وقتی هایی هست که توی زندگی هیچ گـُـهی نمی تونی بخوری.فقط باید مثل بز زل بزنی.
زندگی خصوصی من گندیده شد.میان تمام حراف هایی که فکر میکنن چهاردیواری من اتاق نشیمنشان است.چهار دیواری زندگی من اندازه سرویس عمومی هم اعتبار ندارد.ماندم گیرم کجای کار است.گیرم شاید احترامی است که برای کلمه های مزخرفی چون مادر،پدر،بزرگتر و خیلی چیزهای دیگر که بهایش عمرم،تلاشم و امیدم است،میدهم.بزرگتری که حد اش را نمیداند،فهمش از گوسفند پشت درب آبی،رنگ و رو رفته ی آخر حیاط کمتر است احترام می خواهد برای چه کارش؟
خسته ام.از اینکه به جای همه باید بفهمم.به جای همه باید چرتکه بندازم.به جای همه باید بخندم،گریه کنم،راه بروم،چک پاس کنم،یاد بدهم،فکر کنم و هزار کوفت و زهرمار دیگر.خسته ام از اینکه تنها دلخوشی اینروزهایم می شود همان چهار دیواری کار.می شود همان چیزهایی که سایرین بیزارند ازش.کاش همان سایرین جای اینروزهای من بودند؟کاش همان سایرین جای پیشتر های من بودند.شاید قدردانتر می شدند.
کاش دستم به صورت نورانی خدا می رسید.خیلی دوست دارم جای انگشتهایم را رویش نقاشی کنم.
دیروز سر انگشت شصت من شهادت داد که تنهایی ام این روزها بیداد می کند.
پی نوشت:
- سرچاه لعنتی خوب ثابت کرد که سنگین است.
- باغچه پسر،جا مانده از پست قبل
- Tanham 2 without Mohammad Bibak
- تنهام 2 بدون محمد بیباک - نایدا
- دلم هی میخواد بشنومش.هی تکرار،هی تکرار و هی تکرار...
بازم طراز انسانیتم زیر تمام خط هاست.
پی نوشت:
- گور بابای الهیات و مذهب.
- گور بابای وجدان کاری و وجدان بیکاری.
- گور بابای اینجا
نمیدونم این لعنتی ها کم تموم میشن؟!!!کی درست میشن؟!!
رمضان - اینترنت مزخرف - بی آبی همیشگی ما - نفهمی مردمانمون - بی پولی - بی خونه ای...
این روزهای حسابی ها گیجم.صبح با باران شروع می کنم.با بخاری استارت می زنم و شب زمان برگشت کولر ماشین روشنه.پسر شب ها کمی ناآرومی می کنه.با خودم قهرم.کمی اوضاع خارج از دسترسه.
زارا اینروزهایش سخت نفس گیر است و من بیشتر از او دلگیرم.دلم به حال صبوری اش می سوزد.دلم به حال نداشته ی خودم،به خواب های همیشه نگرانم،به گوش های همیشه پرم می سوزد.دلم کمی آرامش هوس دارد.اندکی بی خیالی هم چاشنی اش می کردم و آی نفس می کشیدم..خوابم می آید.شب خوش.
سلام مصطفی!نمیدانم اینجا را میخوانی یا اینکه من به امید ناامیدی هی دست و پا میزنم تا شاید برادری را باز داشته باشمش.اولین روزی که تو رو دیدم خوب یادمه.یادته از لرزها بهت گفتم.یادته بهت می گفتم از همه چیز میترسم!؟؟اونروزی هم که تو رو دیدم باز داشتم می لرزیدم.اصلا میخاستم بیخیال همه ی اون ۱۴ ساعت راهی بشم که اومدم و برگردم.و تو رو دیدم که با اون آرامش همیشه گی ت لبخند زدی و ازم خودکار خواستی.من بعدش رو یادم نمیاد تا اینکه دیدم با داداشی مثل تو و چندتای دیگه نشستیم و داریم ساندویچ میزنیم.میدونی برادر من!الان دیگه میدونم کمیتم کجا لنگ میزنه.میدونم چرا می لرزیدم.چرا می ترسیدم.از زندگی اینروزام خواستی بدونی.راستش از همه کس و همه چیز راضی ام جز خودم.از اینکه بی صبرم.اینکه کم نمازم.اینکه بی حرمتم.اینکه شعورم نشتی دارد.راستش رو بخای دلم برات تنگ شده.برا حرفات با اون لهجه ی بامزه ت.از خودم ناامیدم برادر.نمازهام دیگه ازم دارن فرار میکنن.دلگیرم.دلم برای خدا هم تنگ شده.تنهام.دعام کن.
همیشه همین حرف های تکراری بوده.
همیشه.از همون اولای همه چیز.
همیشه همین ترس از مردنت.
اینکه دست تو تنگه.تنگ بودن دست تو رو الان همه فهمیدن.
عزت نفست کجا رفت پس مرد؟
لای همان کفش های آباده ای که توی اون دبیرستان ابوذر بالشت خوابت بود؟
همیشه داشتنت سخت بود و گاهی نبودنت حتی آرزو.
حیف.هر چه بزرگ شدیم تو کوچکتر شدی.
خسته م.