لپتاپ رو ظهری چک کردم. به کمک یکی از دوستان. گفت ظاهرا خمیر cpu از بین رفته. خمیر رو عوض کردیم و تا روشن کردم دارم پست میذارم.حیفم میادمشکل اساسی داشته باشه. باهاش دوست شدم و بهش عادت کردم. و واقعا عوض کردن وفادارهای زندگی برای من خیلی سخته. همیشه خواستم تعمیر کنم. درست کنم. نذارم اون همه خاطرات خوب ازم دور باشند.
امروز مادر گفته که آخر هفته ببرمش شهرستان خونه ی دایی. گویا خیلی دایی حالش بده. آلزایمر داره. و چه درد سختیه فراموشی. دایی همیشه باهامون دوست بود. پایه ی شب نشینی های پدر بود. تا دیر وقت برامون از گذشته میگفت. اما الان همه سایه ای هستیم آن دور دست ها.پشت مه سنگین زمستان. و دایی هیچ کس رو حوالی خودش نمیبینه. دلم برای اون همه ثروت کودکی هام تنگ شده.