بالاخره سند زمین پدر رو گرفتیم. دیروز اول صبح رفتم دنبالش. جلوی اداره مربوطه پارک کردیم. پدر رو گذاشتم توی ماشین تا هم خسته نشه و هم اینکه نذاره بیخودی جریمه شم. جریمه که شدم! سند رو باید از بنیاد مسکن میگرفتم. مسئول کار ما ،دفترش همون اول اداره بود. درست بعد از نرده نگهبانی و گیت ورودی.یه اتاقک خیلی خیلی قدیمی و کثیف. اون موقع صبح هنوز نیومده بود.یه قفل آویز از بیرون به در نصب شده بود. البته مابقی ساختمان هم قدیمی بود. آقای مسئول جوانی بودقدبلند،عینکی با فریم کائوچوبی مشکی که موهاش رو با ژل بالا زده بود. خیلی کند راه می رفت و کند تر کار انجام میداد. با هر ارباب رجوع وقت زیادی رو با توضیحات حاشیه ای تلف میکرد.خود آقای مسئول مرتبتر از اتاقش بود. مدیریت خوبی رو کارش نداشت. بیشتر مراجعینش پیرزنها بودن. پیرزن هایی که به جای جلسه ی غیبت توی کوچه الان همدیگه رو توی اداره بنیاد مسکن پیدا کرده بودن و اطلاعات عمومی بالاتری نسبت به مابقی هم نسل های خودشون داشتند.از بروکراسی اداری و رابطه کارمند و ارباب رجوع داستان ها می گفتند، اما همینکه درِ کهنه ی اتاق مسئول باز می شد با هر ترفند و زوری می خواستند نوبت بعدی برا خودشون باشه. انگاری بعد از اینجا قرار نبود برن ور دل مابقی بشینن و غُر بزنن. سند رو گرفتیم. پدر میگفت خسته شده از بس هی هر سری برا ضمانت های بیخودی سند در دست، جلوی دادسراها بوده. قرار بر این شد که این یکی رازی باشه بین منو اون. توی مسیر از بدهی ش گفت و می دونم من و داداش مجبوریم باز مثل همیشه جور این یکی رو هم بکشیم.پدر خیلی ساده دله. همیشه فقط میخاست هوای همه رو داشته باشه. و تمام این سالها چوب همین دلسوزی های بی موردش رو خورده. باید بیشتر مراقبش باشم. میدونم خجالت میکشه خواسته ای ازم داشته باشه. مثل همیشه با من شرمسارانه رفتار میکنه. نگران اینه که وقتی نباشه مابقی اذیت بشن. همیشه توی خلوت های دو نفره سفارشم میکنه.و میدونم خیالش از همه چیز راحته.