گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

روز پدر

اگر پرستش غیر از خدا مجاز بود علی را می پرستیدم.
به خود اجازه نمی دهم که برای شناخت علی کلمه ای بر زبان برانم و با قدرت عقل
شخصیت او و زندگی پر ماجرایش را تجزیه و تحلیل کنم.
شناخت علی فقط به قدرت عشق میسر است و فقط عشق اجازه دارد
به حریم علی نزدیک شود.
من هم فقط به قلب سوخته ی خود اجازه می دهم که از علی سخن بگوید و فقط به حرمت
عشق جرات می کنم به علی نزدیک شوم.
اگر شعله ی عشق او در دلم زبانه نمی کشید، ابدا به ساحتش جسارت نمی کردم
و نامش بر زبان نمی راندم.
ولی چه کنم که سر تا پای وجودم در آتش عشق او می سوزد.
هر وقت که نام او بر زبان می رانم، یا یاد او بر دلم می افتد، بر خودم می لرزم،
اشک از چشمانم فرو می چکد،آتش دردناک و لذت بخشی وجودم را فرا می گیرد،
در او محو می شوم، عاشقانه با او راز و نیاز می کنم و روحم آشفته وار علی علی
می گوید . . .
آخر چگونه می توان خدای بزرگ را پرستید و به علی عاشق نشد؟
چگونه ممکن است به خدا که کمال مطلق است چشم دوخت ولی
کمال متعالی علی را ندیده گرفت؟
عشق به علی جزیی از پرستش خداست.

در پهنه ی زمان و مکان اگر بخواهم بگردم، کسی را بیابم که رابطه ی من و او
عشق باشد، نه فقط الان، نه فقط در یک نقطه، در همه جا و همه وقت . . .
فقط علی را می یابم که اینچنین به او عشق بورزم و رابطه ی من و او بر پایه ی
عشق پاک باشد.
عشقی از تاروپود وجودم، از اعماق روحم، از معراجم، از مرگم، از حیاتم، برای علو روحم،
برای طیران به آسمان ها،به علی پناه می برم.
انیس شب های تار من هنگام مناجات، همراه من در کوچه های پر پیچ و خم و تاریخ،
مددکار من در نبرد های مرگ و حیات، آرزوگاه عالی ترین تجلیات روح من برای
خلیفه الله علی الارض شدن.

::.شهید مصطفی چمران

پی نوشت:راستی پدر روزت را عشق.پاها را چه کردی؟یادت که نرفته لباس های خواهر را؟
راستی پدر تو چقدر بلدی بخندی؟
من فقط می خواستم . . . ما زبان هم را میفهمیم،مگه نه پدر؟
کاش علی را می توانستی بخوانی.از چمران.از شریعتی.راستی پدر می دانی چمران کیست؟
مهم نیست گاهی همان حرف های تو را می زند،فقط،فقط یه کم باید سواد می داشتی.
پدر،ممنون که ترس را به شوق زدودن نیاز من نمی دانی چیست.
پدر،می دانم هیچ گاه اینجا نخواهی آمد و نخواهی خواند،آخر آنهایی که اینجا را ساخته اند
یادشان رفته که بابایی من سواد را جاگذاشت میون ترک های پوست دستانش.
مهم نیست پدر ، تو همیشه فهمیدی.
راستی پدر خیلی خنده داره اگه به وبلاگ من نظر می دادی!! آی می خندیدیم.
یادت می آد.تو پیشگویی می کردی و من با تو شرط بندی می کردم و همیشه تو برنده.
پدر،من تسلیم.آخه با وفا مگه من تا حالا گفتم نه؟
یه تار موی بابایی به هر چی که می گن زندگی.
زارا را آفریدی و او نیز شوق را و من،و من به دنبال اینکه بابای خوب غصه ها تا ناکجا ببینم.
راستی حلال دیگه؟مگه نه؟
روزت مبارک پدر.

::.مهندس کوچولوی تو
نظرات 4 + ارسال نظر
a.m دوشنبه 31 خرداد 1389 ساعت 12:17

فوق العاده بود ...دروصفش همین و بس

عابد پنج‌شنبه 27 تیر 1387 ساعت 17:57

چه توصیف زیبایی !
جایی که واژه ها مبهوت می شوند زیر بار بیان احساس انسان .
****
و یادشان رفته کمر پدرم خم شد ، از بس که برای صندلی هایشان چوب مرغوب از جنگل آورد .
و گم می شود صداقت شان در لا به لای نفس نفس زدن های پدرم زیر بار کیسه ی گندم .
و چقدر نان پخت پدرم ، برایشان .
و یادشان رفت و می رود ، هر روز .
کاش از یاد ما نرود .
***
مهندس عزیز و برادر خوبم ، زیبا نوشتی ، قلم ت زیباتر باد .

سلام داداشی ممنون که اومدی.
و باز ممنون که می فهمی چی دارم می گم.

الیاد پنج‌شنبه 27 تیر 1387 ساعت 12:53 http://since1989.blogsky.com

چه زیبا بود!! ...
جواب کامنتت رو نوشتم.

می آم می خونمش.
ممنون که اومدی.

admin چهارشنبه 26 تیر 1387 ساعت 20:29 http://p30stras.net

با درود و سلام خدمت شما دوست عزیز
سایت بسیار قشنگ،جذاب وپرمحتوایی دارید.من admin هستم. و فرومی آموزشی،علمی و تخصصی برای تمام ایرانیان راه اندازی کردم. خوشحال می شوم از تخصص و مهارت شما به عنوان مدیری لایق و کاردان بهره مند شوم.درصورت علاقه بازدیدی بفرمایید.
www.p30stars.net
موفق باشید.منتظر حضور سبز شما هستم.

من و لیاقت!
من و مدیریت!
چشم .

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.