از خدا خواسته ام هر صبح دستگیر ناامیدیهایم باشد تا چشم بگشایم به وسعت سکوت و سکون سحری. تا درک کنم که جزیی از بیکران آفرینش هستم. تا به یقین درک کنم مرگ شوخی طعنه دار آدمیان بوده و ترس توفهمی که میان آغوش خدا گم می شود.
از خدا خواسته ام هر تکانهی قلب کوچکم،کناری نسشته باشد و رویاهای آخر شبم را نقاشی کند.که بگوید خلقتش میان ترافیک و لجاجت و کینه ورزی آدمی ، باز هم شکوفه ی سفید بهار میدهد. مثل همین نارنج های دودخورده ی میانه ی بلوار.
از خدا خواسته ام که چشم هایم بینای بینهایت دستهایش باشد. دلم قرص باشد به بودنش و تنهایی هایم باغ زندگی باشد و پناه بودنم و آرام زیستنم.