ای وای باز آن آشنا با من غریبی میکند مرگم نمی خواهد ولی فکر صلیبی میکند
با ساز او رقصیده ام هر دم نوایی میزند امروز خنجر فردا طبیبی میکند
من عاشقم مگر من را نمی خواهد چرا از پشت سر او دوستی با هر رقیبی میکند
من عشق را فهمیده ام هرگز نداده ام شکوه ای
من را بخوان ای آشنا دل نا شکیبی میکند
من کاسه ها پر کرده ام صبرم نمی آید به سر
گر باز هم آن آشنا با من غریبی میکند
ابتدای دفتر سی پلاس پلاس غریبانه
هم صدایم باز کن در را به من
من ندارم طاقت دوری تو
من غریبانه گذشتم از دلم
تا گزندی ره نیابد سوی تو
من اگر یک شب گرفتارت شدم
تا ابد هم زنده ام با بوی تو
می روم تا از کنارت بگذرم
این مسافر می رود از کوی تو
کوله بارش خاطرات بی زوال
قلب او زنجیر در جادوی تو
تو غریبانه گذشتی از دلش
این غم غربت شبیه موی تو
باز کن در را به رویش لحظه ای
تا غریبانه نمیرد از غم دوری تو
از غریبانه(فریبا بلوکی)
جمعه 25 فروردین 1385 ساعت 20:14
سلام عالیه
سلام ای آشنای احساسم .....
نمیدونم از چی برات بگم؟از خوابهای شبانه ام ؟
از شرمندگی که چندین روز است دارم ازش اب میشم؟
از زشتی روزگارم؟
از بدی همخونه ام؟ از خودم؟از تو؟از کی؟
نمیدونم چی بگم؟
فقط میدونم چیزی مثل بغض و اشک هست که داره یواش یواش خفم میکنه
چیزی ندارم برای نوشتن . چیزی ندارم برای گفتن . ..
فقط این که :::::
تا دنیا دنیاست عاشقانه دوستت دارم . و میپرستمت .
تا دنیا دنیا باشه و تا باشی هستم ...
درسته روزگارمون زشت شده ولی دنیا همیشه اینجور نمیمونه ....
توکل کنیم به خدا . اون بخواد همه چیز درست میشه .
)))))))الهی تب کنم . شاید پرستارم تو باشی .........
طبیب این قلب بیمارم تو باشی ...................))))))
ای وای باز آن آشنا با من غریبی میکند مرگم نمی خواهد ولی فکر صلیبی میکند
اشنا emailنداره ولی تو رو از ته دل...
سلام اقا من یک نظر دارم اون اینکه یک شب کارارو تمام نکن
سلام زریر جان
خیلی قشنگ بود مخصوصا شعر آن آشنا
ممنون
کتاب های خود را با بازاریابی اینترنتی رایگان بخرید!