گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

همه چیز از آن خداست ، حتی خرداد

ماشین رو بردیم کارواش. نزدیک غروب بود. گفتن نوبت شما نمیشه.بدون اینکه واکنش بدی به این نشدن نشون بدم خیلی آروم تا انتهای محوطه کارواش رفتم و دور زدم که برگردم. کارگر پیری که از اتباع افغان بود روبروم ایستاد و گفت خودم می شورمش. پسرم هم کنارم بود. روی صندلی جلو و کتاب قطور روضه الصفا در دست . تازه از کتابخونه برگشته بودیم. جلد دو کتاب رو با کد عضویت من گرفته بود. به سنش نمی خوره اینجور کتابا. کارگر پیر با مسئول کارواش واستاد چونه زدن و اجازه گرفت ماشین ما بمونه برای شست و شو. حین شستن خیلی باهام حرف زد. دو تا از پسرهاش سوئد و سوئیس بودن. کتاب رو که توی دست پسرم دید شروع کرد به تعریف از خانواده ش و  پسراش. اینکه چقدر زجر کشیدن پسراش. اینکه با کارگری و شبانه درس خوندن و قاچاقی از مرز رد شدن تا کجای اروپا رفتن. و توی تمام حرفاش این رو تکرار میکردکه همه چیز متعلق به خداست. همه از آن خداست. حتی بچه هامون. و ما باید شکرگزار خدا باشیم که چنین امانتی های خوبی رو به ما سپرده. کلی برای پسرم دعا کرد. 

آهستگی های من

خنکی بهار رو  میشه از پنجره ی نیمه باز خونه حس کرد. فقط حیف که دوام زیادی نداره. یه ماه نشده، همینکه اردیبهشت از نیمه گذشت آفتاب شیراز هوس میکنه به سوزوندن گندم‌زار مزرعه‌ی تابستان و خدایی من خرداد و گرمای متنفاوتش رو هم عاشقم. بگذریم، الانم رو مشغول باشم به خنکای فروردین و سکوت یه روز تعطیل و بازم آوازخوانی گنجشکک‌ها و یاکریم. الانم رو به این فکر کنم که امروزم رو هم لذیذ شروع کنم . خودم رو هدر ندم.رقاص هر سازی نباشم . آرام زندگی کنم. آرام راه برم. آرام رانندگی کنم و تلاش کنم همه چیز رو کندتر کنم. کاش میشد لذت این کند بودن ها رو توصیف کرد. جزییات بیشتری از زندگی رو میشه دید. گل های زرد کوچیک کنار جاده هم برات دست تکون میدن. زمین با احترام بیشتری کنارته و خودت از بودنت بیشتر لذت می بری. آموختم آهستگی زندگی رو یه جور وصف‌ناپذیری دلپذیر میکنه. آهسته آهسته صبورتر هم میشی . و آخ که چه قدرتی داره صبر. 

.: خدایا هر روز دلم رو صبورتر، ذهنم رو آروم تر و وجودم رو پذیراتر میخام. 

خرداد و حسادت هایش

یادمه همیشه خرداد رو دوست داشتم. گرمای خوشمزه ش رو ، حس آخر مدرسه رو ، بوی گندم زارها وصدای کمباین و جیک جیک جوجه گنجشگ هایی که از هر سوراخ دیواری شنیده می شد. عجیب اینه که وقتی بزرگتر میشیم انگاری خیلی چیزا رو گم میکنیم. دل و حواسمون میره پی نگرانی های بیخودی. راهنمایی که بودم وقتی از خدا می خوندم و وقتی به وجود مرگ فکر میکردم چقدر خدا رو شکر می کردم که این همه سعادت رو بهم هدیه داده. از عمق وجودم ایمان داشتم مگه این همه زیبایی میشه با مرگ نابود بشه. پس مرگ میشه یه راه جدید. یه نور تازه و باز ما با خدا و طبیعت زیباش عشق بازی خواهیم داشت. نمی دونم چرا همیشه هیچ چیز کامل نیست. زمانی که این اعتقاد و آرامش رو داشتم در عوض حمایت خاصی از سمت خانواده نبود. پدر بیچاره یه بیسوادی بود که همین که با چند تا دام می تونه شکم ما رو سیر کنه نهایت هنر بود.هر وقت جواب سوالی رو نمی دونستم عذاب میکشیدم. کلی از خدا گلایه میکردم. راستش پدر هیچ وقت حامی نبود. الانم نیست . هر وقت هر تصمیمی خواستم بگیرم فقط آیه ی یاس خوند و گفت داری اشتباه می کنی. و من بودم و خدا و توکل . چقدر حس یتیمی بده . کسایی که هستن و در واقع انگار که وجود ندارن. به مرور فهمیدم توی زندگی آدمی فقط خودش رو داره و تنهایی هاش رو . کم کم باز دارم خدای کودکی هام رو باز پیدا میکنم. همونی که هم بازی و رفیق بود. معلم بود . پدر بود . حامی بود. 

از کار اداره خسته شدم. یکی از همکارا با نهایت بی وجدانی زحمت کشیدن و طوماری علیه بنده رو به تمامی بخش هایی که می تونسته برای من ضرر داشته باشه فرستاده . واقعا ترسم از آدم هاست . از اینکه بخل و کینه چقدر می تونه یه نفر و پست و رذل و حقیر کنه . اینجا دارم  می سپارمش به خدا. و می دونم تمام این اتفاق ها خیر و مصلحت من خواهد بود. می دونم و از عمق وجودم ایمان دارم یه زمانی اینجا رو می خونم و بارها خدای خوبم رو شکر میکنم. می دونم اونقدر نعمت و آرامش خواهم داشت که برای این پست یه ریپلای و پاسخ می نویسم. از خدا می خوام به همه اونقدری از مال،از اعتبار ، از آرامش و از حس خوب خوشبختی هاش بده که کسی نخواد این همه رذالت رو توی وجودش تحمل کنه. که حسادتی نباشه. 

پاییز مبارک

با قدوم مبارکش پاییز آمد . با دو شکوفه ی سرخ بر تنِ انارِ نوپای باغچه‌ی کوچک‌امان . با لبِ سرخ‌ترِ ری‌رای عاشق‌پیشه . با عطر تمام نشدنی تنش میان خستگی های اداره . با خنکای عصرگاهی ،گویی که خدا میان گیسوان ری‌را قرآن را  فوت می‌کند . با بوی مدرسه و اضطرابِ سحری. با خاطره‌ی شیرینِ کوچه‌های قصردشت و آن دستهایی که مرا به عشق کشاند، مرا تا خدا برد. تا آغوش گرمِ متعهدانه اش برد. من چون فنچ سفید آزاد از قفس، از هر شاخه ی اناری به بوی درخت خرمالو پناه میبرم و آخرِ سر به میان سینه‌های یار پناهنده می شوم. با جوراب های رنگی‌اش ، با چشم‌های بادامی و لبخندی که خدا به سیرتِ الهه‌وارش کشیده.

و خدایا شکر .

صبوری

خدایا میان غبارهای ناامیدیِ زندگی ، بارانِ نشاطم آرزوست .

کمی صبر و اندکی از خودت تمام دلم را کافی‌ست.

من و ماشین سرتراشی


یادش بخیر. یه معلم عربی توی محل بود که عصرای جمعه‌ها با التماس ما بچه‌ها راضی میشد سلمانی یا همون آرایشگاه ماها باشه.

هیچوقت اون ماشین سرتراشی آلمانی دستی رو از یاد نخواهیم برد.

بی‌مروت اونقدر سرمون رو فشار میداد که انگاری تمام آبا و اجدادش رو کشته باشیم.

ماشین سر تراشی آلمانی انگار میخواست تاوان تمام کشته‌های جنگ جهانی‌اش را از کله‌ی تاس ماها بگیره. چه گیرهایی که موهای بیچاره بین دوندونه‌هاش نمی‌کرد و چه اشک‌های بی صدایی که از چشم‌های بی‌گناهمون در نمی‌اومد.

و بدبختی این بود که ما و تموم هم سن و سال‌های من اعتراض رو بلد نبودیم. اصلا نمیدونستیم که میتونیم بگیم آقای فکوری ! جان مادرت مغز سرمون داره از گوش‌هامون میزنه بیرون.

شایدم یادش نخیر. ماشین سر تراشی آلمانی کابوس عصرهای جمعه‌امان بود و امشب وقتی پسرک داره آرایش می‌کنه چشمم میخوره به دکور جالب آرایشگاه دوستم.

من و ماشین سرتراشی دستی.

من و تموم ترس‌های بچه‌گی.

من و یه عالمه سادگی بچه‌گانه.

و خدا را شکر.

ممنون برا تمام داشته‌هایم.

نیمکت


گفتم این 'دین' لعنتی رو با همه‌ی اسم‌هایی که صداش میزنن بذارم پای همون نیمکتی که فقط تنهایی ازش می‌باره.

سادگی این زندگی


دل آدمیزاد همش دنبال یه چیز خیلی گُنده میگرده تا هی یادش بیاد که خیلی خوش به حالش هست.

از بس دنبال چیزا و بهانه‌های بزرگ و گنده می‌گرده دیگه وقت و فرصت خوش بودن رو نداره.

.

.


به نظرم زندگی ساده است.


درخت ماندگاری ها


سال‌هاست که هم‌نشین تنهایی‌های سنگ‌های زیر پایش شده‌ است.

امید دل چوپان‌های تنها‌تر از خودش.

درخت انجیر وحشی بچه‌گی‌‌های من.

هنوز هم زیبا بود. فقط کمی پیرتر. مثل پدر. مثل زندگی.

من شکر می کنم

خداوندا شکر بخاطر شغل پاک و خوبی که دارم.بخاطر خانواده ام.سلامتی ام.فرزندانم.شکر بخاطر آنچه که زمانی آرزویم بود و حال مالک آنهایم.بخاطر آرامش آبی و خنکی دارمش.

خدایا ! شاید گاهی وقت ها بی انصاف می شوم،نق می زنم اما می فهمم که حالاها بدهکار شمایم.

بهار

ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلید باغ ما را ده که فردامان بکار آید

کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید

چو اندر با غ تو بلبل بدیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید

کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید

بهر امسال پنداری همی خوشتر ز یار آید
از این خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

.: فرخی سیستانی

لالایی و گوش هایش

زارا داشت لالایی می خواند.و البته دارد.همین الانی که هی اینجا را مینویسم.و غافل از اینکه امیرحافظ خان دو انگشت اشاره را تا ته چپانده توی گوش های کوچکش تا نشنود.

من،پاییز و امیرحافظ

پسر تو یادت نمیاد و منم فکر نکنم بعد ها هم فرصت دیدنش رو داشته باشی.
تو یادت نمیاد.تو نمیدونی پسر پاییز که میشد اینجا پر میشد از کلاغ ها.همون بالای خونه.همونجایی که الان هرچی نگاه میکنی فقط یه دیوار بزرگه.
تو یادت نمیاد.پاییز اینجا پر میشد از سنجاقک هایی که اونقدر شاد به نظر می رسیدن که تو باورت نمیشد فقط چند روز عمر میکنن.
هی پسر.تو طعم گس خرمالو و انارهای باغ شیرزاد رو نچشیدی.
مراسم درو ذرت با او ماشین های سبز.همش من میرفتم او کنار.می رفتم ردیف ذرت ها و هی تماشا میکردم.
هر خونه پر میشد از بوی رب گوجه.اجاقهای هیزمی و اون دیگ بزرگ روش و ناخنک زدن ما بچه ها به سس در حال طبخ.
همین الانی که دارم مینویسم خیلی از هم سن و سالهام یادشون نیست.
پسرم تو سعی کن یاد بگیری تا لازم نباشم یادت بمونه.همه تلاشم برا این یادگیری اینه که مثل آدم های اون موقع دوست داشته باشی.مثل اون آدم ها صبر کنی.شاکر باشی.ساده ببینی.صاف باشی و زلال.
پسر دنیای الان تو پر شده از رنگ.اما دنیای دو کاناله ی سیاه و سفید ماها پر بود از چیزی که امروز میگن خوشبختی.
پاییز همیشه برام قداست داشت.با اون غروب های دلگیرش.با اذان موذن زاده.با شب هایی که هی بیشتر فرصت بود برا شب نشینی کنار علاالدین نفتی.
شبهاش با اون گلیم مادرم.
پاییزت مبارک پسرم.

خواب تابستانی

“خونه بود سقفش اگرچه چکه می‌کرد خواب رو پشت‌بونش معرکه می کرد”

دیشب روی پشت بام خوابیدیم.درسته که این تیر چراغ کوچه رو دقیق تنظیم کرده بودن رو چشم ما و بازم درست که یادمون رفت تنظیم کنیم تا صبح سایه کولر رو داشته باشیم،اماجاتون حسابی ها خالی.آی حال داد. :)
پی نوشت:
- این شعر خوشا شیراز و وصف بی مثالش رو که شنیدین.من فک کنم منظور شاعر بیشتر سایه اول صبح و خوابیدن تا لنگ ظهر بوده.
- اینجا شیراز و ما نیز همچنان شیرازی. :) 

من و این پرسه ها

یکی از همون روزایی بود که مثل هزار روز دیگه می زدم تا فرار کنم از زنده گی هایی که همه حرفش میخاد این باشه که منطق اختیار یه چیز ثابت شده ست.اونقدر از این لینک به اون لینک پریدم  و رفتم و رفتم و دیدم شدم پرسه هایی که تا ادامه می روند.دیدم شدم یه سفیدی آروم و موزیکی که هی یادم می آورد و یادم می برد.هی خوندم و خوندم و خوندم.همون هایی بود که خیلی وقتا توی این دل کوچیکم بودن.

خب شاید ندونی که روزهایی ان که اسمشون همیشه است.روزهایی که شاید خونواده رو بشه مفسر فیلم گلادیاتور دونست.روزهایی ان که هیچ جا رو ندارم و ندارم و ندارم.من نوشتم و تو گفتی.من اونقدر نفهم اون دعواهای روزانه بود که یادش رفت خیلیا شاید کلمه ها رو فقط کلمه میدونن و بس.و من هی از کسی به دل گرفت که ندیده و خوانده فکر می کرد خیلی کس است.رفت مثل اون بچه گی های همیشگیش،مثل اون 5800 که میخاس قاب دیوار بشه و نشد،مثل اون عینکی که صبح قبل از خرد شدنش سالم،مثل اون کنترل بیچاره،نوشت و هی گفت .اومد و دید که نه،تا راحش رو کج میکنه آخرش همون جایی یه که تا ادامه میره.




دو کاج

در کنار خطوط سیم پیام           خارج از ده دو کاج روئیدند

سالیان دراز رهگذران               آن دو را چون دو دوست می‌دیدند

روزی از روزهای پائیزی            زیر رگبار و تازیانه باد

یکی از کاج ها به خود لرزید       خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا          خوب در حال من تأمل کن

ریشه‌هایم ز خاک بیرون است     چند روزی مرا تحمل کن

کاج همسایه گفت با نرمی         دوستی را نمی برم از یاد

شاید این اتفاق هم روزی          ناگهان از برای من افتاد

مهربانی بگوش باد رسید           باد آرام شد، ملایم شد

کاج آسیب دیده ی ما هم         کم کمک پا گرفت و سالم شد

میوه ی کاج ها فرو می ریخت    دانه ها ریشه می زدند آسان

ابر باران رساند و چندی بعد       ده ما نام یافت کاجستان


شاعر: محمد جواد محبت(همان شاعر دوکاج)


پ.ن:شعر بالا توسط یکی از دوستان ایمیل شده بود.

روز مهندسی!

این همه پیامی که میدی و هیچ.
امان از عزت نفسی که مرده.
امان از بی سوادی و بدتر از اون غرور ها.
5 اسفند،روز مهندسی مبارک.