گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

مادرش فوت شده بود. کلی گریه کرد.پشت میزش نشست و گریه کرد. وقتی گفتم مادرم رفیقم هست بیشتر غم دلش رو چسبید. بیشتر گریه کرد. سالهاست که آبجی صداش میکنم. همکار ماست. توی یه سازمان دیگه البته. وقتی از کارم برم دلم براش تنگ میشه. منم از مادرم گفتم. از صبوری و فقر و تمام صداقتش. 

حوالی ظهر زنگ زدم به مادر. گفت شب رو خوب خوابیده و الان خیلی بهتره. چقدر از این تماس ذوق کرد.