شکردانه های زندگی را خو میگیریم،
چه خصلت زشتیست عادت!!
به تمام نداشته هایمان،به داشته هایی که روزگاری همه آرزو بودند،به نیت آب رفته ی خود،
به نرگس معطر گوشه ی حیاط دل،به چکه های نرم کتری روی چراغ نفتی،به گلیم هایی که هر نقشش شبی ست،
به خود،به کودکی،به گریه های نیمه شب.فقط عادت میکنیم.
حسرت های هر روز کودکی یادم میرود گاهی.من چه احمق می شوم.
می خندم به خود،به دروغ هایی که کم کم قلقلکم میدهد.
میروم برای تجربه هایی که می دانم ناکجاآباد زندگی اند و بی فهمی را نثارم می کنند.
و باز خریت می کنم.
خریتی مثل خنده،مثل سوالهایی که میدانی هیچ نیست جز فراموشی حرمت ها.
شکر برای این همه شکردانه.برای بذر پاشی پاییزی.برای بوی خیس خاک مزرعه.برای دل کوچکمان که گاهی میگیرد.
خب میگیرد دلمان دیگر.
برای لغزشی که بوی مرداب دارد،بدون نیلوفرش.
شکر که هستیم.شکر که گاهی حتی خر هم می شویم.
“به داد دل ای قرار دلم ،نوبهار دلم،میرسی پس کی؟”
یه وقتایی خنده های مزه دار تابستونه،یه وقتایی بچه گی من و بچه بازی،یه وقتایی بوی اجاق رب گوجه گیری،
اما وقتایی همه چیز روقاتی کردیم. وقتایی نگاه های طعنه دار،خنده های زورکی ،سلام های از سر اجبار.
وقتایی زندگی هامون میشه خود بزرگ بودن،خود بزرگ کردن.حتی برا سطل زباله بیشتر از خودمون زندگی میکنیم.
هر روز صبح جلو آینه تمرین.تمرین اینکه زندگی جز پولش مابقی حرف مفت آدم دیروزی هاست.تمرین اینکه خنده ی مصنوعی ما از کدام نیمرخ طبیعی ست.تمرین صورت زیبا با هر چی بوی مزخرف که میگیم عطر و ادکلن.تمرین قسم های دروغی که با اسم مصلحتی باید امروز بخوریم.
تو دلمون میمونه حسرت صد متر دوچرخه سواری،تو دلمون میمونه خنده های بلند، سرکوچه و توپ پرسی،شرط بندی های عجیب...
اما قصه های پری کوچولو فقط یه وقتایی ست!
نمی ارزه به خدا.یه نگاهم بالا بندازیم.هنوزم ستاره ها چشمک میزنن.چند ساله که ستاره ندیدی؟!!
تکرار هایی زیبا به قول شریعتی و همنشینی هایی از جنس خلوص.
همه خوب یادمان مانده روزهای نخستین دبستان را،دلهره و دستهای کوچکی که چادر های مادرانمان را چسبیده بودند.
آنجا مهر بود.ترس بود ستاره های سحر و گلوگاهی که گاهی می لرزید.
و تازه فهمیدیم که زندگی چیزی دارد به پاکی آب و بابا نان آوریست شب های طولانی را.
چراغ های نفتی و مشق هایی که گمانمان این بود که تنها بایست شب نوشته شوند.
آن روز نمی دانستیم که روزی خواهد آمد که حسرت خور مهرهای کودکی باشیم.
پاییز با مزه ی انار و خرمالو.شب های بخاری نفتی و پدرهای از جنس تکرار.تکرار چیزی به نام عشق.
مرد های که در باران می آمدند،حرف هایی چون آسمان بی انتها.
این همه تنها شاید یک روز کودکی هایمان بوده.
و حال کار،کلمه ای به نام "مهندس"،زن،ازدواج،چیزی که مادر "عشق" صدایش می زند،
آدم هایی قفل دار ذهن های پر فکر و تنها حسرت.
آغاز پر مهر دبستان عشقتان را تبریک.
امروز گفتم همش خودم اینجا رو منبر نباشم،واسه همین هم گفتم چند مطلب باحال که از یه وبلاگ دیدم واستون بذارم.
درس اول : یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»
نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!
درس دوم: من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی!
نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید
درس سوم: یه شب خانم خونه اصلا” به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه. ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهء اونا پیش اوناست!!
نتیجهء اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند!
منبع:
لیاقتم را گم کرده ام،شاید توی جنگل های گیلان.شاید با "باز باران" با گریه.
اختیارم شده خم شدن هایی که اگر فراموش شوند . . .
خدا را شکر.
صدای یار می آید.می گویندش بخوان.خود را، خدا را،انسانیت را،من را،من را،من را
و باز هم من را.
همیشه اینجا روی میز کامپیوترم نشسته و نگاهش،گویی می خواند."باز باران با ترانه".
و من گاهی خسته از انتظار باران.اصلا خسته از انتظار.من و فراموشی.
راستی چرا ما فکر می کنیم دنیا همان "زمین" ما است و آخر ندارد آن هم فقط به این دلیل
که گرد است.
چشم های پروانه ی جنگل کارا هم گرد است(همان که عشق را بچه گانه در چوبین یادمان می داد).
حاشیه چیست؟بودن؟ شهوت پرواز؟ سفره ی بی نان خانه ی ما؟ اصلا شاید خود ما؟
و محمد آمد.زیبا از هر چه که ما نداشتیم و من هنوز هم ندارم.
و دوستانی که با شکم های پر از سوسیس مخصوص چه کودکانه "محمد" صدایش می کنن.
آنها هم او را ساحره می گویند.
باز دارد نگاهم می کند و سامی می خواند.
راستی کمالی که با سیلی خوردن آید را چه سود.
گاهی (مثل الان) چقدر دلم می سوزد به حال خودم.
من هنوزم می گردم لیاقتم را،ستاره ی درخشان را، بوی خاک نم خورده را،محمد(ص) را،
کودکی ام را،ماندنم را و احساسی را که نمی داند شبنم چه شور است.
چه حس زشتیست حقارت و تن دادن به . . .
و تنها "خوش آمدی محمد".
سلام
اومدن بهار و سال نو، هفت سین و شیرینی،
خنده ها و فیلم های سینمایی،سفرهای نوروزی همه و همه مبارکتان.
امید دارم هر چی تو دلای بزرگتونه دنیای کوچیکمون بده بهتون.
و سالی داشته باشین سراسر از خدا.
این بار گفتم هم سال نو رو بهتون تبریک گفته باشم و هم اینکه یه چیزی ازتون خواسته باشم.
البته من پول ندارم مثل بلاگ اسکای جایزه بدم.
درخواستم اینه که هر کسی هر چیزی توی دلشه و از خدا می خواد که امسال براش پیش بیاد
رو تو بخش نظرات بگه.اسمم ننویسین مهم نیست.
شاید خدا با دیدنشون تو رودربایستی گیر کنه.
فقط یادتون باشه خدامون آدم کوچیکی نیست پس سعی کنین چیزای بزرگی ازش بخواین.
موفق باشین و خدایی.
Bahar gülür səndə gülüm gül barı
Gül, gətirsin ömrün günün gül barı
Qəmin dərdin qara dönsün ərisin
Yaz gətirsin sevdamızın pərisin
:: İsmayıl Cəmili
امروز رو به نظر می رسه، شاید، آره، حتما، بهش می گم.
گذشته از شوخی امروزی که داریم آخرین ساعتهاش رو نفس می کشیم تولد کسی بوده که خیلی وقت ها برا داشتن دلی مثل دل اون حسرت خور بودم.
کسی که فقط با لبخند هاش هست که می تونم تصورش کنم، اصلا همین لبخند هاست که کاملش می کنن.
بهترین مسئول کارگاهی که تا حالا داشتیم. با مرامترین جهرمی که وقتی از دلت می خوایی بگی از خجالت صورتت گل می اندازه نه از ترس.
من هنوزم اون جمله اش رو یادمه :«-شماها نماز ظهر خوندین. آی نامردا !!!!»
جمله ای که به نظر من طوری با حسرت گفته شد که از خودم بدم اومد و من موندم یه عالمه حس غبطه.
امروز تولد محمد جهان بخش گل، کوچولو ترین دوست دانشگاهی منه.(البته همه باید بدونن که تا آدما کوچولو نشن دلاشون
بزرگ نمی شه، خب).
خیلی وقتا دلم خواسته از خیلی چیزا بپرسم و بگم اما خوب که نگاه میکنم میبینم آدم خوبه هایی داره که من . . . نمی دونم.
خب حالا تولد این آدم خوبه ی دوم هستش. و من چی دارم که بهش بدم جز چند کیلو فضای قرضی بلاگ اسکای.
سخته بخوای اونی باشی که نیستی و اونم نمی تونست اونی باشه که بعضی وقتا تظاهر میکرد، آخه می دونین دل های بزرگ رو خیلی سخت می شه قایمش کرد.
همیشه میگفتم وقتی نبودی و دلی آخ گفت بدون زندگیت ارزش نفس کشیدن داره و من فکر میکنم زندگی آقا محمد ما خیلی با ارزشه.
من شاید بلد نباشم مثل آدم خوبه (که الان دلش تو کاشانه) حرف بزنم اما دوست دارم همیدیگرو دوست بدونیم تا ابد.
تولدت مبارک.
من رو به زوالم دم آغاز تویی....