گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

به سنگی صبور

چه نیک بی خیال نداشته هایمان شده ای،این روزها را چه کاره ای؟
زیبا من بوی چادر نمازها را به کل یادم رفته.
دیشب خواب بهنام و کار و یابو را دیدم.
مدتی است که همه چیز را یادم رفته.من اسم ها را هم بیگانه می دانم.
کاش نبینی زیبا،کاش نبینی.
روزهایی که همه چیزت را به حراج می گذاری تا شاید جا پای لبخندی را
یادت آید.
دیریست ندیده امت،شاید دعاهایت فراموشت شده.
زیبا من دلم می گیرد از آدم ها،من چشیده ام که نداری یعنی چه.
شاید خنده ات گیرد،همه ی آن آبجی های دهن سوز جا ماندند و منم تف کردم.
تو راست می گفتی،دنیای غریبی دارند.
تو تا بگویی من پوسیده ام،من امسال یادم رفت حرمت عباس(ع) چیست،
من "مولانا" و" امریکن پای" را اشتباه می گیرم.
می ایستی تا من هم بیایم،زیبا؟
دعایم کن جا پاهایت را گم نکنم،من عِطربودن را هم غریبه شده ام.
من دو دستی کفش هایم را چسبیده ام،من نمی دانم چگونه راه می رفتم.
من مدتیست که عشق را خیالم شهوت است و از آن بیزارم.
من خود را به کودکی هایم قسم میدهم تا یادم نرود که نباید بزرگ شوم،
آخر آدم هایی که بزرگ می شوند فکر می کنند خواهر کسیست که نامش کنار
نامشان در شناسنامه ی پدر است و مابقی را اندام هایی می بینن از جنس تمدن شهوانی.
من نیز گاهی حیوان می شوم،زیبا.
دعایم کن،من از سُر خوردن های بی تو می ترسم.