دیگر آرام آرام عادتم می شود که همیشه ام "تنها هیچ" باشد.
دیگر حتی گاهی صدایم هم می زنند.
به نم نم بارانکِ میان جوی کودکی،یادم رفته که سبزه ی عیدم را کی می کاشتم.
ذوق نان شیرین شیری،با آن بوی خاص وسط حال بزرگ خانه.
رویش هر عید زیر تیر میان سبزه ها که سال هاست که حتی مثالش را هم ندیده ام.
باز همان داستان مکرر ِ نقطه سرخط است.
و رویشی که حالا خنک میکند دل کوچک همیشه مشتاقم را.
خوابهایم که گاهی بارانکی است،با آن چشم هایی که شرایط را یادم می آورد.
و باز خوش به حال من...
خوش به حال من با آن تنهای گشت زنِ پیکان باری!
خوش به حال من با آن بیمه گذار بندِری!
با کافی نت دار بیکار،با هتل عادل آبادی،با یاردانقلی حافظی!
خوش به حال من با زارای معصوم غصه هایم.
.: به شکرانه ی این شبم
سلام کا عجب عکسی بود شکر که هنوزبوی قراردادی نگرفتیم ... حتی به وسعت این نقطه چین راستی این روزا با ثانی پایه شدم