گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

یا حسین


فاطیمای من روزهاست که دلش میگیرد.
دلش از من میگیرد.
دلش از انسان میگیرد.
دلش از خلقت میگیرد.
من میمانم و حسی چون مردن یک برگ،چون پوچی یک بادکنک.
من حتی مشکی عاشقانه ی کودکی هایم را که با شوق بچه گی آمیخته بود از یاد بردم.
من قداست پاییز را هم فراموشم شده.
من و حیوانی به نام انسان.
من و روزهای که شب می شوند و شب هایی که دیگر نیلوفری نیستند.
 من گاهی دستهای زخم خونی روی آسفالت یخ مادر را یاد می برم.
من و عشقی که این روزها شنیده ام که ثار خدا بوده.
من و محرمی که همیشه میشسته تمام مشکی درونم را.
من و حرمتی که دارد زارا.
حس خوب پرستشی که همیشه بوی پاییز میداد و قداست.
حس تنهایی پاک پسرکی گوسفند چران.
من خواستم گفته باشم که جگرگوشه ی فاطمه را همیشه مدیون بودم.همیشه ی بودنم.
من فقط خواستم گفته باشم که دلم برای همه ی آنروزهای پاک کودکی تنگ است.
فردا عاشورای فاطمه و زینب و حسین غربت هاست،به حق این روز کمک میکنی آدم شدنم را.
یا خدا

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.