یکی از بزرگترین زجرهای زندگی همینه که اطرافیات نفهمن چی میگی.نفهمن چی میخای.
بشینن کنار چند تا زغال نیمه روشن هی از بزرگمردی های نداشته شون بگن.هی از عقل و شعور نداشته شون.
یکی از بزرگترین زجرهای زندگی همینه.نفهمی عذاب قبر زندگی ت میشه.
دلم به حال خودم می سوزه.
اینجا دیگر برای هیچ پدرسوخته ای جولانگاه نیست تا هی پز فرهنگ و ادبیاتش را بدهد.
من مانده ام که کی جواب دردهای این سیاه خانه را باید تسویه کنم.همین جایی که پر است از ناله های بدهکاری.همین جا.همین جایی که همه اش شده دعواهای مسخره ی زندگی با ما.شده پا درد،شده سر درد.شده زنده گی.
من مانده ام،میان خیلی چیزها مانده ام.یکی اش همین که کی میمیرم.پیش خودم فکر کرده ام فرار خوبی است مرگ.شاید دیگه میان آن قبر مزخرفتر از خود،صدایی جز آن دو گنده بک نباشد که هی میخان از نمازهات بپرسن،از غلط هایی که کردی.و باز من موندم و تعریف ها و صفاتی که از خدا میشه.من موندم شب اول قدر "جمیل" رو چجوری نشونت میدن.
و خیلی وقتها اصلا دنباله این داستان ها را نمی گیرم.من فقط میخام آروم باشم.زندگی کنم.
موندم کیان کار همین زارا.همین لبخندهایش،صبرهایش و هی نفرین می کنم خدا را،دین را و خیلی های دیگر را.همان خیلی هایی که باعث می شوند برای نان سر سفره همه چیز را توجیه کنی.همان خیلی هایی که نقش های زندگی امان را عوض کرده اند.
همان هایی که اینجا را به سیاه نامه کشانده اند تا زندگی نامه.
موندم یا مانده م،چا فرقی می کند.مانده ام میام همین روزهای خودم.شده ام آدامس چسبیده کف پیاده رو.
پی نوشت:
- الانی که دارم این پست را میزنم،باران میخواهد زمین را از جا بکند.هی می آید و هی میرود.
و من باز مانده ام که چرا من هنوز این وایرلسم قطع نشده است.
- راسی اینجا هم دارد هفت ساله می شود. :)
خیلی وقت ها فقط یه بی خدایی سرد همه ی وجودم رو پر میکنه.
خیلی خیلی سرد.
پ.ن:از بلاگ اسکای یه بک آپ کامل گرفتم.رفتم روی یه هاست و روی وردپرس سوارش کردم.
آدرس رو هم روش ست کردم.یه قالب اختصاصی وردپرس هم براش زدم...
و وقتی همه چیز تموم شد،همه رو برگردوندم سر جای اولش.
میدونی،مشکل اینجاس که من نمی تونم نمکدون بشکونم.
بلاگ اسکای و من :)
همیشه همینجوری بوده!همیشه ی خدا.
همیشه یکی می نالیده،یکی گشنه ست،یکی می لنگه،یکی تریاکش نیست،
یکی پول نداره میره سوخته میفروشه،یکی خودش گیره و باز رها میاره،
یکی سرچهارراه گردن کج می کنه،یکی هم بی خیال بی خیال..
همیشه همینجوری بوده!
صدای قاشق توی سینی مزخرف غذا،حرفهای صد من یه غاز تلویزیونی،ناله ی پا درد و باز همون کوفت زهرماری های همیشگی.حریمی که هیچوقت خصوصیش رو ندیدی و شاید همینه که تا آنتی ف.ل.ت.ر میبینی کله میکنی برا پورنوگرافی!
خروپف های حافظی که شده امید کوچیک تلاش هایی که هیچ و هیچ وهیچ ...
همیشه همینجوریه!
تنفری که از همه ی بهارا داری،نکبتی که می باره از روزای گشنگیش زیر دکل فشار قوی،
باد و باد و زوزه ی بیچارگیش...
و دیکتاتوری به نام پدر !
- خدایا چقدر میگیری؟که بگذاری شب اول قبر،قبل از اینکه تو از من سوال کنی،من ازت بپرسم چرا؟ "
بارانکی که گم شده،نور های مات.این هایی که میبینم و تنفری که عشق های کودکانه را یادش میرود.
نمیتونم،باز می نویسم...
ای داد از دل خوش خیالم.
ای داد . . .
نمیدانستم که همیشه خودمم و خودمم و خودم و ...
آدمهایی که هیچگاه ِ لحظه ها نیستند.هیچ حسی نیست.بی هیچ وجودی نبش بلوار جدید التماس.مرد روزهای بی کسی خویش ِ اینجا و هرجای دیگری که شاید واجب الوجودی،خدا نام آفریده اش.مترسک های کلاغ ترس و گنجشک دوست روزگارند.اینجا منم.بی هیچ التماسی از دست هایی که شهوت خفته را بیدار می کنند.چون تن پوش پیازی.اینجا منم.شاید نباشد آقایی که دوست بابایی باشد و با تلفنی،زنگی و شاید چیز دیگری،و من شوم مدیر فلان صنف بی ناموسی.
نه،مدت هاست که بوی قورمه سبزی دارد تن لخت زیر بارانم.می جنگم با دست های بی خیالی،نه خوش خیالی.میروم تا ساعتهای گرگ و میش.رختخوابت می شود کاپشنی که یار هر روزت است.نه،داداش من میروم.شاید سخت باشد کنج یک کلانتری با 58 ای که میشود دریچه ی امیدت.دلت می گیرد داداش.اما گریه را ... ؛نه داداش،بدو.فحش بده به هرچه بی ناموسی است.به هرچه عمو که قناد است،به هرچه شهوتی که میان فلان جای آقای شریفی نیاست.بی خیال داداش،مردها که آن کار را نمی کنند.به همان بخش محترم شاعر دوست داشتنی خودمان،به همان بخشی که امیرحافظ مرد،دیگر ندارد.
.:پ.ن:برای تو بود داداش
.:پ.ن: ف.ا... دنیا را
درد لاینحل اینروزهایمان . . .
اینروزها فکرهامان شده قرمزی هایی که پشت شال پشمی میشکفد میان پیاده رو شلوغ خیابان ...(فلان).غنچه می شود با لبخند ملیحی.تسبیح هر روزمان عقده ی حقارتی که با هیچ کس ها و چرت و پرت هایی که چند حنجره ها می خوانند.واژه های غریبی داریم که افتخارمان است که داف می نامیمشان.
اینروزها هی میرویم و روشن فکر می شویم.روشن چون فندکی که سیگار برگ امان را دود می کند.برگی که خوب می دانیم فردایش بهمن بلند است.روشن چون پس زمینه های مهندسک های بی کار و شاید بی عار.
اینروزها هی بیشتر می فهمیم.بیشتر یاد می گیریم که داروخانه ها چه اقلامی دارند.یاد گرفته ایم که قرص های روکش داری هم هستند.یاد گرفته ایم که سیمایمان سیرمان نمی کند.یاد گرفته ایم که لیاقتمان بیشتر از اینهاست.
و باز هی کج فهمی های ما و ناکجا آباد های خفت بار وجدان سوز.می رویم تا کافه نادری هایی که فکرمان است که کلاس دارد.میرویم تا بی غیرتی هایی که فکرمان است که فرهنگ دارد.شیک است و جذاب.چون لب های سرخ آن همه چیز فروش پایتخت نشین.
بیشتر که می اندیشیم تازه های زیادی را می آموزیم.اینکه بی عرضه گی ها را روزگار مقصر است.اینکه به همه چیزت هم می شود ف.ح.ش های آب دار داد.اینکه نیاز است.اینکه تو بیشتر از همه می فهمی.حتی بیشتر از وجدان نداشته ات.
میروی و میروم و میرویم.پلاس هجده درد لاینحل اینروزهایمان است.بی غیرتی ای که وجدان آفمان را عادت شده.خیالی که جای پای پسرک ها را می برد.غباری که عترت زارا را می گیرد.و منی که گر وجدانی باشد باید . . .
.
.
شکر خدایا.