بچه که بودم هر وقت بارانی می آمد موهایم خیس میشد دلتنگ پدرم میشدم.با تمام وجود دلم می گرفت.انگار سالها بود که پدرم را ندیده باشم.دلتنگ پدری میشدم که کنارم بود.
از حس دلتنگی متنفرم.همان سال ها قبل بود که متنفرم کرد. بعد تر ها هر وقت باران می آمد تمام تلاشم این بود که موهایم خیس نشود.مهم نبود که چکمه های همیشه .سوراخم پاهای کوچکم را به حد بی حسی سر می کردند
من فقط حواسم به موهایم بود.بزرگتر که شدم دیگر دلتنگی های کودکانه ام کمتر شد.سالها بود که باران خوبی نداشتیم.امروز باران بارید.سیلش راه افتاد و من بیل به دست باید آب بند درست میکردم.
امروز موهایم خیس شد.امروز کل تنم خیس شد. دلتنگی عجیبی بود.بیشتر آمیخته با دلهره بود.حس وحشتناکی بود و هیچ دوست ندارم دوباره تجربه اش کنم.باز دلم به حال خودم سوخت. چرا من مثل مابقی نیستم.
دلم میگیرد. از خنده های معصومانه ی بچه هایم،ازسادگی های پدرم و از خیلی چیزهایی که ارزششان بیش از آن .است که اینجا عنوان شوند
خدایا شکر.