش توی هیچ بنگاهی قرارداد خرید خونه ی چند میلیاردی امضا نمیکنی. و اشتباه نکنیم. ما این اصول مهم و کوچیک رو با حواشی اشتباه می‌گیریم.حاشیه اونه  که ساعت ها درگیر اینی که چی بپوشی،چجوری به نظر میرسی،ازت خوششون میاد و ...

خدایا تلاش امیدوارانه رو توی وجودم بکار. ناامیدی رو ازم بگیر. دیدم رو بازتر کن تا پذیرای نقص هام باشم. و نیروی جبران و اصلاح بهم بده. 

کارمند وظایف دیگران

توی دفتر بیمه نشستم. بیرون نسیم خنک شیراز تمام وجودت رو پر میکنه از عطر بهارنارنج. و چقدر خوشبختیم با شیرازمون . خانم کارمند یه دخترک عینکی جوان هست که معلومه از زورگویی همکار آخر سالن خسته س. گاهی وقتا کمی با گلایه از وضعیت کار باهام حرف میزنه. کارش رو خوب انجام میده و میگه توی این کشور خوب ها جایی ندارن. راست میگه متاسفانه . حداقل از نظر من حرفش درسته . وقتی دلسوزی باید جور همکار بی رحم آخر سالن رو هم بکشی . باید دلت به حال مراجعه کننده بسوزه و بگی اون بیچاره چه گناهی کرده . و هر روز تو خسته تر از مابقی از در اداره‌ت یا شرکت‌ت می‌زنی بیرون. و یه روزی خسته میشی از این همه خودت بودن .

اینجا بی تو آخه سرده گُلِ من

سال آخر دانشگاه حال و هوای خوبی نداشتم. یادمه خونه اجاره کرده بودیم. من اکثر کلاس ها رو غایب بودم و کم می رفتم. مهدی اما همیشه بود. مهدی هم‌خونه‌ای ما بود. با تیپ‌های خاص و به روزی که می‌زد همیشه با ما فرق داشت. پدرش هواش رو داشت و کمتر زجر بی‌پولی رو میکشید. مهدی آخرین سالی که من دانشگاه بودم عاشق شد. یه گوشی نوکیا اِن ۷۲ با سیستم عامل سیمبین داشت. همیشه مجید خراطها برامون خدانگهدار عزیزم می خوند. یکی از تفریح های ما این بود که با شنیدن هر صدای پیامک گوشی مهدی، حدس بزنیم کی پیام داده و چی نوشته . راستش زیاد سخت نبود. تقریبا همه‌ی پیام‌ها از سمت گُلِ مهدی بود که توصیفی دقیقی از وضعیت فعلی خودش داشت. البته در مورد اتفاق های داخل کابین سرویس بهداشتی کمتر می نوشت. یه روز مهدی با حالت قهر زد بیرون و تا شب بست نشست پشت میز یه کافی‌نت. شب وقتی مهدی خواب بود و با  صدای پیامک خواستیم وضعیت گُلِش رو ببینیم،دیدم گوشی درخواست رمز میخاد. و یکی از بهترین سرگرمی‌های ما رفت پشت صفحه ی درخواست رمز mus sms. مهدی همیشه عاشق موند. ما دانشگاه رو تموم کردیم.و نمی دونم تونست مثل شازده کوچولو مراقب خوبی باشه برای گُلِ‌ش یا نه. مهدی رو که میدیدم یه جوری لذت می بردم. از اینکه اهلی عشق شده. اینکه برای هر روزش هدف داره. و مهمتر از همه اینکه زندگی براش یه جور خاصی جذابه. اون موقع‌ها بود که به چشم دیدم چقدر  خواستن و خواسته شدن، دنیای آدم بزرگ ها رو هم مثل مدادهای شش رنگ ابتدایی پرشور میکنه. پر از حس های خوب. سرشار از سادگی .


پی نوشت:

- عنوان متن  بخشی از یه آهنگ معین زندیِ به اسم خوابم نمیبره که میتونید از اینجا گوش کنید.

سال نو

حسابی خسته‌م امروز. میخواستم برم برای لالا. فردا صبح زود باید برم سراغ کار و اداره. روی اوبونتوی عزیز بجای xorg  اومدم wayland رو فعال کردم. کمی مستند دیدم و کلی فکر کردم. اینکه هر روز عاشقانه‌تر خودم رو دوست داشته باشم. اینکه این وسط خودخواه نباشم اما مراقب باشم خودم رو بیخودی برای هر کسی هزینه نکنم. اینکه تلاش مطمئنا جواب میده. برنامه ریزی داشته باشم و با عشق کار کنم. مرگ رو به عنوان بخشی خاصی از زندگی بپذیرم و سعی کنم جوری رفتار کنم که از خودم راضی باشم.خوابم به موقع باشه. اتلاف وقت نداشته باشم. و مهمتر از همه یادم باشه من نمی تونم ذات آدم ها رو عوض کنم ، پس فقط با مهرورزی و دید خوب باهاشون رفتار کنم. 

پس سلام سال نو.

سیزده لعنتی و خانواده ای که کاش نبود

صبح روز ۱۳ فروردینِ. بچه‌ها رو رسوندم و اومدم دنبال مادر اینا. تازه از خواب بیدار شدن. مثل همیشه اول صبحی با هم جر و بحث دارن. فقط از مرگ و مردن و مریضی و نابودی حرف میزنن و میگم این چه جهنمی بود که من گرفتارش شدم . از زندگی الانم متنفرم. از اینکه گرفتار حضور پدر و مادرم شدم. میدونم بعد ها اگه اونا زودتر از من مردن باز اینجا ر‌و میخونم اما واقعا تا الانِ زندگیم هیچ وقت از هیچ حرف و رفتارم بعدتر ها پشیمون نشدم. تمام انرژی و آرامشم هزینه ی خانواده ی پدر میشه . از این همه مزخرف بودن رفتارشون خسته‌م. پدر تازه از دامداری اومده ، مثل همیشه بوی گند آغول میده، لباس‌های پاره تنش هست و من فقط شرمنده ی خودم میشم. همیشه آرزو داشتم کاش پدر اندازه ی پست‌ترین فرد طایفه درک داشت. خواهر تازه بیدار شده. معلولیت شدید ذهنی داره و زُل زده به مادرم که همیشه انگاری تازه پدرش ریق رحمت رو سرکشیده. 

کاش یه زمانی این روزها رو نبینم . اینا رو اینجا مینویسم که اگه یه وقتی نبودن و دلتنگ میشدم یادم باشه بودن امثال ماها چه جهنمی برامون می سازه. اینکه هیچ وقت یه خانواده ی واقعی نبودیم و نمی تونیم باشیم . اینکه ماها تنها به دنیا میاییم و تنها میمیریم .