گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

خدا

نمیدونم کی دلت خوب حال میاد؟کی سیر میشی؟ از گشنگی هامون.بی خانه گی هامون،بی سفره ای ،بی کسی ,ها،ناآرامی ها و همه زجری که شب و روز دچارش هستم؟کاش پسر نبود.متنفرم ازش.و بیشتر خسته.

بدون عنوان


وقتی هایی هست که توی زندگی هیچ گـُـهی نمی تونی بخوری.فقط باید مثل بز زل بزنی.

پی نوشت:
 - تف به کلمه ی مادر
- تف به اعتیاد

کاش

تمام اطرافم را گشتم تا شاید مقصر حال این روزهام رو پیدا کنم.مقصر داستان حتما خودم باید باشم.من همون وقتایی که هی دلم بیخود برا هر شادی یی می لرزید باید می فهمیدم که یه جای کار داره میلنگه.دیشب تا دیر وقت بیدار بودم.همه ش اینجور بود که یه کسی که باید الان نیست.
پی نوشت:
 - کاش منم نبودم.
- حالم از خودم بهم می خوره.

زندگی خصوصی

زندگی خصوصی من گندیده شد.میان تمام حراف هایی که فکر میکنن چهاردیواری من اتاق نشیمنشان است.چهار دیواری زندگی  من اندازه سرویس عمومی هم اعتبار ندارد.ماندم گیرم کجای کار است.گیرم شاید احترامی است که برای کلمه های مزخرفی چون مادر،پدر،بزرگتر و خیلی چیزهای دیگر که بهایش عمرم،تلاشم و امیدم است،میدهم.بزرگتری که حد اش را نمیداند،فهمش از گوسفند پشت درب آبی،رنگ و رو رفته ی آخر حیاط کمتر است احترام می خواهد برای چه کارش؟

خسته ام.از اینکه به جای همه باید بفهمم.به جای همه باید چرتکه بندازم.به جای همه باید بخندم،گریه کنم،راه بروم،چک پاس کنم،یاد بدهم،فکر کنم و هزار کوفت و زهرمار دیگر.خسته ام از اینکه تنها دلخوشی اینروزهایم می شود همان چهار دیواری کار.می شود همان چیزهایی که سایرین بیزارند ازش.کاش همان سایرین جای اینروزهای من بودند؟کاش همان سایرین جای پیشتر های من بودند.شاید قدردانتر می شدند.

کاش دستم به صورت نورانی خدا می رسید.خیلی دوست دارم جای انگشتهایم را رویش نقاشی کنم.

تنهایی

دیروز سر انگشت شصت من شهادت داد که تنهایی ام این روزها بیداد می کند.

پی نوشت:

- سرچاه لعنتی خوب ثابت کرد که سنگین است.

- باغچه پسر،جا مانده از پست قبل

Nayda Tanham 2


دانلود فایل

- Tanham 2 without Mohammad Bibak

- تنهام 2 بدون محمد بیباک - نایدا

- دلم هی میخواد بشنومش.هی تکرار،هی تکرار و هی تکرار...


کفاره

کفاره چیزی است که تمام عمرم گرفتارش بودم.

چیزی که خود هم نمی دانم چرا؟

مرگ

دیگه از دیدن مرگ  و صف های ورودی مسجد خسته شدم.

mony

بازم طراز انسانیتم زیر تمام خط هاست.

پی نوشت:

 - گور بابای الهیات و مذهب.

 - گور بابای وجدان کاری و وجدان بیکاری.

 - گور بابای اینجا

لعنتی ها

نمیدونم این لعنتی ها کم تموم میشن؟!!!کی درست میشن؟!!

رمضان - اینترنت مزخرف - بی آبی همیشگی ما - نفهمی مردمانمون - بی پولی - بی خونه ای...

امیرحافظ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

pause

کاش می شد زندگی را pause کرد،خوب خوابید و باز play کنی.


پ.ن:خیلی خستم.

روزهای تکراری،تابستان عجیب

این روزهای حسابی ها گیجم.صبح با باران شروع می کنم.با بخاری استارت می زنم و شب زمان برگشت کولر ماشین روشنه.پسر شب ها کمی ناآرومی می کنه.با خودم قهرم.کمی اوضاع خارج از دسترسه. 

زارا


زارا اینروزهایش سخت نفس گیر است و من بیشتر از او دلگیرم.دلم به حال صبوری اش می سوزد.دلم به حال نداشته ی خودم،به خواب های همیشه نگرانم،به گوش های همیشه پرم می سوزد.دلم کمی آرامش هوس دارد.اندکی بی خیالی هم چاشنی اش می کردم و آی نفس می کشیدم..خوابم می آید.شب خوش.




مصطفی


سلام مصطفی!نمیدانم اینجا را میخوانی یا اینکه من به امید ناامیدی هی دست و پا میزنم تا شاید برادری را باز داشته باشمش.اولین روزی که تو رو دیدم خوب یادمه.یادته از لرزها بهت گفتم.یادته بهت می گفتم از همه چیز میترسم!؟؟اونروزی هم که تو رو دیدم باز داشتم می لرزیدم.اصلا میخاستم بیخیال همه ی اون ۱۴ ساعت راهی بشم که اومدم و برگردم.و تو رو دیدم که با اون آرامش همیشه گی ت لبخند زدی و ازم خودکار خواستی.من بعدش رو یادم نمیاد تا اینکه دیدم با داداشی مثل تو و چندتای دیگه نشستیم و داریم ساندویچ میزنیم.میدونی برادر من!الان دیگه میدونم کمیتم کجا لنگ میزنه.میدونم چرا می لرزیدم.چرا می ترسیدم.از زندگی اینروزام خواستی بدونی.راستش از همه کس و همه چیز راضی ام جز خودم.از اینکه بی صبرم.اینکه کم نمازم.اینکه بی حرمتم.اینکه شعورم نشتی دارد.راستش رو بخای دلم برات تنگ شده.برا حرفات با اون لهجه ی بامزه ت.از خودم ناامیدم برادر.نمازهام دیگه ازم دارن فرار میکنن.دلگیرم.دلم برای خدا هم تنگ شده.تنهام.دعام کن.



شکاف اخلاقی

خانم میم چشم و ابروش طاق بود. دختر فهمیده و تحصیل کرده ای بود و توی یک شرکت بزرگ کار می کرد. خانوم میم فقط یک مشکل کوچک داشت و همه ی عمر با  اضافه وزنش مشکل داشت. از وقتی که یادم میاد  خانوم میم همیشه رژیم داشت. انواع قرص های ضد اشتها و طب سوزنی و کمربند های لاغری را امتحان کرده بود، اما هیچ کدوم افاقه نمی کرد. برعکس هر کدوم از رژیم هاش که تمام می شد ظرف چند هفته چند کیلو هم به وزن سابقش اضافه می شد. این شده بود که کم کم خانم میم شکل یک دایره گردالی شده بود و  خوب مسلم است که از این وضع عذاب می کشید.

راستش ما هیچ کدوم هیچ وقت خانم میم را در حال پرخوری ندیدیم. خودش معتقد بود که از اونهاست که آب هم می خورد چاق می شوند .ما هم سرمان را تکان می دادیم.تا اینکه اون شب اتفاق عجیبی افتاد. من و خانم میم با هم رفته بودیم ماموریت و  یک اطاق گرفتیم. شب برای شام رفتیم بیرون و غذای مفصلی خوردیم. حوالی ساعت 11 برگشتیم.کمی از این در و آن در گفتیم و چون راه زیادی اومده بودیم و به شدت خسته بودیم با شکمهای پر از پلو و جوجه کباب و نوشابه سرمان را گذاشتیم روی بالش و بیهوش شدیم. صبح بلند شدیم و رفتیم تسویه حساب کنیم. خدمه هتل  پرسید که ایا ما از یخچال  چیزی برداشتیم و خانوم میم کمی این پا آن پا کرد و گفت بله. من با تعجب نگاهش کردم، ما فرصتی برای این کار نداشتیم و قرارمان هم نبود که به آت و آشغال های توی بوفه  که همیشه دولا پهنا حساب می کنند دست بزنیم. خانوم میم دستپاچه گفت : دیشب قند خونم افتاد پایین مجبور شدم یک چیزی بخورم … وقتی خدمه هتل در یخچال را باز کرد توی یخچال تقریبا هیچ چیزی باقی نمانده بود.هر شش تا  شکلات مارس و کیت کت ها خورده شده بود ، دو بسته پسته هم همین طور، چپیپس نصفه مانده بود، دو تا کوکا کولا شیشه ای کوچک و دو تا فانتای قوطی هم خالی شده بود و همه ی اینها در فاصله ی 12 شب تا 6 صبح اتفاق افتاده بود.البته در نظر بگیرید که ما شام مفصلی هم خورده بودیم.

تمام راه برگشت در سکوت گذشت. خانوم میم به من گفت که پول خوراکی ها را خودش حساب می کند و لازم نیست من انقدر بد عنقی کنم و رنجیده خاطر  رویش را برگرداند سمت پنجره. من البته  آدم خسیسی هستم ولی راستش در آن لحظه  به پول فکر نمی کردم.بیشتر به این فکر می کردم خانوم میم چطور همه ی این سالها همه ی ما و من جمله خودش را فریب داده است. مدام این صحنه پیش چشمم میامد که نصف شب در تاریکی کورمال کورمال رفته سر یخچال و همونجا نشسته روی زمین و هول هولکی و با ولع دونه دونه هر چیزی که میشه خورد رو خورده. نمی تونستم تصور کنم که آیا لذت هم برده یا نه. فکر هم نمی کنم گرسنه اش بوده ، چیزی که از همه بیشتر ترسناک بود این است که فکر می کنم این کار را در حالتی از خلسه کرده ، جوری که حتی خودش هم یادش نمی آید دقیقا چه اتفاقی افتاده . همونجور که  این کار را احتمالا هرشب می کند  و بعد فکر می کند که حتی آب هم می خورد چاق می شود.

اما چرا خانوم میم این کار را با خودش می کرد؟ چرا روزها تلاش می کرد که لاغر شود و شبها هر چه رشته بود را پنبه می کرد؟ آیا خانوم میم دوست نداشت خوش اندام باشد؟ آیا  نمی دانست که اگر مثل  جارو برقی هر چه در یخچال هست راببلعد قد بشکه خواهد شد؟ آیا  با خودش سر لج داشت یا ما را مسخره کرده بود؟ من نمی دانم. فکر می کنم همه ی ما یک شکاف کوچک در ذهنمان داریم.این شکاف بین علم و عمل می افتد و باعث می شود که ما کارهایی را انجام بدهیم که نمی خواهیم انجام بدهیم. شبهای امتحان به جای درس خواندن وقت کشی کنیم ، سیگار بکشیم، وارد روابط نا درست و دردناک شویم  و به جای آب هویج عرق سگی بخوریم در حالیکه  می دانیم که مسلما آب هویج برای سلامتی ما مفید تر است.قضیه این نیست که ما نمی دانیم ، قضیه این نیست که ما نمی خواهیم ،انگار پایمان می لغزد و می افتیم توی شکاف. شاید این شکاف چرخشی است در شعور، یا  هیولایی که ما را بر علیه خودمان می شوراند ،شاید ناخود آگاه ماست یا نفس اماره، نمی دانم. آنقدر می دانم  که روان آدمی بسیار بسیار پیچیده تر از آن است که بتوان رو به خانم میم کرد و به سادگی گفت:» کمتر بخور، بیشتر ورزش کن ،مطمئنا وزن کم خواهی کرد».

پدر

همیشه همین حرف های تکراری بوده.

همیشه.از همون اولای همه چیز.

همیشه همین ترس از مردنت.

اینکه دست تو تنگه.تنگ بودن دست تو رو الان همه فهمیدن.

عزت نفست کجا رفت پس مرد؟

لای همان کفش های آباده ای که توی اون دبیرستان ابوذر بالشت خوابت بود؟

همیشه داشتنت سخت بود و گاهی نبودنت حتی آرزو.

حیف.هر چه بزرگ شدیم تو کوچکتر شدی.

خسته م.