گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

خصلت زشتیست عادت

شکردانه های زندگی را خو میگیریم،
چه خصلت زشتیست عادت!!
به تمام نداشته هایمان،به داشته هایی که روزگاری همه آرزو بودند،به نیت آب رفته ی خود،
به نرگس معطر گوشه ی حیاط دل،به چکه های نرم کتری روی چراغ نفتی،به گلیم هایی که هر نقشش شبی ست،
به خود،به کودکی،به گریه های نیمه شب.فقط عادت میکنیم.
حسرت های هر روز کودکی یادم میرود گاهی.من چه احمق می شوم.
می خندم به خود،به دروغ هایی که کم کم قلقلکم میدهد.
میروم برای تجربه هایی که می دانم ناکجاآباد زندگی اند و بی فهمی را نثارم می کنند.
و باز خریت می کنم.
خریتی مثل خنده،مثل سوالهایی که میدانی هیچ نیست جز فراموشی حرمت ها.
شکر برای این همه شکردانه.برای بذر پاشی پاییزی.برای بوی خیس خاک مزرعه.برای دل کوچکمان که گاهی میگیرد.
خب میگیرد دلمان دیگر.
برای لغزشی که بوی مرداب دارد،بدون نیلوفرش.
شکر که هستیم.شکر که گاهی حتی خر هم می شویم.

نوبهار دلم

“به داد دل ای قرار دلم ،نوبهار دلم،میرسی پس کی؟” 

 

یه وقتایی  خنده های مزه دار تابستونه،یه وقتایی بچه گی من و بچه بازی،یه وقتایی بوی اجاق رب گوجه گیری،
اما وقتایی همه چیز روقاتی کردیم. وقتایی نگاه های طعنه دار،خنده های زورکی ،سلام های از سر اجبار.
وقتایی زندگی هامون میشه خود بزرگ بودن،خود بزرگ کردن.حتی برا سطل زباله بیشتر از خودمون زندگی میکنیم.
هر روز صبح جلو آینه تمرین.تمرین اینکه زندگی جز پولش مابقی حرف مفت آدم دیروزی هاست.تمرین اینکه خنده ی مصنوعی ما از کدام نیمرخ طبیعی ست.تمرین صورت زیبا با هر چی بوی مزخرف که میگیم عطر و ادکلن.تمرین قسم های دروغی که با اسم مصلحتی باید امروز بخوریم.
تو دلمون میمونه حسرت صد متر دوچرخه سواری،تو دلمون میمونه خنده های بلند، سرکوچه و توپ پرسی،شرط بندی های عجیب...
اما قصه های پری کوچولو فقط یه وقتایی ست!
نمی ارزه به خدا.یه نگاهم بالا بندازیم.هنوزم ستاره ها چشمک میزنن.چند ساله که ستاره ندیدی؟!!

چلسی قهرمان










پ.ن:این پست جوابیه ایست برای عنوان دوسال پیش >> اینجا

مدرسه ای با طعم مهر

تکرار هایی زیبا به قول شریعتی و همنشینی هایی از جنس خلوص.

همه خوب یادمان مانده روزهای نخستین دبستان را،دلهره و دستهای کوچکی که چادر های مادرانمان را چسبیده بودند.

آنجا مهر بود.ترس بود ستاره های سحر و گلوگاهی که گاهی می لرزید.

و تازه فهمیدیم که زندگی چیزی دارد به پاکی آب و بابا نان آوریست شب های طولانی را.

چراغ های نفتی و مشق هایی که گمانمان این بود که تنها بایست شب نوشته شوند.

آن روز نمی دانستیم که روزی خواهد آمد که حسرت خور مهرهای کودکی باشیم.

پاییز با مزه ی انار و خرمالو.شب های بخاری نفتی و پدرهای از جنس تکرار.تکرار چیزی به نام عشق.

مرد های که در باران می آمدند،حرف هایی چون آسمان بی انتها.

این همه تنها شاید یک روز کودکی هایمان بوده.

و حال کار،کلمه ای به نام "مهندس"،زن،ازدواج،چیزی که مادر "عشق" صدایش می زند،

آدم هایی قفل دار ذهن های پر فکر و تنها حسرت.

آغاز پر مهر دبستان عشقتان را تبریک.


درس هایی برای زندگی

امروز گفتم همش خودم اینجا رو منبر نباشم،واسه همین هم گفتم چند مطلب باحال  که از یه وبلاگ دیدم واستون بذارم.

 

درس اول : یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»

 

نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

 

 

درس دوم: من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی!

 

نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید

 

 

 

درس سوم: یه شب خانم خونه اصلا” به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن

یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه. ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهء اونا پیش اوناست!!

 

نتیجهء اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند!

 

منبع:

http://rahabandar.blogsky.com

خوش آمدی محمد

لیاقتم را گم کرده ام،شاید توی جنگل های گیلان.شاید با "باز باران" با گریه.

اختیارم شده خم شدن هایی که اگر فراموش شوند . . .

خدا را شکر.

صدای یار می آید.می گویندش بخوان.خود را، خدا را،انسانیت را،من را،من را،من را

و باز هم من را.

همیشه اینجا روی میز کامپیوترم نشسته و نگاهش،گویی می خواند."باز باران با ترانه".

و من گاهی خسته از انتظار باران.اصلا خسته از انتظار.من و فراموشی.

راستی چرا ما فکر می کنیم دنیا همان "زمین" ما است و آخر ندارد آن هم فقط به این دلیل

که گرد است.

چشم های پروانه ی جنگل کارا هم گرد است(همان که عشق را بچه گانه در چوبین یادمان می داد).

حاشیه چیست؟بودن؟ شهوت پرواز؟ سفره ی بی نان خانه ی ما؟ اصلا شاید خود ما؟

و محمد آمد.زیبا از هر چه که ما نداشتیم و من هنوز هم ندارم.

و دوستانی که با شکم های پر از سوسیس مخصوص چه کودکانه "محمد" صدایش می کنن.

آنها هم او را ساحره می گویند.

باز دارد نگاهم می کند و سامی می خواند.

راستی کمالی که با سیلی خوردن آید را چه سود.

گاهی (مثل الان) چقدر دلم می سوزد به حال خودم.

من هنوزم می گردم لیاقتم را،ستاره ی درخشان را، بوی خاک نم خورده را،محمد(ص) را،

کودکی ام را،ماندنم را و احساسی را که نمی داند شبنم چه شور است.

چه حس زشتیست حقارت و تن دادن به . . .

و تنها "خوش آمدی محمد".

عذر می خوام آقای مهندس

یه دوست که روز اول دیدنش میخواستیم دورش بزنیم، چه دعواهایی که به خاطر اومدنش نکردیم.
ما تمام تلاشهای لازم رو به انجام رسوندیم اما به دلیل خنگول بازی یکی از هم اتاقی های گل
اسمش رفت توی قرارداد و اونم (از روی اجبار) شد یکی از هم خونه ای های ما.
کسی که زمین تا آسمون با ما فرق می کرد.کسی که هنوز نمی دونست آدمک چیه.
نمی تونست عروسک بسازه.شیشه های دودی نمی تونست بخره. نقابش شیشه ای بود.
اما خوب درس می خوند، آخه دانشجوی سال اول بود و خوشحال که داره به جامعه ی بزرگ مهندس هاخدمتی می کنه.
اینترنت های که ماها تا صبح میزدیم و اون که 8 شب خواب بود. مثبت به توان بی نهایت.
اون حتی می ترسید کی.او.کی ببینه.اون از کیک امریکایی می ترسید.راستی اون نماز هم میخوند و می خونه.
گذشت و گذشت و گذشت. و او هم کم کم اومد کنار ماها، اونم دیگه شبا دیر می خوابید،
اونم یورو تور میدید اما نه مثل ماها.
و هیچ وقت هم مثل ماها نشد.اون خیلی گل تر از این حر فا بود و من که دلم نمی اومد یکی بشه مثل گل زاهدانی.
من دوستش داشتم، همه چیزش رو . و بیشتر از همه چون اون نمی تونست کس دیگه ای باشه.
او شریف تربیت شده بود، او شریف بزرگ شده بود.
او می تونست رگ های احساس قلبت رو بشماره اما به روی خودش نمی اورد.او عاشق رفاقت بود، اما هیچ وقت سراغ لامپ نرفت.
اون یه وبلاگم داشت. و وبلاگشم مثل خودش ساده بود،آبی و گاهی هم سبز مثل پاییز.
اون سراغ ما هم می آمد تازه نظر هم می داد. و منم عاشق متلک هایی که جا می ذاشت.
او دوست خوبی شد و هست وخواهد بود.
او همیشه اینجاست تو این دل من.اونم توی مقاله ی نوستالوژی من هستش.
و من نمی دونم چرا قات زده.چرا پاک کن شده.چرا یکی هم واسه مهرداد و هوشنگ نمی آره.
یعنی همش واسه یه جواب.اونم فقط واسه ضایع کردن مودبانه.{یه شوخی از جنس نیما}


خب من الان چی باید بگم.
من همون جا هم عذر خواستم. من نمی خوام آقا مهندس ما بدون میکسا باشه.
این یه دعوت نامه از طرف بلاگ اسکایست، خوب چی میگی.قاتی ما ها می شی .با هر قالبی که دوست داری.
و با هر برنامه ای هم که دوست داری می سازیم.
حلالمون کن.

یه تولد لب ساحل

سلام زارا.نگفته بودی کی اومدی. خب منم نپرسیده بودم.
نهایتش یه ماهی میشه. نه؟
راستی امسال چند کیلو آدم دیدی؟من خواستم خودمو وزن کنم اما ترازومون زیر گرم کار نمی کرد.
چقد من حواسم پرته. آمدنت بهاری.
من بچه که بودم بهار رو می فهمیدم.تازه درسم می خوندم!
دنیای زیبایی بود. دست دراز می کردی خدا می چیدی.همه چیز شیرین بود.
و خیلی وقتا گریه می کردم، به سادگی، به غروب و شاید به حال خنده هام.
من یه عالمه عشق داشتم و یه دنیا به بزرگی حیاط مدرسه.
و هر سال بهاری آمد و من که می گفتن بزرگ می شی.
من باید آدم حسابی میشدم آیا؟
ولی بهار رو گم کردم.میون نصیحتای بزرگترا.میون عشق های دیگرون. و یادم رفت دلم چی می خواست.
وای زارا،من بچه گیم، خودم ، دلم و . . . همه رو یه جا باخته بودم.
راستی تو تا حالا بزرگ شدی؟
دنیای وارونه ای داریم.بزرگ که می شیم میخوایم عشق رو وزن کنیم.حجم دل و چگالی احساس رو بگیریم.
لااقل کاش جذر نمیدونستیم تا این همه بهار رو زیر رادیکال له نکنیم.
دست ما نیست که بهار نیاد، ولی فهمش چی؟
می دونی زارای مهربون، بعضی وقتا باس چشارو بست تا دنیارو ببینی.
و حس کنی بودن رو و بفهمی بهار رو و اون موقع است که داری بزرگ می شی . . .
و پر می شی از فهم بهار و بوی گل های نارنجش.و دست که دراز می کنی خدا رو می بینی.
و تو متولد میشی، مثل بهار. و تو هم بهار می شی.
پس زارا خانوم بهار، بهارت مبارک.

When we were smallllllll

هر چی آرزوی خوبه مال تو

سلام


اومدن بهار و سال نو، هفت سین و شیرینی،


خنده ها و فیلم های سینمایی،سفرهای نوروزی همه و همه مبارکتان.


امید دارم هر چی تو دلای بزرگتونه دنیای کوچیکمون بده بهتون.


و سالی داشته باشین سراسر از خدا.


این بار گفتم هم سال نو رو بهتون تبریک گفته باشم و هم اینکه یه چیزی ازتون خواسته باشم.


البته من پول ندارم مثل بلاگ اسکای جایزه بدم.


درخواستم اینه که هر کسی هر چیزی توی دلشه و از خدا می خواد که امسال براش پیش بیاد


رو تو بخش نظرات بگه.اسمم ننویسین مهم نیست.


شاید خدا با دیدنشون تو رودربایستی گیر کنه.


فقط یادتون باشه خدامون آدم کوچیکی نیست پس سعی کنین چیزای بزرگی ازش بخواین.


موفق باشین و خدایی.


Happy new year


Bahar gülür səndə gülüm gül barı


Gül, gətirsin ömrün günün gül barı


Qəmin dərdin qara dönsün ərisin


Yaz gətirsin sevdamızın pərisin


:: İsmayıl Cəmili

تبریک به یه مهربون

هفته ی منابع طبیعی رو به همه خصوصا به مهربونترین ، گل ترین،مقدس ترین و
با حیا ترین مهندس منابع طبیعی دلم تبریک می گم.

تبریک به یه دوست

امروز رو به نظر می رسه، شاید، آره، حتما، بهش می گم.


گذشته از شوخی امروزی که داریم آخرین ساعتهاش رو نفس می کشیم تولد کسی بوده که خیلی وقت ها برا داشتن دلی مثل دل اون حسرت خور بودم.


کسی که فقط با لبخند هاش هست که می تونم تصورش کنم، اصلا همین لبخند هاست که کاملش می کنن.


بهترین مسئول کارگاهی که تا حالا داشتیم. با مرامترین جهرمی که وقتی از دلت می خوایی بگی از خجالت صورتت گل می اندازه نه از ترس.


من هنوزم اون جمله اش رو یادمه :«-شماها نماز ظهر خوندین. آی نامردا !!!!»


جمله ای که به نظر من طوری با حسرت گفته شد که از خودم بدم اومد و من موندم یه عالمه حس غبطه.


امروز تولد محمد جهان بخش گل، کوچولو ترین دوست دانشگاهی منه.(البته همه باید بدونن که تا آدما کوچولو نشن دلاشون


بزرگ نمی شه، خب).


خیلی وقتا دلم خواسته از خیلی چیزا بپرسم و بگم اما خوب که نگاه میکنم میبینم آدم خوبه هایی داره که من . . . نمی دونم.


خب حالا تولد این آدم خوبه ی دوم هستش. و من چی دارم که بهش بدم جز چند کیلو فضای قرضی بلاگ اسکای.


سخته بخوای اونی باشی که نیستی و اونم نمی تونست اونی باشه که بعضی وقتا تظاهر میکرد، آخه می دونین دل های بزرگ رو خیلی سخت می شه قایمش کرد.


همیشه میگفتم وقتی نبودی و دلی آخ گفت بدون زندگیت ارزش نفس کشیدن داره و من فکر میکنم زندگی آقا محمد ما خیلی با ارزشه.


من شاید بلد نباشم مثل آدم خوبه (که الان دلش تو کاشانه) حرف بزنم اما دوست دارم همیدیگرو دوست بدونیم تا ابد.


تولدت مبارک.تقدیم به دوست گلم

خورشید خانوم

اومده بود که بتابه، خورشید کوچولو خیلی آرزو ها داشت، با اون ابرو های پیوسته تابیدن خیلی بهش می اومد...

تو چشماش که نگاه می کردی بچه گی هات رو میدیدی، کاش دوباره بخنده، دنیای کوچیکش آبی بود.

اما تو که نمی خواستی بذاری آبی هاش رو رنگ کنن. اون نمیدونم شاید میدونست.

گرم بود و زیبا .

و تو رفتی با اون، توی آبی ها، وای اونجا چقدر خدا نزدیک بود، راستی تو خودت رو هم میدیدی.

گفتی از نا آبی ها و اون فقط می خندید، از دردهات، از خودت، از بودن، ای وای تو فکر میکردی که هستی.

و اون بود و لبخند هایی که رنگ خدا داشت ...

و تو خوشبخت ترین، تو داشتی خودت رو استفراغ میکردی و هنوز تو این فکر که نذاری دنیای آبی اش رو خراب کنن...

یادته، آره روزی خواستی وضو بگیری، وای که چه حالی داشتی، چقدر خنک بودی. تند نفس می زدی.

اومدی دستهات رو به آب بزنی، وای خدا اونا آبی بودند و خنک.

خورشید خانوم، آره کار خودش بود.

اما باد ها می اومدند و تو از این ابر ها می ترسیدی، یعنی اونا ، خورشید خانوم.

نه بابا هیچ ابری نمی تونه اونو قایم کنه.


روزها می اومدن . و تو طوفانی شدی، مردی از خودت، به خدا که چقدر سخت بود، نه چرا باس اینا رو به اون میگفتی، اونا بودن تا تو رو زجر بدن، خورشید خانوم چه گناهی کرده که بشنوه.


و روز های بهتری اومدن . رفتی که باز گرم بشی.اما خورشید خانوم رو پیداش نکردی...

و باز یه طوفان دیگه، این بار می خواستیش، کاش کنارت بود، اومده بودی که بگی آبی شدی ، بگی داری مثل اون می شی، بگی دوستش داری تا شاید دیگه اون سوال رو ازت نپرسه (مگه نه این که همیشه میخواست دلیل کارهاتو بدونه).

اما افسوس، دیگه نبود، تو یه بار صداشم زدی اما اونی که با تو حرف زد صداش دیگه بوی خدا نمی داد.


یعنی باز باس مرد. کاش صدات میزد.

هی داری زیاد حرف میزنی.

خب همینا....

فقط واسم دعا کنین

نشد یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه

من باشم و اون باشه و یک شب مهتابی باشه

 

نشد یه جا بمونه و آخر بشه مال خودم

حتی یه بار یادش نموند، ماه و روز تولدم

با همه التماس من نشد دیگه نره سفر

شعرام بجز اون روی هر، دیونه ای گذاشت اثر

نشد همه دعا کنن همیشه اون باشه پیشم

یکی میگفت خواب دیده که اون گفته عاشقم میشه

اما نشد ،  اما نشد قسمت ما

یه لحظه ی روشن و خوش پیغام واسش فرستادم

بیا بازم منو بکش

 

نشد که نشکنه بازم این چینی شکستنی

هیچ جای دنیا ندیدم، عجب چشای روشنی

باور نکردی یه مژشو به صد تا دریا نمی دم

یه تار مو می خواستم،  نداد گفت به تو دنیا نمی دم

راست میگه هر چی اون میگه

راست میگه هر چی اون میگه

من کجا و دیونگی

چه جور به حرفش گوش بدم

اون گفت بچسب به زندگی

 

خلاصه که آخر نشد ما گل سرخ رو بو کنیم

اون گفت برو که بتونیم خوب حفظ آبرو کنیم

نشد یه بارم برسم به آرزوهای محال

یه خاطره مونده برام با یه سبد میوه ی کال

نشد منم واسه یه بار به آرزوهام برسم

گذشته کار از کارمون دیر شده به خدا قسم

 

نشد به موقع این کویر ابری بشه بارون بگیره

نشد خودش آیینه که هست بیاد و شمعدون بگیره

نشد بپاشم زیر پاش عطر گل محمدی

نشد بهم جواب بده حتی بهم بگه بدی

 

نشد دوستت دارم بگه به من که نه ،  به دیگری

نشد یه بارم رد نشه از روی شعرام سرسری

نشد یه کاری بکنه که بدونم دوستم داره

آتیش گرفتمو یه بار ،  نگام نکرد بگه آره

نشد یه بار حرف بزنه نذاره پای سرنوشت

نشد یه شب نگم خدا ،  الهی که بره بهشت

نشد شبی یه بار واسش یه فال حافظ نگیرم

نشد تو رویاهام براش روزی هزار بار نمیرم

 نشد برم ، نشد نره ، نشد بخواد ، نشد بیاد ، نشد ولی شاید بشه

واسم دعا کنین،  زیاد

قصه داره تموم میشه، مثل تموم قصه ها

فقط واسم دعا کنین، اول خدا، بعدم شما


 .: از دکلمه های حیدر زاده

من و ...

گفتم:
نمیدانم که در قیـــد که هستی         طــرفـــــــدار خدا یا بت پرســـــتــــی
نمی دانم در این دنیای محشر         به چه عشقی چنین ساکت نشستی
 
گفت:                        
طرفدار خدای عشقم ای یار            از این عاشق کشی ها دست بردار
که کار بت پرست بی وفایی            نه  من  که  غصمه  درد  جدایـــــی
 
گفتم:
خدا را با تو هرگز نیسـت کاری         که  تـــو  نا خــــــدای  روزگاری
به روی زورقی درهم شکسته          مثل ماه ی که رو ابرا نشستـه
 
گفت:
اگر من ناخدایــم  با خدایــم             نــکن تــو از خدای خود جدایــم
به تو محتاجم ای یار موافق             به تو محتاجم ای همراه عاشق
 
گفتم:
خدای عشق  تو  داره  خدایـی         که  تو  دینـش گنـاه  بی وفایی
بگو رندانه می گویی صدف سوز        تو  نور ماه ی  و  من نور فانوس
تو هشیارانه گفتی یا ز مستی         نفهمیدم که در قید که هستی
 
گفت:
من غرق سکوتم تو بخوان قصه پرداز تویی       من هیچم و پوچم تو بمان سینه و راز تویی
بــه تــو محتـــــاجم ای یــــــار موافـــــق           بـــه تـــو محتــــاجم ای همـــراه عاشـــق
 
گفتم:
من غرق سکوتم تو بخوان قصه پرداز تویی        من هیچم و پوچم تو بمان سینه و راز تویی

                                   من رو به زوالم دم آغاز تویی....



منبع:حکایت پنجم از فردمنش
 

دیونه ها


اگه کسی را دوست داشته باشی نمیتونی تو چشماش زل بزنی نمیتونی دوریش رو تحمل کنی

 نمیتونی بهش بگی چقدر می خوایش
نمیتونی بهش بگی چقدر بهش نیاز داری
واسه همین عاشقا دیونه میشن .
 
 اولین کسی که عاشقش میشی دلتو میشکنه و میره .
دومین کسی که می آی دوستش داشته باشی و از تجربه های قبلی استفاده کنی
دلتو بدتر میشکنه و می ذاره می ره . بعدش دیکه هیچی برات مهم نیست و از این به بعد میشی اون آدمی که هیچوقت نبودی....
. اگه یه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو می شکنی که انتقام خودتو بگیری و اون میره با یکی دیگه....
                      این جوریه که دل همه ی آدمای جهان می شکنه .