گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

عید

وقتی خنده ای توی زندگی نیست میخام صدسال نه عیدی باشه و نه فطری.

آدمی

گاهی اونقدر دلت میگیره که یادت میره اشکی هم هست.
مثل اون مردی که خیانت و غرور و اجبار رو با هم داره.
پ.ن:خدایا بهش صبر بده.

وقتی حس میکنی خالی هستی

امروز به خودم قول دادم.از همین الان یه کارایی رو انجام بدم.

قول دادم خوب ببینم.خوب تشکر کنم.آروم نفس بکشم و هر از گاهی هم بی دلیل بخندم.خب چه اشکالی داره اگه به دعواهای امیر و فاطیما خندید.به نقشه های شوم امیر برا فاطیما.به همین سر چهارراه واستادن هام.
و یادم باشه خدایی هم هست.

سوگلی

بنده هیچ رقم آدم نخواهم شد.اینرا خود نمی گویم.آمار و ارقام هم نمی گویند.آخر خودتان نیک می دانید که در شهر ما آمار را باید قاب گرفت و چسباند ته مستراح. :)

به قول آقای همساده از سکنات و وجنات بنده مشخص است که آدم نخواهم شد.کلا به نوعی تابلویی است در حد مونالیزا.
بنده با همه ی حماقت های روزانه که هی تلاشمان این است که چاشنی منطق هم داشته باشند،گاهی یادم میرود خدای بالای سری چه چیزهایی را بخشیده.
یادم میروند که داشته هایی که اکنون هی هزار انگ بهشان می چسبانم و نقد فیلسوف ماآبانه به آنان میزنم آرزوهای چند مدت پیشم بوده اند.
و خیلی دوست دارم بگویم خداوندا برای درآمدم،برای شغلم که بسیار دوستش می دارم،برای گل پسر خندان و خانم دختر چشم بادامی ام،برای خانه ی گرم و کوچکم و برای هزاران داشته ای که هی با غرغرهای بچه گانه ام تلخ کامت می کنمت،.. شکر.

خواستن

همه اش  هی این پاسخم میشود که اگر این زندگی را هی کشش بدهیم آخرش چه میشود؟
خب به نظر من جر می خورد لابد. 
و اینجاست که می گویم عرض این زندگی را باید بسط داد.همه اش این شده که به هر قیمتی زندگی کنیم.حتی به قیمت جر خوردنمان.و خیلی وقتهاست که یادمان میرود برای چه زنده ایم.اینجاست که هی کورکورانه رنگ بد بینی را بر میداریم هی گند می زنیم به زندگی،به داشته ها،به افکارمان و شروع می کنیم به سیاه نامه نوشتن.
و آرام خدا میان زندگی میرود آن پشت ها.خدا میرود و تنهایی اطرافمان بزرگتر میشود.هی متوسل می شویم به آدم ها،به همه ی آن ناکس هایی که حالا شده کس.
و هی تنهاتریم.
خدایا توکل را یادم بده. :)

ما اومدیم


بنا به قولی که به خودمان داده بودیم و پیرو هماهنگی های صورت گرفته با دوستان خاص و غیرخاص و با توجه به اتمام یه کاری که برخی در جریان بودند ، بنده از همین تربیون اعلام می دارم که:
از راه دور اومدم چه پر غرور اومدم
فقط مونده هماهنگی های لازم با اوس کریم و گرفتن مکان و شغل مورد نظر.بنده مجدد از همین تریبون از تمامی افرادی که هی با خودشون و خودمون و اوس کریم و غیره رایزنی کردند تا ما بتونیم این شاخ غول را با موفقیت بشکونیم تشکر و قدردانی می شود.
و جدای از هرگونه مزاح امید که بتونم هماره پاسخگوی این همه حمایت شما خوبان باشم.

نمک های زندگی

بعضی چیزهای زندگی شاید تعبیرش شود درد.شاید بیشترش آن بغض مسخره ی بزرگسالی را هی یادت می آورد.هی می گوید که چه چیزهایی همیشه آرزو می مانند.
اما باز این منم که هی تابلو نگاهم را بد جایی کاشته ام.
توی زندگی،میون همان بعضی چیزها اگر کمی خدا را ببینم بغض هایم بچه گانه تر می شود.تحمل خیلی چیزها راحت تر می شود.
می شوم همان کودک ده ساله ی جنگل های گیلانی که هنوز فرصت دیدارش را نداشته ام.

پی نوشت:
- خدایا شکر برای اسم هایی که توی صفحه دوم شناسنامه ام زندگی شده اند.

زندگی جاریست :)

با سلام خدمت خوانندگان نداشته ی گل.
بالاخره تموم شد.اون چند ماه لعنتی رو میگم.همونی که هی میگفتم جاییه که از اینترنت و این چیزا خبری نیست.
و اما بعد :) . . ..
جاتون سبز هفته ی قبل رفتیم مشهد رضا.حسابی ها بود.خواستم فقط اونی نباشم که زمانی که دستش زیر سنگه دعاگو باشه.گفتم بی انصافیه که ندونم چه کس هایی بودن که دستگیرم بودن.
از تمام اونایی که میشناسم و یا حتی نمیشناسم و توی این مدت دعاگو و گاهی نگرانم بودند ممنونم.
خب همینا.
بازم میام.http://www.blogsky.com/saansiz/post/new

شادیانه های پاییزی

خب اینم از پاییز سراسر زندگی!
خاطرات کودکیم پر هستن از شیطنت هایی که میشه گفت بیشترشون منتسب همین فصل بودن.حالا از سیر میون باغ های انار بگیر تا بلال و بوی دستگاه های ذرت زنی.
خرمالوهای باغ آقای قاسمی رو خوب یادمه.ما هیچ وقت صاحب باغ رو نمیدیدیم برا همین همیشه یه صد تومنی رو مچاله می کردیم بین یه پلاستیک و مینداختیم توی باغ و شروع می کردیم به چیدن چندتا خرمالو.چشممون به انارها که می افتاد،چندتا انار هم به این سبد خرید اضافه می کردیم. :)
فکر کنم فعل همه ی جمله های بالا شد گذشته :!:
من عاشق شب های پاییزی ام.خب مزه ی میزگرد به مرکزیت چراغ نفتی فیض عشقی دارد که مپرس :grin:


نمی دونم امتحان کردین یا نه،اما مطمئن باشد یکی از بهترین نعمت های پاییزی که من به شدت عاشقشم صبحونه ی آش سبزی شیرازی و پشتش یه انار آبدار زدن بود،می باشد و خواهد بود. :cool:
آخ آخ داشت به کل یادم می رفت :!: مدرسه نیز یکی دیگر از نعمت های پاییزی است.توی دوره زمونه ی ما که حتی اون خنگول میز آخر هم دوست داشت اول مهر سر کلاس باشه.حتی دیدن اون معلم سیبیل کلفت رو هم با جان می خرید.
یادمه اولین روزی که رفتیم راهنمایی همه مون رو به صف کردن و بعد شروع کردن به کف دستی زدن با کمربند :?: :!:وقتی کتک خوری ملس ما تموم شد،مدیر مدرسه راهنمایی به افتخار ورود ما به مقطع راهنمایی رو تبریک گفت و اضافه کرد:[اینجا از خانوم معلم های خوشکل و مامانی خبری نیست.]
اینروزا میشه اون خاطرات رو به زندان اسرا توی فیلم ها نسبت داد.بعد هی بگین دهه ی شصتی ها مگه چی دیدن یا چی داشتن ;-)
خب من برم تا صبحونه رو از دست ندادم.
فعلا.

پی نوشت:
- این بلال های بالا نیز سوغاتی مهندس برزویی عزیز بود که دیروز مهمونمون بود.
اینو گفتم تا قابل توجه اون بی معرفتای دیگه باشه مخصوصا alone

دانشگاه آزاد،حاجی ممدحسین و چپ امیرحافظ

دیروز برای شیرینی یکی از بچه ها که دانشگاه آزاد قبول شده بود رفتیم کبابی زدیم.حالا جالبیش اینجاست که این دوست ما حتی مجاز هم نشده بود،اونوقت میاد و مهندسی مکانیک یکی از واحدهای دانشگاهی تقریبا خوب آزاد رو میاره.
یکی به من بگه که من دارم اشتباه می کنم :) من اشتباه می کنم که فکر میکنم توی کله ی بچه های این دوره زمون چیزی شبیه پهن هست :)
البته قبل از کباب یه ۱۰ باری دور زمین فوتبال رو رفته بودیم.پس از کباب هم رفتبم سالن فوتسال.
خبر دوم در مورد ممدحسین جون و اعتراض به نتایج انتخابات دهیاری است.ایشان همچنان با زبان فصیح خود که چیزی توی مایه های سوم ابتدایی است دارد هی دکلمه های تاریخی می آید و پز مدرنیته و فلسفه می گذارد. :) ایشان در آخرین گفتمان خود فرمودند که [من از خدا هم نمی ترسم].
اتفاقا آدما باید از کسایی بترسند که از خدا نمی ترسند.خداترس ها معمولا آدمند و آدم ها از آدم ها نمی ترسند.

پی نوشت:
- در حین بازی دیشب توی سالن،دروازه بان رو زدیم و منم جفت پا پریدم روش :) دروازه بان مذکور یکی از دوستان جان و نزدیک بود.حالا توی این شلوغی و مصدومیت،ما تلاش می کردیم از این آب گل آلود یه گل بگیریم و اون دروازه بان عزیز انگشت های دستش رو گرفته بود و داد می زد [نامردا منو زدن ! ایناهاش هنوز جای کفششون روی دست های منه] :)

پلاستر و زندگی بنایی

بعضی از روزای تابستون که هوای شب ها ابری میشه و خوابیدن توی حیاط کمی تا قسمتی مایل به گرم وشرجی میشه،تصویر زیر اولین چیزیه که وقتی چشم هام رو باز می کنم می بینم.
خب همه  که مثل شما دوستان جان زیر کولری نیستند که :!:  :shock:
دلم براتون بگه که روز قبل برا پلاستر کردن یه ساختمونمون یه بنا گیر آوردیم در حد لالیگا.بنای مذکور هشت سال پیش عمل باز قلب انجام داده بود.پسر بزرگترش چند ماه بعد از این عمل معافیت از خدمت گرفته بود.این یعنی اینکه فاتحه ی پدر رو بخونید که بعد از این آدم بشو نیست.
اما پدر محترم یا همون بنای ما،به هرچی دکتر و آدم و طبیب و عطار و سفارش پزشکی هست یه میره ی بزرگ میگه و شروع می کنه به کار.الان هشت سال می گذره.دیروز ما چند نفری هر کاری می کردیم نمی تونستین به سرعت کار کردن اون ملات آماده کنیم.
بنای محترم ما بدنش رو نشونمون داد.از توی پاهاش رگ درآورده بودند و به قلبش پیوند زده بودند.سن این بنا هم نزدیک پنجاه و خورده ای بود.
خب اینا رو گفتم تا یه مقایسه ی کوچیک کنیم بین اراده ی آدم ها.یکی مثل خود من.یه سرماخوردگی رو اونقدر بزرگ می کنیم که نگو و نپرس.واقعا زندگی،نشاط و حتی دین رو باید از رفتار همچین آدمایی یاد گرفت.حالا تو برو فلان قدر پول بی زبون رو بریز توی حلق آدمای مفت خوری که هی میان و از انرژی مثبت و تفکر مثبت و راز  و این چرت و پرت ها می کنن توی اون مغزت.
بهش میگم اوستا تو با این همه کار سخت قلبت اذیتت نمی کنه؟ میگه آدم زنده باید کار کنه.میگه گاهی وقتا چرا اما چاره چیه.به خنده و با همون لحن بسیار شادش میگه تو میای یه پنچ تومنی بدی به من :mrgreen:
خب بی خیال.شماها هم برید سراغ همون سمینارها. :o

زیر نوشت:
- پلاستر یعنی صاف کردن سطوح مختلف دیوارهای آجری یا بلوکی با سیمان و ماسه.به زبان ساده تر همان سیمان کاری است :)
- ملات رو دیگه  اگه ندونین چیه یا دارین چسی میان یا اینکه خیلی …. هستین.

همسایه ی ما

یه خانوم همسایه ای داریم که ماشاالله دست همه رو توی انرژی مثبت از پشت بسته.کله ی سحر بیداره تا نصف شب.حیاط خلوتشون می افته پشت دیوار حیاط ما.یه اجاق قدیمی درست کرده و یه لوله کشی آب هم برا این سمت حیاط گذاشته.اجاق قدیمی همون هایی رو می گم که یه گودی با چند تا سنگ اطراف دارن.سوخت این اجاق هم خب چوبه دیگه.



جالب اینه که هر روز یه کاری میکنه.حالا شما از کباب بره بگیر تا پنبه ریسی.میتونین لباسشویی به شیوه ی هندی ها،کله پاچه پاک کردن،آبگرم برا حموم بچه ها رو هم بهش اضافه کنین.توی تمام مدتی هم که اونجاست یه بند حرف می زنه.اونم با تن صدای بالا.

.

.

خب دیگه برا چی هی دارین دنباله ی متن رو می گیرین؟!! اینا رو گفتن تا دخترای امروزی یاد بگیرن دیگه.
همسایه ی ما ۳۰ ساله است و تمامی داستانهاش معمولا طنز هستن  و همرا با صدای خنده. :)

پی نوشت:
-منبع این تصویر خودش داره چشم آدم رو درمیاره،پس دیگه لازم نیست اینجا من بنویسم.ولی از همه چیز گذشته وبلاگ یک عاشقانه ی مهدی عزیز یکی از بهترین بلاگ هایی است که الان شاید بشه گفت نزدیک ۵ یا ۶ سالی میشه که دارم دنبالش می کنم.
-از این تصویر بالایی فانتزی نسازین در مورد خانوم همسایه :) آخه میترسم یه روز شوکه بشید.

آرام ببین

یاد گرفتم آرام زندگی کنم و آرام ببینم.

توی این چند روزه با یکی که همیشه مشکل داشتم هی برخورد داشتم،به نوعی مجبور شدیم چند روزی با همدیگه باشیم.توی این چند روزه خوب دیدم که اون چیزایی که من قضاوت می کردم و بیشتر از همه باعث آزار خودم میشد همه ش توهماتی بود که خودم رو دچارش کرده بودم.
راستی امیرحافظ معروف هم توی این چند روزه نامردی رو به آخر رسونده و کاری کرده که ما به کل قید خواب میانروزی رو بزنیم.شما هم اگه یه شیرازی بودین به عمق این فاجعه پی می بردین.
همین الان خاله پسر زنگ زد و گفت که موتور رو گرفتن.مابقی رو بذارم برای بعد از حل این جریان.

عرفان

تازگی ها به خیلی از چیزها رسیدم.و جالبترین چیز مزخرف بودن آدم ها و بحث های آنچنانی و فلسفی است.ماهایی که توی زندگی ساده ی خودمون هیچی نیستیم و هی دم از عرفان و حکمت و این چرت و پرت ها می زنیم.متن های آنچنانی روی وبلاگ هامون می نویسیم و نعوذ باالله فکر میکنیم یکی از معصومین و پیام رسانان الهی هستیم.
ما حتی مرد خودمون هم نیستیم.ما حتی اراده ی یک تصمیم کوچیک زندگی خودمون رو نداریم و اونوقت میایم و از دین و زندگی و عروج و این چیزها یاد ملت میدیم.زندگی به همون سادگی یه سبزی فروش توی کوچه است.فقط باید باری رو که خریدی تا قبل از خرابی بفروشیش.بیشتر از این،چیزیه که ماها هی به خودمون فشار میاریم.
در پی همون تصمیمی که قبل تر ها گرفتم،سعی ام رو بیشتر می کنم تا بیشتر گیر ندم.به متون،به وبلاگ،به زندگی،به ادبیات و بیشتر از همه شون به خودم گیر ندم.مگه قراره چه اتفاق بزرگی اینجا بیفته؟!!
من امروز با اولبن الله اکبر نماز ظهرم رو خوندم.
“ما بقی رو خط بکش”.

نیسان،پیکان بار،لایی کشی

در ادامه ی روزنگاره هایم باید به عرض برسانم که در چند روز اخیر با نیسان محترم آبی خاله پسر شهر را به نظاره نشستیم و خیابان ها را صفایی دادیم دو چندان.
در قسمت بار هم باقی مانده ی آخرین بار بود.خب مگه بزغاله ی بیچاره نباید بره دسشوری(!!!) :)
تجربه:توی خیابون به هیچ وجه با یک نیسان و مخصوصا آبی که اتاق هم داره شوخی نکنید.باور کنید دور زدن ها توی بریدگی ها حسابی سخته.بهشون حق بدید.
در ادامه ی استخر رفتن هایمان نیز دو تا از دوستان میخاستن ریق رحمت را سر بکشن.خب خوش شانس بودن دیگه.
داستان پیکان بار هم به نوعی ابراز قدردانی است.به قول یکی از دوستان در مقابل نیسان عزیز که توصیف شد،پورشه ای بوده برای خودش.لایی کشیدن باهاش آی حال میده.
رقابت طلبی:حاضرم من با یه پیکان بار و شما با هر سواری مدل بالا توی هر خیابون شیراز کورس بذارم :)

و باز هم شب های قدر که من هیچگاه قدرشناسش نبودم.باز هم علی(ع) و نهج البلاغه ای که توی قفسه ی کتابهایم دارد هی خاک می خورد.
امشب را هوای ما را هم داشته باشید.بگویید خیلی دنبال اون خودش می گردد.همان خود آن سالها.بگویید کمکم کند تا یادم بیاید کجا گم شدم.
بگویید توی این سال ها همه چیز را دیدم.

موتور،گردآبادی

اندر احوالات و روزنوشت های خود باید به عرض برسانم که توی این یکی دو روزه ما موتورسواری را نیز به قصد حمل یک عدد بزغاله ی سفید و قهوه ای گوش بلند مریض،تجربه کردیم.
موتور محترم به قول دوستان هندل سرخود بود،چیزی به نام سوییچ نداشت و باید با کمی دانستن قلق یا همان ترفند،با ساسات محترم موتور را راه می انداختی.چون عملیات نجات کمی عجله ای بود و گزارش غلط نیز به ما رسانده بودند،میان همان هندل زدن های بنده کمی از پوست و گوشت پاشنه ی مبارکمان را روی جاپای نزدیک هندل جا گذاشتیم.
البته زیاد درد نداشت و ندارد.
گردآبادی هم حکایت خودش را دارد.شما فکر کنید چند تا مهندس و معلم و شورا بلند شوند و یکباره ای بروند طالبی فروشی کنند.خب به خیالشان هم فال است و هم تماشا.البته خب ضرر هم این وسط بود دیگه.
یادم باشد دگر بار که این جسارت ها بهمان دست داد از متولیان امر و دوستان با تجربه(مخصوصا ایمان فرزی :) ) مشاوره گرفته باشیم.

اگر حوصله امان شد شاید عکس هم گذاشتم.



بعدا نوشت:
- گفته بودم اگه حوصله ام شد عکس میذارم،که متاسفانه نشد دیگه. ;)