گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

سلام سحری

خیلی وقتا به اون رمان مزخرف که فکر میکنم،به اون توصیفای بی خودش از پدر و مرگ،همه چیز این زندگی رو میری تا شُکرنامه بنویسی.اما حیف...

هوس

خیلی وقتا تمام انسانیتمون خلاصه میشه توی [این]


پ.ن:خدایا شب های زیادی بوده که فقط من بودم و من و من!

به نظرت وقتش نیس تو هم باشی.بی درد.بی ترس؟(میفهمی که چی میگم؟)

آقای برادر



حذف شد 

باورش کمی اذیتم می کرد


من و خودم

شاید کمتر بیام اینجا.خیلی خیلی از دوستان همیشه همراه ممنون.دادشای گلی که عاشقونه مینویسن و روژین وار می نوازن.بیست و یک سالگی نوشته میشه تا دلی آروم بگیره،بیست و یک سالگی استامینوفن شش سال از زندگی من بوده و گر خدا خواهد باز هم خواهد بود.اینجا دید من رو از زندگی میبینین،و باور کنین بیشتر من اینجاس.خیلی وقتها میبینم ادب زیبایی که قوامی گل دارد و تاکنون منم داشتم،بیشتر مرا از تاکسی جا میگذارد تا کار خاص دیگری کند،خیلی وقتا فکر میکنم مودب ها از زندگی باز می مونن.اینجا که اینجوره.دارم ارزشهام رو ریست میکنم.اما همیشه همون زریر محرم،راستگو خواهم بود.این دوتا رو نمیتونم کاریش کنم.اگر گاهی بچه گی من دلی رو می آزارد عذر میخام.

زنده گی

شاید برم.دیگه هیچی برام نمونده.
از خایه مالی های اون ساختمون مسخره هم خسته شدم.کاش پول توش بود.
شاید اون بیچاره ی مرتد راس میگه.
شاید منم برم قرآن بفروشم تا کک نخرم.
از اینجا هم حالم بهم می خوره.از اینجا هم.
از CSS،HTML،ASP،PHOTOSHOP و ... (از همه ی این اسم های آشغال حالم بهم می خوره).
از تخصص هایی که اندازه چوپانی هم به درد نخوردن.
اسم هایی که هیچی توش نیس...
کاش منم یکی از شکم گنده های نزول خور سرچهارراه بودم.
رساله ها رو میخام بالا بیارم.
من از صدای گریه نمی ترسم بیدل جان ، ترسم از فقره.
از گزش های زندگی.
حالا عبدخدا هر چی میخاد مودب بگه.اما زندگی من های چوپان بهتر از این نمیشه.

شکرانه



اینجا اردیبهشت و نم نم بهاری و عطر بهار نارنج.

اینجا شاید زندگی را رنگی کرده باشیم.خمره های رنگرزی.خیال های خامی که خیلی وقت ها یادمان میبرد که هست.

عصمت پاکی که آرام آرام رامم می کند.تقدسی که آشکارا می رقصد و می رقصاند. و گاهی ها من ناشکرم.من شاید "بصیرت" داد زده را گمم.نمی دانم.هرچه باشد،شکرهای بی شکایت نشنیده ام.اما شرم می کنم گاه هایی که آن بالا را نگاهت می کنم.اینکه چقدر حقیر که آدمی عطر آفرین بکارت باشد.اینکه "هستی" آنی نیست که ما صبح تا شبش کانکتش باشیم. و باز می گویم شکر.گهواره ی آرام بودن با آن نوای زیستنی که لیاقت آدمی بایدش و عذر می خواهم.عذر می خواهم که ندیدم.ندیدم آن لب هایی که غنچه شدنش را عالمی آرزوست.

اینجا بهار نارنج.اینجا حیاط برکت روستایی با آن دیش مقدس اش.اینجا نیلوفرهای سبز پاسیون،چمن های کودکی خانه و منی که حالا دارم یاد می گیرم که آدمی هم می تواند بزرگ شود.همه را شکر.


پ.ن:"اردیبهشت" صفت محسوس شیراز زیبای ماست.تفسیری از خنکای غروب های بهاری.با آن عطرهایی که  . . .

پ.ن 2:تصویر امیرحافظ آپدیت شد.


من و خدا

اینکه اینجایم و دارم مینگارم باز از خود و از تو.
اینکه روزها می آیند و باز این تکرار بایست و برو برای من و تو.
و حالی که هیچ مپرسش جز ناسپاسی هایی که خود خوب میدانی کجاها را –ست.
فرشته کوچولو با اون مسیر انحرافی برای مشعل شبانه اش و منی که هی هستم و هستم و هستم و هستم و...
و تو، تویی که هر روزمان شکراب است.و باز استاپ.
میروم و همه ی فریادم این شده که چقدر گمی تو!چقدر تاریکم من.
عجب حکایتی است این بیست و یک سالگی.break را برایش ننوشته اند.
و تویی که کنار گوش من هی وزوز موجودیت میخوانی و شکر و نعمت،اما تنگ چشمی هایم با آن پادگان لعنتی دارد همه چیزم را میگیرد.من تا یاد دارم قصه همین بوده!من بودم و تو و یه جای شلوغ.اونقدر شلوغ که نیافتن خر روزگارم را باز بهانه می کردم برای فرار،برای اینکه من قهرم ، من میروم و خواهم شد.موج هایت که یا می کوبند و یا کالسکه ی تایتانیک را یدک میکشند.
و من خیلی وقت ها شک میکنم و گاهی هم،شکر.
باز گمم،میان الفباهایی که حالا خیلی بیشتر از آن جواب مسخره به خانم معلم است.مردی که دیگر نمی شود صدایش زد و بی طاقتم چقدر من!!
میروم تا فاضلاب شویی تا شجره ی طیبه!تا هرجایی که بوی نانی باشدش.من چه حقیرم اینروزها.
پسربچه ای که خودشکن این روزهای من شده با آن صداقتی که فقط غبطه اش را می خورم.
اینجا را هم آلوده می کنم با آن آبی آرامش،که بیشتر شرمسارم می کند تا آرام!
گاهی حتی از نوشتن هم خجالت می کشم و شکر.شکر که این یکی را لااقل دارمش.
و من و تو و آن مسواک لعنتی.
باشد.کات.
The machin restarting  . . .

پ.ن:(90/01/20) مترسک نمیداند چقدر خوش به حالش است!