گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

Le Yare

دلم میسوزد.برای خودم.

کودکی هایم پر از رویا بودند.پر بودند از زندگی.

کودکی هایم،من و مرگ دوست های دوستداشتنی بودیم.

مرا کشت خدا.من از همه ی خوبی های زندگی مردم.

من الان سالهاست که می دانم مرده ام.

من خدا را هم از ترس میبینم.

من راه بودن را گم کرده ام.من از همه چیز میترسم.

الان سالهاست که بی ترس نخندیده ام.

رفتن کابوس همیشگی ست.

من از بزرگ شدن متنفرم.من از هر چه صلاحیت است حالم به هم میخورد.

تف به شهر و تمدن و پیشرفت.

اینجا گاهی یادم می آید چه بوده ام.

حتی "من" گفتن را غریب میبینم.

یاد پسرک خندان نفهم خوش.

یاد روزهای وبلاگی با طعم شیطنت.روزهای گرم جنوبی.روزهای بهارنارنجی.

الان من باشم و یک مادر.من و یک دنیا کفر روزانه.

من و ترس لعنتی از خودم.

تف به عرفان.تف به انسانیت.

نظرات 4 + ارسال نظر
آلبالو خانومی یکشنبه 22 اسفند 1389 ساعت 17:06 http://www.mininak.blogsky.com

رفتن کابوس همیشگی ست. موافقم

برزو سه‌شنبه 17 اسفند 1389 ساعت 18:16

س.م
ویندوز ۷ رو برات پیدا کردم عید بیا ببر

ممنون مهندس
خب پیامک میدادی

پسر پارسی چهارشنبه 11 اسفند 1389 ساعت 20:47 http://persiannboy1.blogfa.com

درود
زیبا نگاشتید
با اجازتون چون خیلی از مطلبت خوشم اومد در وبلاگ قرارش دادم

خواهش میکنم.اینجا همه چیزش open source هستش.

شاید دوست ! چهارشنبه 4 اسفند 1389 ساعت 20:23

دلتنگ نبینمت !
من هم از بزرگ شدن متنفر بودم و از هرچی مصلحت
متنفرم و از گفتن - من - واهمه دارم .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.