گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

خوش خیال

ای داد از دل خوش خیالم.

ای داد . . .

نمیدانستم که همیشه خودمم و خودمم و خودم و ...

آدمهایی که هیچگاه ِ لحظه ها نیستند.هیچ حسی نیست.بی هیچ وجودی نبش بلوار جدید التماس.مرد روزهای بی کسی خویش  ِ اینجا و هرجای دیگری که شاید واجب الوجودی،خدا نام آفریده اش.مترسک های کلاغ ترس و گنجشک دوست روزگارند.اینجا منم.بی هیچ التماسی از دست هایی که شهوت خفته را بیدار می کنند.چون تن پوش پیازی.اینجا منم.شاید نباشد آقایی که دوست بابایی باشد و با تلفنی،زنگی و شاید چیز دیگری،و من شوم مدیر فلان صنف بی ناموسی.
نه،مدت هاست که بوی قورمه سبزی دارد تن لخت زیر بارانم.می جنگم با دست های بی خیالی،نه خوش خیالی.میروم تا ساعتهای گرگ و میش.رختخوابت می شود کاپشنی که یار هر روزت است.نه،داداش من میروم.شاید سخت باشد کنج یک کلانتری با 58 ای که میشود دریچه ی امیدت.دلت می گیرد داداش.اما گریه را ... ؛نه داداش،بدو.فحش بده به هرچه بی ناموسی است.به هرچه عمو که قناد است،به هرچه شهوتی که میان فلان جای آقای شریفی نیاست.بی خیال داداش،مردها که آن کار را نمی کنند.به همان بخش محترم شاعر دوست داشتنی خودمان،به همان بخشی که امیرحافظ مرد،دیگر ندارد.

.:پ.ن:برای تو بود داداش
.:پ.ن: ف.ا... دنیا را