شب و نیمه ی پر مهتابش.فقط آسمون هست و ستاره ها.
فکر کنم باز خدا یادش رفت که کسایی دعای بارون خوندن.
کم کم زمین و آسمون اینجا داره یه رنگ میشه.تا چشم کار میکنه بوی کهنگی وغبار پیری.
بیچاره گوسفندای ما.دلم برا مادر میسوزه.
دیگه نون سنگک رو باس توی گاوصندوق نگه داشت.
هی،به کجا رسیدیم!!!
صبح تا شب دنبال ضامن برا یه وام 4 میلیونی و خایه مالی رییس شعبه.
فکر اینکه پول نون و برق و نفتت رو از کجا بیاری.فکر 80 تومنی که سهم طلب کارا شد.
فکر بارونی که همه چیزو داره ازت میگیره
چه روزگار پر برکتی.
دولت خدمت گزار و جوونایی که همشون با مدرک فوق لیسانس پلاسن کنار ننه.
دلم برا سفیدی یه دنیا خیسی تنگ شده.
برا بوی خیس زمین و تکه چوب باغ خرمالو.
سلام زارا
فکر کنم حسابی هاست که چیز برایت ننوشته ام.به قول اون دوست شاعر"حال ما خوب است،اما تو باور نکن".
روزهای بی رنگی ست زارا.بی رنگ و بی حس.
اول اینکه ما با همراهمان اول شدیم و ایرانسل را ول کردیم.
زارا نمی دانی چه غم سنگینی ست ناسپاسی.اینجا همه اش شده موش و گربه بازی.
شماره ها را پشت سر هم رد میکنم.زارا من ظهرها را تازگی ها به نظاره ی وجود مینشینم.
من تازگی ها سپاس را می آموزم.اما.اما دلم میگیرد از این همه نداشتن.
زارا من ناشکر" بدبختی های کوچکم" نیستم،اما دل ما را مرحمی کو؟
تازگی ها یاد گرفته ام که نگاه مهتاب را هم میشود خواند.تازه با او گهگاهی پچ پچ هم میکنم.
او همه اش از زیبایی ای می گوید که من فقط حسش را میبینم نه خودش را.
راستی توی شهر آمدی پول خورد داشته باش! گویا قیمت انصافهای آدمیان خیلی کمتر شده.
اول از سلام از پول خورده ات می پرسند.
زارا تو همیشه از صبر میگفتی،پس کو آن همه روزهای بلند شکیبایی کنار آسفالت داغ احتیاج.منتظر نگاهی،تعارفی حتی.سلامی حتی.اصلا جواب سلامی حتی.
نه زارا اینجا قبیله ای نیست که تو آن را می ستادی.اینجا همه اش فقر است و خود آدمها.
.
.
.
دیگر از این همه صبر خدا هم خسته ام.کاش باز رنگین کمان می آمد.
وای که چقدر این روزها خالی ام زارا.
دعایم کن.
منتظر همیشگی پاییزم.منتظر فرار از هرچه انتظار.منتظر سکه ی پنج شاهی،حتی کنار جوی خیابان.
باز منم همین جا منتظر.انتظار پاییزی.منتظر تو.منتظر مهر.منتظر دلهره.
دیگه از دویدن دارم خسته میشوم.
تو دعا که یادت نمی رود.
منتظرم زارا.
امسال همه چیزم با هم قاتی شده.چیزایی دیدم
و می بینم که حالم ازشون به هم می خوره.
کسایی که فقط بلدند پیامک های آنچنانی بفرستن.
امسال خوب یادگرفتم که خداست و خودم و جعفر.
ای خدا قربون بزرگیت،بابا نامرد ما یاتاقان زدیم.
امسال مینیمم مطلق اقتصادیم،امسال عقده های ناگفتنی دیدم،
امسال شعارهای خیابانی دیدم.
تا دلم بخواد.
خیلی وقتا سیر میشم از بودنم،اونم اینجایی که همیشه سر یه تکه نون دعواست.
بازم قربون بزرگیت خدا،خسیس هم که شدی.بارونت رو واسه کی گذاشتی. . . .
آی می خندن بهمون،نون خشکی هایی که کراوات می زنن. زن می گیرن
و چهچه می زنن.
هیئت های محرمی که فقط واسه چشم چرونی های فارس های محلمونه.
آخی،خلاصه بد رقمی داغونیم.هیچیش واسم مهم نیست.
بذار فارسها تو هیئت های
عزاداری(!) ناموس هم دیگه رو . . . .بذار نون خشکیه آهن بخره زیر فی از افغانی.
بذار تا دنیات پره از این همه کثافت بارونت هم نیاد اما بی خیال بابایی ما.
بازم شکرت به قول اون یاروها چیزها دانستم از غمزه ها.
اما یادم بده که هیچم و اومدم که باشم،یادم بده . . .
بی خیال هیچی یادم نمی آد. .............صفر مطلق.
نمی دونم شریعتی راست میگه یا نه که :
"بزرگترین خوشبختی آدم ها،بدبختی های کوچک آنهاست".
اگه اینجوری باشه لابد من خوشبخت ترین آدم روی زمینم.
توی زندگی ای که هیچی رو نمی فهمی و نمیفهمن جز پول.
دعوا سر تکه نونی که جلوی سگ هم بندازیش نمی خوره ومنم منم کردن های اونایی که تنها
دارن وظیفه شون رو انجام می دن نه کار دیگه.
یه لقمه نون هزار تا منت.
و تو هی بگو من دارم کار می کنم، من دارم شرکت می زنم، من دارم کد می نویسم.
ولی برای کسایی که کار رو علوفه بار الاغ کردن می دونن کدنویسی هم شد کار.
اونایی که افتخارشون دزدی و مال حروم خوردنه شرکت زدنم شد کار.
مگه اینجا می دونن آبرو چیه که بترسن بریزه.
مگه فرقی هم می کنه که تریاک بفروشی یا بری کار ساختمان.اینا فقط پول می خوان.
و تو می مونی میون هزار تا منت،تهمت و صد تا ناسزای دیگه.
نمی گن.یعنی به خودت نمی گن!کاش این یه مورد رو مرد بودن.
به سفره رسیدی خوب هی، شاید حقی داشته باشی مگر نه اینجا جنگل های آفریقا را
قانون می زنن.
گاهی نبودنت آرزوت می شه و خدا رو شکر که یه چیزی داری مثل همین وبلاگ.
آدم هایی که هر وقت کد می خوان یادشون می افته که هستی .هر وقت کامپوترشون رو ترکوندن
تازه میان احوالپرسی.
کسایی که فکر می کنن تو عاشقشونی و غافل از این همه حس دل رحمی.وای که چقدر بدبختن.
کسایی که هنوز نمی دونن فیلم چیه و می خوان واست بازی کنن وتو هم یعنی هیچی،یعنی منم که خرم.
هر وقت توپ بودن از تریاک،کد،پروژه ی آماده،پول دزدی،خنکای کولر و . . . تازه می گن
راستی تو نمازت رو خوندی.
اینه زندگی آیا؟(مگه بهنام همیشه اینجوری سوال نمی کرد؟)
کاش جعفر الان اینجا بود.
خدا رو شکر.
من هنوز یادمه که اونو دارم،باز هم شکر.
گاهی آدم ها می خندند! به خودشان! به زندگی! به بره ای که یونجه می خورد!
گاهی آدم ها می خندند! به پسرک خورده به خاک! به نگاه نیمه ی مهتاب!
به طنز چاپلین! به مرگ هیتلر! به پول یارانه ها! به شهاب 3!
به مادر های سالن انتظار بیمارستان نمازی!
گاهی آدم ها می خندند! به عشق! به دهاتی سوخته در فقر! به دستمال عرق گیر یه پدر!
به اینکه "فاطمه، فاطمه است"! به رنگارنگ هاتبرد! به منشی که در برگ های زرد
روزنامه می خواهند!
به حماقت حسین(ع) پسر علی(ع)! به وجود!
و مرگ را چه ساده می پذیرند.با شهوتی پر از ماندن.
و اینان (همان آدم های خندان) چه خوشبختند. آنها حتی پراید هم سوار میشن.
آنها چه با فرهنگ تاپ و .... می پوشند.آن هم توی . . . .آدمهای خندان ایروبیک هم کار می کنند.
درست مثل فاطمه (ع).
آدم های خندان پیامک را چه مقدس(!!!) می پرستند.
آدم های خندان از زندگی تنها تالیا و ایرانسلش را می پسندند.
و باز گاهی می خندند! این بار به حماقت من!
و می نازند.به رانندگی خودشان.به تناسب اندامشان.به خود فروشی اشان.به انسان(!)بودنشان.
به سیرت زیبایشان!
و هنوز هم می خندند! به لهجه ی مادر! به قیمت هایی که مجبوری قبول کنی.
به الاغی که از خودشان بیشتر می فهمد.
و سر سفره ی نهار.چه لبخند زیبایی می آفریند پدر.وای خدا پدر من هم خندید به التماسهایشان.
به تعریف هایی که از دوشیزه های باکره اشان (!!!) می کنند.به کوچکی دنیای آدم های خندان.
و من تنها خواهم گفت خدای را شکر.
شکر، که زیاد نمی فهمم.شکر، که همیشه اینجایی. شکر،که دست های ساده ای داریم.
زندگی را بخش باید کرد،
شاید هم بهتره که بفهمیمش.
راستی زندگی چند بخشه؟
زندگی شاید یافتن بودنهاست.
ابدیت را هجی کرده ای؟
و ما که همه، جا مانده ایم و تهی از حس بودن و تنها خواهانیم که بمانیم.
هیچ فکر کردی که آمدی برای رفتن و جاری شدن میون یه حس مثل صدای پر نیلوفر آبی.
و شهوت را چه؟
هر کس تونست،تعریفش کنه.(تو بخش نظرات).
شهوتی که میمیراند هر چه حس داری از بودن.
و چون شیشه ای از مشروب تهی گاه خوبیست اندیشه را.
بتعریف.گر می توانی.
پس داد نزدن که من .. . تهی کردن اندیشه هنر نیست.کشتن احساس نقشیست نا زیبا.
پس کلاس نذارین خواهشا.
راستی کجای زندگیست.لذت ؟ عشق ؟ وظیفه؟!!
اصلا خود زندگی چی؟بخش کن.
خدایا به عزلتت قسم فهم را گم کرده ام، منم شدم یکی مثل عادل(فردوسی پور)اون اشک ها
را نمی فهمد و من خیلی بیشتر خود را و باز بیش از این تو را.
قرار نبود زندگی گم شدن و نفهمی باشه.ما آمده ایم از برای فهم.
کمک کن.
گریستن را بیاموزمان.
سلام دوستان گلم ، بچه ها گیر دادن که آپ کنم و منم که این روزا سرم شلوغه . . . .
اما به مناسبت بزرگداشت استاد شهریار یکی از شعر هاشون رو می ذارم رو وبلاگ.
البته اگه راستشو بدونین خیلی وقته که دنبال این شعر می گشتم.
تو جامعه ای که هر کس و ناکس می رسه به ترک زبون ها یه چیزی می گه.
البته استاد شهریار شاید بهتر بود میگفتن:الا ایرانیا.
آخر الان همه جا سخن میرانند که چه خنگ. اما نمی دانم کورند یا کور می نمایند، نمیدانم!!!
نمی دانم نمی بینند التماس هایشان به ریاست های ادارات را و آبدارچی هایی که با هزار . . . چای باید آوردش و باز من را چه کار که همه ترکند.
من را چه کار که 37 ملیون ترک زبان داریم و این در حالیست که جمعیت فارس زبان کمترند.
من را چه کار که رهبرشان که برای رساندن یک نامه به دستش چه لگد ها که نمی خورند، ترک است.
شاید نمی دانند و یا می دانند اما انصافشان گم شده.
شاید نمی دانند قرآن ترک ها ناموسشان است و آنقدر مقدس که هیچ گاه به آن قسم نمی خورند و ناموسا هایی که پرمدعاهای فارس می فرمایند.
همه را نمی گویم، اما به همان ناموس خودتان قسم، شده اس.ام.اسی بخوانی از ترک ها و نخندی.
پس انصاف کن و نظر بده.
انصاف کن و فحش بده(هر چند توی دلت)، تو هم ناموس داری.من می دانم.
شعر استاد شهریار درمورد تهران و تهرانی
پی نوشت: بازم عرض کنم که من قصد توهین به هیچ شخص خاصی ندارم،فقط انصاف کنین.لطفا.
بهاریست مانده به راه و آسمانی که برای گریستن خجالتی شده.
و یک ایل. اما نمی بینمش. کو زنانش،من برنو می خواهم.
من ایمان می خواهم، من زندگی می خواهم. و چشم هایم چون بهار مانده اند به راه.
ایل من گم شده است. من پی هر صدای زنگوله ای . من صدای تیر می شنوم.
من دلم می گیرد. ایلم را خواهانم و می گردم در پی اش.
آنجا پشت چراغ قرمز نه شاید الان مولتی ویژن پخشش می کند.
شهر شلوغ است کمکم میکنی؟
ملاصدرا،سینما سعدی، بلوار چمران، چهارراه زند، حافظیه، هتل پارس،
ستار خان، همه را گشتم نبود.
تو پاساژها را بگرد. راستی باغ مهر و تولد(!) دوباره هنوز مانده اند.
ایلم ، جانم
نفسهایمان تو را می شمارند.
درد بی غیرتی خردمان میکند
.مردانت همه غیرت تریاکی دارند.
و زنانت. زیبایانت، عروسانت، عزرائیل سکوت دشتانت، خیابان ها را اندام می نمایند.
ایلم، گلم
نیستی و کودکانت را ضایعات، نان شب شده.
جوانانت کوچه نشین های خوبی شده اند. دیگر عباس(س) تو را بیمه ی دانایی آمده.
امارت های سیاه پوش دشتانت، حاشیه شهر ها، بی آب ، بی گاز و حتی آدمی را آرزویت.
ایلم، رویایم
عاشقان جشن هایت، چشم ها را می چرانند.
و مسافر کش های نیت خیر گشته اند. راستی ناموسشان الان کجاست؟
وای داشت یادم می رفت، زبانت، سرودت همه رفته اند از یاد و زمان.
ایلم، دلم
تو نترس، من هنوز می گردم چیز هایی یافته ام.
این بار جنوب را می گردم، حاشیه ها را. مگر نمی خواستند ساکنت کنند.
کتس بس، کرونی، بنی هاشمی، شیخ علی چوپان،ده پیاله،کشن. چیز ها اینجاست.
و تو نیز هستی. نه شاید تو نباشی.غیرتی نمی بینم، ناموسی نیست،
همسایه را کس نمی شناسد.
دختر خاله را نامحرم می دانند. اینجا خواهر ها چه کم اند.
تویی آیا؟
این بودن نیست.این ماندن نیست.
خود کی می آیی؟ حیاط خانه را اجاق کنده ایم و به آن قسم می خوریم.
دیوارهایمان را بوی نم چادرانت می دهیم. عباست بیمه گر است.
ما گاهی حرف هم می زنیم.( هارا گدمیشنگ سن؟)
می آیی؟
در گردش است زمانه با آن گل هایی که ارمغان اند بسیاری را.در این میان تویی و بدبیاری هایت.
می دوی، می روی، دیده نمی شوی، عجیب پیدا نیز نمی شوی!
می خندی به تک تک لحظه هایی که آفریدی و دادی به زمانش و افسوس که خنده ات
تلخ می شود. تو مرده بودی؟!
دست و پای می زنی و خواهی که انسانی باشی نیک. گویا خواهان شیعه بودنی، اصلا توانی؟
آدم ها دل می دهند به گل هایشان و پیامک هایی که شیپور عشق می زنند و تو اندر عجب که . .
می خشکی بر جای، گیرایش نیستی و تنها خدایت را خواهانی.
به هر مکان آدمک هایی که آدمیان زندگی تو باید باشند و اصلا که گفته که آدمک اند.
سخن می رانی و آدم ها از گل هایشان می گویند و تو گل نمی خواهی .
تو شاید اما نمی دانم. آری! گم شده ای و خدایت این را داند و تو . . .
و تو نفس نمی خواهی.
و آدم ها باز از دل هایشان می گویند.آنها می گویند و تو کج فهم و شاید هم نفهم شده ای.
آرزومندی این را آیا؟ نه و تو عزیز نمی خواهی.
هنوز گمی .پس کدام کس می یابدت؟ می گیرد دلت و در اندیشه ای که اگر من نیز گلی . . .
نه، تو باز هم گل نمی خواهی.
خود خوب دانی که دردت نیست درد گل و نفس و عزیز! ! !
پس تو چه می خواهی و باز آدم هایند و نگارهایشان. آدم هایند و پیامک ها و آدم هایند و عشق.
درست گفتم آیا، عشق؟!!
و تو میمیری. حال دلت خواهد گفت. او توست. نه او بیش از این ها می نماید.
چه صفایی دارد او و کاش زودتر می مردی.گویند دل است ، اما ندیده اند که دل چیست
و تو نیز هم.
اگر می مردی می دانستی و تو شاید . . . یعنی می فهمی.
آری تو خدای خود خواهی، نه گل خاکی.