گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

باز باران . . .

بهشتی است پاییزی،بادها چه غمگین می خوانند.
گویی کعبه را وارون دیده باشند.
مست از رفتن.
گوسپندی پاییز رنگ،نقاشی زیبایست.
زن افغان،جاده ای خاکی،نیزاری پر شوق.
دلی می خندد به نداشتن.باغی چه پر رویا،پر علف،آهن هم دارد.
ابرهایی ساجد،
خاتونکی مقدس،همه از کودکی ها می خواند.
زندگی شاید همین باشد.
پسرک گیسوی او را چه زیبا می کشد،مادری پر از هیچ.
گاهی زندگی را از کلاغی باید آموخت.
بارانی ست نم نم.
بزی سردش است،گوسپندمان هنوز می چرد.
شوق یعنی این.
خدایا . . .