صبح روز ۱۳ فروردینِ. بچهها رو رسوندم و اومدم دنبال مادر اینا. تازه از خواب بیدار شدن. مثل همیشه اول صبحی با هم جر و بحث دارن. فقط از مرگ و مردن و مریضی و نابودی حرف میزنن و میگم این چه جهنمی بود که من گرفتارش شدم . از زندگی الانم متنفرم. از اینکه گرفتار حضور پدر و مادرم شدم. میدونم بعد ها اگه اونا زودتر از من مردن باز اینجا رو میخونم اما واقعا تا الانِ زندگیم هیچ وقت از هیچ حرف و رفتارم بعدتر ها پشیمون نشدم. تمام انرژی و آرامشم هزینه ی خانواده ی پدر میشه . از این همه مزخرف بودن رفتارشون خستهم. پدر تازه از دامداری اومده ، مثل همیشه بوی گند آغول میده، لباسهای پاره تنش هست و من فقط شرمنده ی خودم میشم. همیشه آرزو داشتم کاش پدر اندازه ی پستترین فرد طایفه درک داشت. خواهر تازه بیدار شده. معلولیت شدید ذهنی داره و زُل زده به مادرم که همیشه انگاری تازه پدرش ریق رحمت رو سرکشیده.
کاش یه زمانی این روزها رو نبینم . اینا رو اینجا مینویسم که اگه یه وقتی نبودن و دلتنگ میشدم یادم باشه بودن امثال ماها چه جهنمی برامون می سازه. اینکه هیچ وقت یه خانواده ی واقعی نبودیم و نمی تونیم باشیم . اینکه ماها تنها به دنیا میاییم و تنها میمیریم .