این منم یک زریر. پر از شیطنتهای پسرانه و تجربههای پدرانه. میان دستهای ریرا چشم به آغوش عشق گشودم. میان پاییز دلم را از خدا پسگرفتم و تمام دنیا را به اسمش صدا زدم . زودرنجم و نازک نارنجی اما سعی میکنم خدا رو میان آدمکهاش گم نکنم .
دستهام رو سپردن به دامن یار و جسورانه هر روز انگاری کلاه میکنم برای جنگ . آشوب دلم را موسیقی صداش ، صدای خدا میان مسیر پیادهروی و دیدنِ امید آدمیان ، آرام میکنه. نوشتن رو دوست دارم اما اندکی شیرازی تشریف داشته و حال نگارش رو زیاد ندارم . با اینجا سالها رفاقت دارم .
ادامه...
این که دیگه زمستون نیست!
خدا هم مسخره مون کرده
زندگی شاید همین باشد ...
خیلی رجز می خونده واسه زندگی ....
تو هم که ریدییی!
فردا پای دو تا بچه هم که وسط بیاد همینم آپ نمی کنی ....
میگذارم پای کوررنگی حاصل از . . .
روزی میفهمی که خیلی چیزها را نوشته ام