درگیری من با پشه های گلدون همچنان ادامه داره. دارم سم های مختلف رو آزمایش میکنم. امروز ظهر از پسر خواستم تا بره و از ماشین پیچ گوشتی ۴ سو بیاره. رفته و آخرش فازمتر دوسو آورد. کمی دلم گرفت. درست یا اشتباه این حس بد رو نمی دونم. شاید من عجولم و فرصت کافی به هر کسی نمی دوم. اما دلگیر شدم که چرا با وجودی که خودم از همون آغاز زندگی مجبور به دونستن همه چیز بودم اما پسرم حتی ساده ترین اصول زندگی رو لنگ میزنه. میدونم تشخیص پیچ گوشتی چهارسو از دو سو اصل زندگی نیست اما به عنوان یه پدر از پسرم ناامید شدم.
راستی همچنان در حال آزمودن انواع لینوکس ها بوده و اینروزا دیپین جان چینی رو نصب دارم. به شدت خوشگل و مرتبه. اما خب نقص هایی هم داره. هنوز زوده در موردش پست بزنم و نظر بدم. برم سراغ کلنجار رفتن با لینوکس. فعلا .
دارم فایل صوتی چهار اثرِ فلورانس اسکاول شین رو گوش میدم. آرامش و امید خاصی به آدم میده. خدا رو شکر چندان از مسیر معرفی شده در کتاب دور نبودم.متن ساده و روان کتاب به دل آدم میشینه و کامل مشخصه که نویسنده دلسوزانه میخاد یه جورایی تجارب و آورده های خودش رو به مخاطب نیز بفهمونه.
و چه جالب از سکوت گفته بود. به نظرم یکی از سخت ترین هنر هر انسانی حرف نزدن در قبال اتفاق هایی هست که بر خلاف میلش می افته . امروز توی جلسه ای که رئیس اداره گذاشته بود بازم تاب نیاوردم و انتقاد کردم. و نیک میدونم هیچ نقدی در هیچ جای این کشور هیچ نتیجه ای رو حاصل نمیشه جز اینکه فقط لجاجت بچه گانه ای با آدم پیدا میکنن. باید بیشتر صبوری رو یاد بگیرم.
برای پشه های گلدون سم خریدم. خدا کنه جواب بده .برم سراغ سم سازی و سم پاشی.
ماشین رو بردیم کارواش. نزدیک غروب بود. گفتن نوبت شما نمیشه.بدون اینکه واکنش بدی به این نشدن نشون بدم خیلی آروم تا انتهای محوطه کارواش رفتم و دور زدم که برگردم. کارگر پیری که از اتباع افغان بود روبروم ایستاد و گفت خودم می شورمش. پسرم هم کنارم بود. روی صندلی جلو و کتاب قطور روضه الصفا در دست . تازه از کتابخونه برگشته بودیم. جلد دو کتاب رو با کد عضویت من گرفته بود. به سنش نمی خوره اینجور کتابا. کارگر پیر با مسئول کارواش واستاد چونه زدن و اجازه گرفت ماشین ما بمونه برای شست و شو. حین شستن خیلی باهام حرف زد. دو تا از پسرهاش سوئد و سوئیس بودن. کتاب رو که توی دست پسرم دید شروع کرد به تعریف از خانواده ش و پسراش. اینکه چقدر زجر کشیدن پسراش. اینکه با کارگری و شبانه درس خوندن و قاچاقی از مرز رد شدن تا کجای اروپا رفتن. و توی تمام حرفاش این رو تکرار میکردکه همه چیز متعلق به خداست. همه از آن خداست. حتی بچه هامون. و ما باید شکرگزار خدا باشیم که چنین امانتی های خوبی رو به ما سپرده. کلی برای پسرم دعا کرد.
صمد هم کلاسی من بود. آن موقع ها خودش رو بچهی شهر می دونست. از بیپولیِ پدر، به روستا پناه آورده بودن. با مابقی برادرهاش فرق می کرد. بیشتر می فهمید. آروم بودو بیحاشیه.با موهایی که هر روز وِز تر و فِر تر می شد. صمد هم سن من هم بود. سبزه رو با خال بزرگی گوشهی صورت. قیافهی خشنی داشت اما دلی صاف و کمکینه. همیشه با صمد رسمیتر از مابقی بودم.صداش خَش داشت. مثل داریوش اقبالی. و اما خانوادهش همیشه درگیر بیپولی بود. مادرش رو تا یادمه سپید موی بود. انگاری این زن از اول زندگی بایست تمام دردهای زندگی رو درس پس داده باشه. بعد از دوره راهنمایی کمتر صمد رو می دیدم. بزرگ شدیم.هر کس پیِ اقبال خودش رفت. بارها شغل عوض کرد.دیشب فهمیدم دو تادختر داره و هر دو از همون اول بیمار. حوالی سه هفته قبل صمد رو توی آرایشگاه دیدم. گفت که بخاطر شرایط مالی بد،داره با پدرش زندگی میکنه. پدرش هم چند سالی میشد که بیمار بود. همه ش خرج دکتر و دارو می دادن. دو تا خواهر عَذَب هم داشت. سنشون بالا و هنوز ازدواج نکردن. اصلا انگاری خدا با این خونواده لج افتاده باشه. بعضی از پنجشنبه ها مادر صمد رو میدیدم که توی دارالرحمه کنار قبر یکی از پسرهاش که چند سال قبل فوت شد نشسته و زار گریه میکنه.همیشه گریه های این زن آزارم میداد. زنی سیاه پوش و سپید موی که دیگه حتی نای گریه هم نداره. دیروز فهمیدم صمد هم رفت. وقتی پسرعموم گفت صمد فوت شده باورم نمیشد. صمد هیکل محکمی داشت. جان سخت بود و همیشه اون باید توی هر دعوایی مراقب ما می بود. توی آخرین دیدار،چشم های صمد دیگه برق نمی زد. خسته بود. البته سالها بود که دیگه امیدی توی صورتش نمیشد دید. اما رفتن براش زود بود. اصلا مرگ بهش نمی اومد. چقدر ما ادما تنهاییم و چقدر بیپولی همهی داشته هامون رو اَزَمون میگیره. صمد با درآمد ناچیز،رفت و دو تا دختر مریض رو سپرد به مادر سیاهپوشِ گیس سفید. حالا پیرزن باید یتیم داری دو تا از پسرهاش رو کنه.
دیشب تمامی اَپهای استور سیباَپ پرید. شروع کردم به نصب وباپلیکیشن و بعدش کانفیگ شادوراکت که آیپی های داخلی رو مستقیم وصل کنه. ملودیفای کمی اذیت میکنه. جواب بگیرم خیلی راحت میشم .
اوبونتوی عزیز رو هم که داریم. آخرین ورژن هستیم.۲۴.۰۴ . پردازش سیستم رو از حالت ذخیره باتری گذاشتم روی کارایی بالا. انصافا سرعت به شکل محسوسی خدا تر میشه.
اشتباه دیشبم خرید یه اکانت یه ماهه ی اسپاتیفای بود. آخه اگه کانفیگ شادوراکت خوب جواب بده دیگه نیازی به اسپاتیفای پیدا نمیکنم.
وباپ تمام موبایل بانک ها رو نصب کردم. آدرس موبایل بانک و یوزر و پسورد رو دادم به لَست پَس و با فعالسازی اتوفیلپسورد آیفون و گذاشتن روی لَستپس، دیگه با هر بار باز کردن موبایل بانک خیلی راحت با فیسآیدی خود آیفون لاگین میشه. دقیقا مثل اینکه خود اپلیکیشن رو نصب کرده باشی .
فعلا دارم باهاشون یه چرخی میزنم . امید که اذیت نکنن.
امروز روز شیراز و شهردار محترم تمامی اماکن گردشگری رو زده استاد کرده. همه جا تعطیل .
کارای اداره خیلی زیاد شده. کمی ناامیدم. اینکه هرکاری هم انجام بدی بازم انگار چیزی تموم نمیشه. یه همکار داریم وقت و بی وقت خیلی راحت و بدون ذره ای عذاب وجدان میره و یه نامه پزشک میاره و میگه مریض شده. الان چند روزی میشه که نمیاد سر کار. با خودم میگم نکنه زندگیِ درست رو همین آدم داشته باشه. بسیار خودخواهانه فقط به فکر زندگی خودشه. هر بار که بیخودی و بی جهت نمیاد اداره،ما مجبوریم بیشتر کار کنیم.هر چند روزهایی هم که مثلا حضور داره فقط ساعت رو پر میکنه و هر ارباب رجوعی رو به بهانه ای دَک میکنه.
کمی ناصبور شدم. دیروز انگیزه ای برای کار نداشتم. اتلاف وقت داشتم. اما درست نیست. من میگم ما در قبال اکسیژنی که از زمین حرام میکنیم مسئولیم. ما اومدیم تا خود بهتری تحویل بدیم و اگه منم بخام مثل مابقی باشم که چیزی درست نمیشه. باید بی توجه با حواشی کار خودم رو انجام بدم.
راستی لپ تاپ دوست داشتنی کاملا درست شد. خدا رو شکر مشکل سخت افزاری نبود. بایوس رو آپدیت کردم و الان با لینوکس مینت و محیط ساده و روان xfce حسابی راحتم.
سلام به اردیبهشت . به رنگ خاکستری پس زمینهی گوشی . به سادگی مینت . به جادههای خنج که نقاشی خداست .
و شرمسار تنهایی های خودم هستم .
خدایا تو یاریگر باش.
کوتاهی کردم و دیر متوجه شدم که پسر می تونه امسال برای سمپاد آزمون بده. ثبت نامش کردم و حوالی ۲ ماه دیگه برگزار میشه. علاقه ش رو که دیدم توی یکی از کلاس های آمادگی ثبت نامش کردم. امشب اولین جلسه رو رفت. کمی ناامید شده بود. آخه با همکلاسی هایی بود که یک سال زودتر از پسر اقدام کرده بودن. گفت تمام تلاشش رو میکنه. و برا من همین متعهدانه تلاش کردن حتی از قبولی توی آزمونش مهم تره. الانی که این پست رو می نویسم داره می خونه. پسر یه جور نابی شبیه خودمه. و خیلی خیلی بهتر از من. دلسوز و دوست داشتنی . یه مرد واقعی که به حرف قولش اهمیت میده. راستی سبزی هایی که چن روز قبل با پسر توی گلدون کاشته بودیم دارن رشد میکنن. کنار اداره توی باغچه ی کوچیکی که ماشین رو اونجا پارک میکنم هم کمی بذر ریحان و جعفری کاشتم. کلی ذوق رشدشون رو دارم. من و پسر بریم برا لالا.
و تاریکی ترسی ست که در نهانم ریشه دوانده. حقارتی ست که جسارتِ بیانش نیست. روزگار چندان سختی نیست. اما بزدلی ابلهانهی خودم همه چیز را به تسلسل باطل وامیدارد.
امیدم را نگیر از من.
خنکی بهار رو میشه از پنجره ی نیمه باز خونه حس کرد. فقط حیف که دوام زیادی نداره. یه ماه نشده، همینکه اردیبهشت از نیمه گذشت آفتاب شیراز هوس میکنه به سوزوندن گندمزار مزرعهی تابستان و خدایی من خرداد و گرمای متنفاوتش رو هم عاشقم. بگذریم، الانم رو مشغول باشم به خنکای فروردین و سکوت یه روز تعطیل و بازم آوازخوانی گنجشککها و یاکریم. الانم رو به این فکر کنم که امروزم رو هم لذیذ شروع کنم . خودم رو هدر ندم.رقاص هر سازی نباشم . آرام زندگی کنم. آرام راه برم. آرام رانندگی کنم و تلاش کنم همه چیز رو کندتر کنم. کاش میشد لذت این کند بودن ها رو توصیف کرد. جزییات بیشتری از زندگی رو میشه دید. گل های زرد کوچیک کنار جاده هم برات دست تکون میدن. زمین با احترام بیشتری کنارته و خودت از بودنت بیشتر لذت می بری. آموختم آهستگی زندگی رو یه جور وصفناپذیری دلپذیر میکنه. آهسته آهسته صبورتر هم میشی . و آخ که چه قدرتی داره صبر.
.: خدایا هر روز دلم رو صبورتر، ذهنم رو آروم تر و وجودم رو پذیراتر میخام.
بالاخره سند زمین پدر رو گرفتیم. دیروز اول صبح رفتم دنبالش. جلوی اداره مربوطه پارک کردیم. پدر رو گذاشتم توی ماشین تا هم خسته نشه و هم اینکه نذاره بیخودی جریمه شم. جریمه که شدم! سند رو باید از بنیاد مسکن میگرفتم. مسئول کار ما ،دفترش همون اول اداره بود. درست بعد از نرده نگهبانی و گیت ورودی.یه اتاقک خیلی خیلی قدیمی و کثیف. اون موقع صبح هنوز نیومده بود.یه قفل آویز از بیرون به در نصب شده بود. البته مابقی ساختمان هم قدیمی بود. آقای مسئول جوانی بودقدبلند،عینکی با فریم کائوچوبی مشکی که موهاش رو با ژل بالا زده بود. خیلی کند راه می رفت و کند تر کار انجام میداد. با هر ارباب رجوع وقت زیادی رو با توضیحات حاشیه ای تلف میکرد.خود آقای مسئول مرتبتر از اتاقش بود. مدیریت خوبی رو کارش نداشت. بیشتر مراجعینش پیرزنها بودن. پیرزن هایی که به جای جلسه ی غیبت توی کوچه الان همدیگه رو توی اداره بنیاد مسکن پیدا کرده بودن و اطلاعات عمومی بالاتری نسبت به مابقی هم نسل های خودشون داشتند.از بروکراسی اداری و رابطه کارمند و ارباب رجوع داستان ها می گفتند، اما همینکه درِ کهنه ی اتاق مسئول باز می شد با هر ترفند و زوری می خواستند نوبت بعدی برا خودشون باشه. انگاری بعد از اینجا قرار نبود برن ور دل مابقی بشینن و غُر بزنن. سند رو گرفتیم. پدر میگفت خسته شده از بس هی هر سری برا ضمانت های بیخودی سند در دست، جلوی دادسراها بوده. قرار بر این شد که این یکی رازی باشه بین منو اون. توی مسیر از بدهی ش گفت و می دونم من و داداش مجبوریم باز مثل همیشه جور این یکی رو هم بکشیم.پدر خیلی ساده دله. همیشه فقط میخاست هوای همه رو داشته باشه. و تمام این سالها چوب همین دلسوزی های بی موردش رو خورده. باید بیشتر مراقبش باشم. میدونم خجالت میکشه خواسته ای ازم داشته باشه. مثل همیشه با من شرمسارانه رفتار میکنه. نگران اینه که وقتی نباشه مابقی اذیت بشن. همیشه توی خلوت های دو نفره سفارشم میکنه.و میدونم خیالش از همه چیز راحته.
لپتاپ رو ظهری چک کردم. به کمک یکی از دوستان. گفت ظاهرا خمیر cpu از بین رفته. خمیر رو عوض کردیم و تا روشن کردم دارم پست میذارم.حیفم میادمشکل اساسی داشته باشه. باهاش دوست شدم و بهش عادت کردم. و واقعا عوض کردن وفادارهای زندگی برای من خیلی سخته. همیشه خواستم تعمیر کنم. درست کنم. نذارم اون همه خاطرات خوب ازم دور باشند.
امروز مادر گفته که آخر هفته ببرمش شهرستان خونه ی دایی. گویا خیلی دایی حالش بده. آلزایمر داره. و چه درد سختیه فراموشی. دایی همیشه باهامون دوست بود. پایه ی شب نشینی های پدر بود. تا دیر وقت برامون از گذشته میگفت. اما الان همه سایه ای هستیم آن دور دست ها.پشت مه سنگین زمستان. و دایی هیچ کس رو حوالی خودش نمیبینه. دلم برای اون همه ثروت کودکی هام تنگ شده.
حس میکنم آدمهای این شهر چقدر بیاصالت شدن. چقدر حقیر و چه بی اندازه از خودشون دور. دیشب به اشتباه و بدون اینکه واقعا ماشین روبرو رو ببینم توی یه کوچه از خودروی پارسی که جلوتر از م می رفت سبقت گرفتم. یه پراید جلوم سبز شد. یه پراید مدل پایین یشمی. فقط یه ماشین می تونست رد بشه. راننده پارس با غرلند پشت سر من بود و راننده پراید روبروی من. از روی لجاجت هیچکدوم حرکت نکردن تا من اذیت بشم. امیدوار بودن که نتونم دنده عقب برگردم. اما برگشتم و از پارس هم عقب تر رفتم. وقتی از کنارش رد می شدم راننده با پوزخند گفت انگار نتونستی بری. راننده پراید ۵ متر عقب تر می رفت من می تونستم رد شم. اما می دونید چرا هیچکدوم رد نشدن؟ چرا عامدانه کاری کردن که من بیشتر اذیت بشم؟ چون از دید خودشون دارن به این اتفاق نگاه میکنن. چون همیشه حق کسی رو خوردن و بهش راه ندادن و حالا احساس میکنن که من عامدانه و با بدذاتی می خام حقشون رو ازشون بقاپم. واقعیت اینه که خیلی ها فقط به این دلیل به کسی آسیب نمی زنن چون قدرتش رو ندارن. چون فرصت و موقعیتش رو ندارن. و چه جامعهی بیچاره ای داریم.انسانهایی حقیری که منتظر معجزهایم تا همه چیز درست بشه. انسانهایی با خراب ترین افکار. بد طینت و بی رحم و فرصت طلب.
توی دفتر بیمه نشستم. بیرون نسیم خنک شیراز تمام وجودت رو پر میکنه از عطر بهارنارنج. و چقدر خوشبختیم با شیرازمون . خانم کارمند یه دخترک عینکی جوان هست که معلومه از زورگویی همکار آخر سالن خسته س. گاهی وقتا کمی با گلایه از وضعیت کار باهام حرف میزنه. کارش رو خوب انجام میده و میگه توی این کشور خوب ها جایی ندارن. راست میگه متاسفانه . حداقل از نظر من حرفش درسته . وقتی دلسوزی باید جور همکار بی رحم آخر سالن رو هم بکشی . باید دلت به حال مراجعه کننده بسوزه و بگی اون بیچاره چه گناهی کرده . و هر روز تو خسته تر از مابقی از در ادارهت یا شرکتت میزنی بیرون. و یه روزی خسته میشی از این همه خودت بودن .
حسابی خستهم امروز. میخواستم برم برای لالا. فردا صبح زود باید برم سراغ کار و اداره. روی اوبونتوی عزیز بجای xorg اومدم wayland رو فعال کردم. کمی مستند دیدم و کلی فکر کردم. اینکه هر روز عاشقانهتر خودم رو دوست داشته باشم. اینکه این وسط خودخواه نباشم اما مراقب باشم خودم رو بیخودی برای هر کسی هزینه نکنم. اینکه تلاش مطمئنا جواب میده. برنامه ریزی داشته باشم و با عشق کار کنم. مرگ رو به عنوان بخشی خاصی از زندگی بپذیرم و سعی کنم جوری رفتار کنم که از خودم راضی باشم.خوابم به موقع باشه. اتلاف وقت نداشته باشم. و مهمتر از همه یادم باشه من نمی تونم ذات آدم ها رو عوض کنم ، پس فقط با مهرورزی و دید خوب باهاشون رفتار کنم.
پس سلام سال نو.
صبح روز ۱۳ فروردینِ. بچهها رو رسوندم و اومدم دنبال مادر اینا. تازه از خواب بیدار شدن. مثل همیشه اول صبحی با هم جر و بحث دارن. فقط از مرگ و مردن و مریضی و نابودی حرف میزنن و میگم این چه جهنمی بود که من گرفتارش شدم . از زندگی الانم متنفرم. از اینکه گرفتار حضور پدر و مادرم شدم. میدونم بعد ها اگه اونا زودتر از من مردن باز اینجا رو میخونم اما واقعا تا الانِ زندگیم هیچ وقت از هیچ حرف و رفتارم بعدتر ها پشیمون نشدم. تمام انرژی و آرامشم هزینه ی خانواده ی پدر میشه . از این همه مزخرف بودن رفتارشون خستهم. پدر تازه از دامداری اومده ، مثل همیشه بوی گند آغول میده، لباسهای پاره تنش هست و من فقط شرمنده ی خودم میشم. همیشه آرزو داشتم کاش پدر اندازه ی پستترین فرد طایفه درک داشت. خواهر تازه بیدار شده. معلولیت شدید ذهنی داره و زُل زده به مادرم که همیشه انگاری تازه پدرش ریق رحمت رو سرکشیده.
کاش یه زمانی این روزها رو نبینم . اینا رو اینجا مینویسم که اگه یه وقتی نبودن و دلتنگ میشدم یادم باشه بودن امثال ماها چه جهنمی برامون می سازه. اینکه هیچ وقت یه خانواده ی واقعی نبودیم و نمی تونیم باشیم . اینکه ماها تنها به دنیا میاییم و تنها میمیریم .